رمان آوای نیاز تو پارت 97 - رمان دونی

 

 

با یاد آوری لحن و حرفا و التماسای آتنا قطره اشکی سمج از گوشه چشمم ریخت و رو بهش گفتم:

_شاید آدم بدی نباشه شاید از روی این که خیالش راحت باشه تو کشور غریب به کسی نیاز نداشته باشی اون پول و بهت داده اما بیا قبول کنیم یک درصدشم برای این بوده که عذاب وژدان خِرش و نگیره…‌ نه آتنا تا ابد دلم دیگه با ایدین صاف نمیشه

 

یکم به اطراف نگاه کرد

_اگه نگم به این تا حالا فکر نکردم دروغ گفتم حتی بهش گفتم این حرفی که میزنیو اما تکذیبش نکرد فقط گفت بزار خیالم راحت باشه هر موقع تونستی برشگردون پولو

 

یهو چشمه ی اشکش جاری شد و رو بهم گفت:

_من نمی‌تونم آیدین و یا هر آدم دیگه ایو مجبور کنم من و دوست داشته باشه یا عاشقم بشه! خواستن و عشق زوری نیست به قول آیدین چیزی که به اجبار باشه ته تهش بمب بسته ولی آوا من یا هر آدم دیگه ای میتونه کاری کنه تا یه روزی همون کسایی که نخواستنش با خودشون بگن حیف شد چی و از دست دادیم… من گریه هام و کردم هر چند قرارمون از اول همین بود اما زندگی که فیلم و رمان نیست طرف بعد یه قول و قرار که آخرش جدایی عاشقم بشه و تا آخر عمر با من به خوبی خوشی زندگی کنه، زندگی همین زنگی کوفتیست که سیاه و سفید و باهم داره منم تلاشم و کردم میدونم سخت میگذره بعد آیدین بهم اما این دورانم میگذره مثل همون وقتایی که بچه بودم و شب امتحان ریاضی بهم سخت گذشت اما الان برام مهم نیست اون امتحان پس اینم میگذره هر چند عمر منم باهاش میگذره اما بازم میگذره!

 

کشیدمش بغلم که دستاش و دورم حلقه کرد و گریه کرد و ادامه داد

_من رفتم حواست به داداشم باشه آدرسش و میدم بهت از دور هواش و داشته باش از دور بهش سر بزن اگه دیدیش اسمی از من نیار گاهی یه مبلغی اگه تونستم به حسابت میزنم به داداشم بده نفهمه من دادم بزار فکر کنه آبجیش آدم بیخیالیه آدم بدیه این طوری کمتر به یادم میفته ‌

 

اشکام از چشمام سر می‌خورد و می‌ریخت

_خودت میای میبریش با خودت یه روزی من می‌دونم… ولی باشه

_خوبه…حواست به ایدینم باشه باز تو می‌بینیش هر از گاهی… رابطتم باهاش خراب نکن به خاطر من

_باشه

_حواست به خودتم باشه آوا نه به حرف عقلت گوش بده نه به حرف قلبت تعادل و حفظ کن تو آدم احساسی هستی آوا احساسی بر خورد نکن با اولین خطی که به دستمم برسه اون جا بهت پیام میدم… دوست دارم

_منم دوست دارم ‌

 

 

×××

 

با اخم نگاهم و دادم به آتنا که مثل من به زور جلو گریش و گرفته بود و شاکی رو بهش گفتم

_بابا این فیلم هندی بازیا چیه؟ یعنی چی نمیزاری بیایم تو فرودگاه میگی از این جا خداحافظی کنید برید مسخره

 

چپ چپ نگاهم کرد

_نمی‌خوام دیگه از همین جا خداحافظیاتون و کنید برید پی کارتون

 

خواستم باز لجبازی کنم که جاوید دستم و فشرد و متوجه منظورش شدم که زیاد اصرار نکنم، خب راستم می‌گفت شاید این طوری راحت تر بود براش ولی من دوست داشتم تا دقیقه آخر کنارش باشم و می‌دونستم این مخالفتش بیشتر به خاطر حضور آیدین… آیدینی که امروز کلا روزه سکوت گرفته بود یعنی تقریبا هممون حالمون ناخوش بود به جز جاوید!

مخصوصا وقتی که ساعت هی جلو می‌رفت و یاد آوری می‌کرد آتنا داره میره و شاید این مضوع بیشتر برای آتنا سخت بود تا من

این وسط جاوید سعی داشت فضار و یکم عادی نشون بده و به قول آتنا ببین چقدر داغونیم که جاوید داره سعی میکنه وضعیت عادی نشون بده! با صدای آتنا به خودم اومدم که روبه من گفت:

_بی معرفت بازی در نیاری ها

 

لبخندی زدم

_این و یکی باید به تو بگه نری حاجی حاجی مکه

 

جاوید دستم و ول کرد و همین کافی بود که محکم آتنا به آغوش بکشم، اونم من و کشید تو بغلش و بعد مدتی از هم جدا شدیم که رو به صورتم گفت:

_غریبه ها می‌تونن بهترین دوستت بشن و آشنا ترین فرد زندگیت، درست مثل تو آوا… دقیقا به همون راحتی که آشنا ترین و بهترین دوستای تو زندگیتم میتونن بشن غریبه

 

منظورش و خوب گرفتم… منظورش آیدینی بود که کلا سکوت کرده بود و داشت بهش می‌فهموند که دیگه غریبه شدی برام… هیچی نگفتم دستی پشتش کشیدم و ازش جدا شدم که نگاهی به جاوید و ایدین کرد

_من دیگه برم نیم ساعت داریم خداحافظی میکنیم الان پروازم میره میمونم ور دلتونا… برید دیگه

 

جاوید سری به تایید تکون داد و روبه آتنا مردونه گفت:

_امید وارم به آرزوهات نرسی به لیاقتات برسی!

 

آتنا لبخند مصنوعی زد

_احساس میکنم هم تعریف کردی هم شخصیتم و ترکوندی

_اونش دیگه به خودت مربوطه!

 

سری به تایید تکون داد و نگاهش و به آیدین داد که همون لحظه جاوید دستم و گرفت و گفت:

_دیگه ما میریم سفر به سلامت

 

به جاویدی که خیره نگاهم میکرد تا بریم و آتنا و آیدین تنها بزاریم تا حرفای آخرشونم بزنن نگاهی کردم… دوست داشتم از نگاهم بخونه دوست ندارم بیام الان و دوست دارم تا لحظه آخر کنار اولین رفیقم بمونم اما اون دستم و کمی کشید و بهم فهموند دیگه باید بریم و نمیشه موند… پوفی کشیدم روبه آتنا با بغض گفتم:

_بری ولی زنگ نزنی میکشمت فهمیدی!؟

 

به جا این که آتنا جواب بده جاوید کلافه گفت:

_نمیره بمیره که دور از جونش بسته دیگه هم و می‌بینین بازم

 

آتنا به تایید حرف جاوید سری تکون داد که روبهش ادامه دادم

_پس می‌بینمت

_به امید دیدار!

 

دیگه جاوید نیستاد و دستم و کشید.

به اجبار منم از آتنا و آیدین دور شدم و باهاش هم قدم شدم و همین که یکم فاصله گرفتیم ازشون اشکام راه خودشون و باز کردن و این دفعه خودم بودم که تند تند قدم برمی‌داشتم تا یه وقت برنگردم و عقب و نگاه نکنم

 

 

×××

 

همین که پام به ماشین رسید و رو صندلی ماشین نشستم بغضم ترکید و شروع به گریه کردم، برام یکم‌ سنگین بود که تنها دوستم داره یِکه و تنها و به اجبار میره خارج اونم بعد پس زده شدنش توسط آیدین… جاوید توجه ای به گریم‌ نکرد و ماشین و به حرکت دراورد بعد مدتی دستمالی جلو صورتم گرفت و جدی گفت:

_سعی کن همیشه به کسی خیلی وابسته نشی که بعدش این جوری اذیت بشی چون آدما همشون یه روزی تنهات می‌زارن چه بخوان‌ چه نخوان… گاهی مجبورن با پای خودشون برن‌ گاهیم خودشون‌ انتخاب میکنن که برن پس خودت و ایتقدر اذیت نکن… از نظر من‌ به تنها کسی که باید بهش وابسته باشی خودتی چون خودت هیچ‌ وقت خودت و ترک‌ نمیکنی!

 

دستی رو صورت خیس اشکم کشیدم و بی توجه به جمله های فلسفیش گفتم:

_جاوید کاش می‌زاشتی می‌موندم تا لحظه آخر پیشش

 

_میموندی که چی؟! که آخر هم اشک خودت و جلوش در بیاری هم اونو؟

بعدشم آتنا و آیدین نیاز داشتن دوتاشون تو تنهایی حرف بزنن

 

دستی رو صورت خیس اشکم کشیدم و سکوت کردم و هیچی نگفتم… ترجیح می‌دادم چشمام و ببندم تا یکم آرامش بگیرم و این مضوع درک کنم برای همین سرم و تکیه دادم به صندلی ماشین چشمام و بستم… مدت ها توی خلسه بودم و کمی آروم شده بودم.

با در نظر گرفتن این‌ که رفته تا پیشرفت کنه و یه روزی می‌بینمش خودم و آروم نگه داشته بودم‌.

 

با ایستادن ماشین چشمام و باز کردم و با دیدن اطراف که هیچ شبیه خونمون نبود متعجب و کنجکاو و نگاهم و به جاوید دادم!

همین طور که ماشین و خاموش می‌کرد روبه چشمای گرد شده من گفت:

_هیچ می‌دونستی چشمات و این جوری گرد میکنی چه بلای سر هورمونای من میاری؟!

 

چشمام از حرفش گرد تر شد که نیشخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد که بالاخره صدام درومد

_چی میگی جاوید؟! این جا کجاس آوردیم؟

 

اشاره کرد به در ماشین تا پیاده شم و گفت:

_میگم کوچیک و بزرگ شدن سایز چشمات تاثیر مستقیم داره رو هورمنای بدنم… پیاده شو میفهمی

 

بلاتکلیف از ماشین پیاده شدم و نگاهم و دادم به محیط سرسبز اطرافم و رو به جاوید که ماشین دور زد و سمتم اومد و گفتم:

_خب؟!

_خیلی شبا میومدم این جا دوچرخه سواری اما بعد یه تایمی و بعد خیلی اتفاقا دیگه نشد بیام و الان هوس کردم یهو بیام این جا

 

می‌دونستم می‌خواست حال و هوام و عوض کنه و چه خوب که این قدر به فکر حال و احوالم بود… هر چند که دیگه کم کم عادت داشتم به سورپرایزای یهوییش که حالم و خوب میکرد ولی بازم‌ نتونستم جلوی تعجب چشمام و بگیرم که باز نگاهش و بهم داد و ادامه داد

_البته اگه هوس یه چیز دیگه نکنم و از این جا مستقیم نبرمت خونه!

 

 

خجالت نکشیدم، خجالتام و زیاد دوست نداشت و همیشه می‌گفت برای من یکی بی‌حیا باش:

_تو کلا تو هر سه دقیقه زندگیت خدارو شکر هوس اون چیزی که گفتی و می‌کنی دیگه عادت کردم!

 

 

 

 

 

 

خنده ای کرد

زدم‌ تو بازوش که لبخندی زد و همین طور که راه می‌رفتیم گفتم:

_خیلی خلوته ها

 

کشوندم طرفی

_بهتر

 

تو سکوت راه می‌رفتیم که نگاه سنگینش و رو خودم حس کردم برای همین سرم و سمتش چرخودنم و سری به معنی چیه تکون دادم

نگاهش و به جلو داد و گفت:

_هیچی کم پیش میاد ساکت باشی مخ من و نخوری!

 

_خیلی ممنون از این همه لطفی که نسبت به من داری

 

هیچی نگفت و ابرویی انداخت بالا که ادامه دادم

_کجا داریم‌ میریم الان؟

_می‌ریم‌ طرف پیست دوچرخش

 

با فکری که به ذهنم رسید لبخندی زدم و سوالی گفتم:

_پیست دوچرخش همین جاده مستقیم؟!

_آره

 

نگاهش و بهم داد پرسش وار ادامه داد

_چطور؟

 

لبخند شیطونی زدم که انگار دستم و خوند و اخماش رفت توهم وجدی گفت:

_نه نه فکرشم نکن دوباره نه…

 

 

بدون این که اجازه حرف بهش بدم شروع کردم دویدن و گفتم:

_هر کی زود تر برسه آقای آریانمهر

 

همین طور که می‌دوییدم و اونم می‌دویید و صدای کلافه بلندش و پشتم شنیدم

_آوا… احمق خنگ خلوت خطرناکه واستا

 

بی توجه می‌خندیدم می‌دوییدم که یک دفعه دستم از پشت کشیده شد و تو بغلش با ضرب فرو رفتم و غش غش خندیدم، سرم و تو سینش که نفس نفس میزد گذاشتم و عطر تلخش و تو بینیم کشیدم و همین طور که نفس نفس میزدم گفتم:

_تند شدی آقای آریانمهر نسبت به دفعه های قبل!

 

گازی از لپم‌ گرفت که جیغی زدم و طلب کار سرم و از سینش بیرون آوردم.

با اخم و تشر گفت:

_بچه مگه من هم سن تواَم هی ازین مسخره بازیا در میاری؟

 

_آهان الان من شدم بچه! باشه نوبت منم میرسه بگم من بچم… ولم کن بینم

 

دستش و از دورم رها کرد

_بچه ای دیگه هی تصمیم می‌گیرم مامانت کنم اما پشیمون میشم میگم خودش بچست چه برسه بخواد بچه بیاره

 

مطمعن بودم سرخ شدم و همین طور که مثل بچه ها دنبالش می‌رفتم گفتم:

_به خدا خجالتم خوب چیزیه

 

هیچی نگفت اما لبخند گوشه لبش از چشمم دور نموند، بالاخره به پیست دوچرخه رسیدیم که تک و توک دوچرخه سوار بود توش اما درکل خیلی خلوت بود!

جاوید سمت دکه ی تقریبا بزرگی رفت که دوچرخه کرایه میدادن و منم دنبالش مثل کش شلوار رفتم تا بلاخره دوتا دوچرخه کرایه کرد و روبه من گفت:

_بلدی اصلا؟!

 

بهم برخورد، چپ چپ نگاهش کردم و همین طور که دوچرخه آبی رنگ‌ و ازش می‌گرفتم گفتم:

_نه فقط تو بلدی… بزار ازم جا موندی و پشتم بوق زدی که وایسا وایسا بهت میگم!

 

 

 

آخرسر با رکاب فراوون بهش رسیدم اما اون دیگه راه نیفتاد تا باز جلو بزنه و همین که بهش رسیدم با کنایه گفت:

_می‌بینم که اونی که بوق میزنه شمایی

 

با نفس نفس گفتم:

_خب خیلی وقت دوچرخه سوار نشدم عجبا

 

چیزی‌ نگفت و منم عادت داشتم به این کم حرفیاش، بیشتر خودم حرف میزدم تو بیشتر شرایط و اون گوش میداد، اخر سرم‌ می گفت مخم و خوردی آوا… باز خواست رکاب بزنه بره که کتفش و چنگ زدم و قبل این که ازم دور بشه عاجز گفتم:

_نه نه الان بچت و بالا میارم دیگه نمیتونم بسته برگردیم دیگه

 

_پس باخت قبول،

 

_چی؟! نخیر!

 

یه ابروش و داد بالا که پوفی کشیدم:

_باشه قبول

 

×××

 

 

همین که وارد خونه شدم شالم و از دور گردنم باز کردم و انداختم کنار… روی اولین مبل خودم و انداختم و خسته گفتم:

_وای خسته شدم جونم درومد خیلی وقت بود دوچرخه سواری نکرده بودم

 

 

همین طور که در خونرو می‌بست و وارد میشد نیم نگاهی بهم کرد

_الان می‌خوای با بهونه خستگی از شَر شرطی که بسته بودیم خلاص شی!!

 

 

با یاد شرطی که سر دوچرخه گذاشته بودیم آه از نهادم بلند شد

_حالا نمیشه فردا هر چی گفتی و انجام بدم واقعا خستم

 

 

همین طور دکمه های لباس مردونه سفیدش و باز میکرد نزدیکم اومد، دستاش و دو طرف تاج مبل تکیه کرد و تا جایی که تونست روم خم شد طوری که نفسش تو صورتم می‌خورد و همزمان که ابروهاش و داد بالا نچ کش داری گفت در گوشم لب زد

_هنوز شرطی که باختی و تو بازی تخته اَدا نکردی که بخوای از زیر این یکی هم در بری… چطور دوتاش و اصلا یه جا بدی هوم؟!

 

 

با پایان جملش لاله گوشم و مکی زد که مور مور شدم و خودم کشیدم عقب و با چشمای گرد و عاجزانه گفتم:

_مثل این که خیلی بدهکارم

 

 

نیشخندی تو صورتم زد که ادامه دادم

_ببینم شرطی چیزیم بوده تو یه بار به من ببازی یعنی چی آخه همش من می بازم من دیگه شرط نمی‌بندم با تو

 

 

دوباره سرش و فرو کرد تو گودی گردنم و این دفعه دیگه خودم وا دادم از گرمای لبش رو گردنم که بعد مدتی در گوشم باز پچ زد

_ من خیلی وقته به تو باختم جوجه ماشینی

 

 

×××

 

پیامک تو صفحه گوشیم و برای هزارمین بار خوندم و تو سرم بیستا سوال شکل گرفت و بیستا اتفاق رد شد!

بیست بار خودم و باختم‌ و بیست بار مردم‌ و زنده شدم که بالاخره گوشیم زنگ خورد و با هول و هراس خواستم‌ جواب بدم اما با دیدن اسم جاوید رو صفحه گوشیم پوف کلافه ای کشیدم… پس چرا زنگ‌ نمی‌زد چرا چیزی‌ نمی‌گفت در برابر سوالای من!

 

گوشیم و بدون این که جواب بدم‌ انداختم تو کیفم از شرکت زدم‌ بیرون… درار و قفل کردم و منتظر آسانسورم نموندم‌ و پله هارو دو تا یکی پایین‌ اومدم… از ساختمون زدم بیرون و سمت ماشین جاوید رفتم‌… در و باز کردم و سلام خیلی خشکی دادام که صدای طلب کارش بلند شد

_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!

 

بدون این که نگاهش کنم گفتم:

_می‌خواستی بگی بیا پایین دیگه مثل همیشه… غیر اینه؟!

 

سکوت کرد و بعد مکثی ماشین و به حرکت دراورد.

چند دقیقه گذشت که سکوت و شکوند:

_هنوز از دیشب دلخوری؟! صبح که گفتی تجربه خوبیــــ…

 

با یاد دیشب چشمام و محکم باز و بسته کردم و محکم گفتم:

_نه!

 

با نه محکم‌ من ساکت شد و با اخم نگاهش و بهم داد که حرصی گفتم:

_نه فقط یکم ناخوشم‌ همین ربطی به دیشب نداره

 

دیگه هیچی نگفت و خوب می‌دونستم وقتی بهش برمیخوره دیگه حرفی نمیزنه تا زمانی که خودم سرحرف و باز کنم البته اگه جوابم و بده!

بازم گوشیم و از کیفم بیرون آوردم و به پیام فرستاده شده نگاهی انداختم

 

“”بازی و بد داری میبازی “””

 

گوشی و تو دستم فشردم و نگاهی به پیامای پی در پی خودم کردم که همش سوال پرسیده بودم اما دریغ از یه جواب و پاسخ… می‌دونستم باید فرزان پشت این پیام باشه اما این که این پیام درسته یا نه و شک داشتم.

 

نگاهی به جاوید کردم که با اخمای درهم داشت رانندگی میکرد و ساکت بود و کلا هیچی تو این‌چند روز بهم‌ نگفته بود در رابطه با هدفش و تصمیمش منم اصلا بیخیالش شده بودم و فکر میکردم جاویدم بیخیال شده

اما‌‌…

این پیامک چی میگفت؟!

داشتم می باختم؟!

پیامکی که نمی‌تونسنتم دربارش چیزی به جاوید بگم و فقط یه راه داشتم برای فهمیدن مضوع… باید میرفتم پیش ژیلا!

نیم نگاهی به جاوید کردم‌ و با فکر این که داره هدفش و دنبال میکنه و میخواد لحظه اخر که کاراش و کرد بهم این مضوع و بگه و بعد صیغه نامرو باطل کنه تا تو عمل انجام شده و شُک قرار بگیرم حالم ناخوش شد… خیلی خودخواهی مرد من خیلی!

این قدر که حتی من و درجریان نزاشتی و برای نظر من هیچی ارزشی قاعل نشدی اون قدر که با خودخواهی تمامت میخوای هم زندگی من و خراب کنی هم ژیلا… مگه بهت نگفته بودم نمی‌تونم در کنار‌ یکی دیگه ببینمت مگه نگفته بودم تنهایی تا ابد و ترجیح میدم؟ ولی تو چیکار کردی؟! داری کار خودت و میکنی بدون این‌که نظر من و بخوای انگار نه انگار این زندگی منم هست… انگار سنگینی نگاهم و حس کرد که نگاهش و از روبه رو گرفت و داد به من!

 

نگاهم و ازش نگرفتم و نمیدونم تو نگاهم چی دید که سرش و تکون داد و گفت:

_چیزی شده؟

_باید چیزی بشه؟

 

نگاهش با مکث ازم‌ گرفت

_هر چی حساب میکنم می‌بینم تاریخ پریودت الان نیست که داری الکی پاچه میگیری!

 

 

 

نگاهم و ازش گرفتم حوصله بحث و کل کل نداشتم.

به نیش زبونش عادت کرده بودم به همه‌ی اخلاقای خوب و بدش… به اعصبانی بودنش غُد بودنش و جدی بودنش، مهربون بودنش که زیر پوستی بود توجه هاش که اونام زیر پوستی بودن یا سوپرایزای یهوییش که نشون میداد این آدم به قدری که نشون میده خشک نیست… اصلا عادت کرده بودم به بوی تنش، به حضورش و الان فکر این که باید یه جا همه ی این عادتا رو ترک کنم دیوونه میشدم! درست مثل معتادی که فهمیده میخوان ترکش بدن و قراره از اون همه نئشگی و خلسه فرو بره تو خماری و درد کشیدن!

یعنی… یعنی.. واقعیت داشت؟!‌ داشت با ژیلا ازدواج میکرد؟

داشت من و ول میکرد میرفت؟

 

×××

 

 

با ایستادن ماشین دیگه واینستادم تا داخل پارکینگ‌ بره و بدون حرف از ماشین پیاده شدم.

در و محکم بهم کوبیدم و سمت ورودی ساختمون رفتم و به نگاه سنگینش که روم بود هیچ توجه ای نکردم… پا تند کردم و داخل برج شدم و از لابی گذشتم که نگهبان با دیدن من بلند شد و سلامی داد که سلام زیر لبی بهش دادم و سمت آسانسور رفتم؛ داخل شدم و طبقه مورد نظرم و زدم.

نفس عمیقی کشیدم و گوشیم و از کیفم دراوردم و دوباره وارد صفحه چتی شدم که از صبح منتظر یه پیام ازش بودم اما اون تا الانم جواب یکی از سوالام و نداده بود.

چشمام و محکم باز و بسته کردم و دستم و گذاشتم رو دکمه تماس!

گوشیمو گذاشتم رو گوشم اما بعد چند تا بوق تماسم و باز رد کرد.

حرصی گوشی و آوردم پایین و نگاهی بهش انداختم.

این یعنی جوابت و نمیده دیگه… از صبح چند بار زنگ زدی رد تماس کرده پس فرزان دیگه جوابگو من نیست فقط یه راه دارم برای سر در آوردن از این اوضاع… با تامل دستم رفت سمت مخاطبینم و کلمه ژیلا تایپ کردم که اسمش بالا اومد و با دیدن اسم( ژیلا خانم) اخمام توهم رفت و نیشخندی از پَسوند خانمش رو لبم نشست.

با مکث دستم رو روی اسمش برای تماس گذاشتم و گوشی و دوباره رو گوشم گذاشتم که بعد چند بوق صدای دخترونه لوندش تو گوشم پیچید

_بله بفرمایین؟!

 

حتی سیومم نکرده بود و نمییشناخت شمارمو! شماره ای که برای کار هزار بار بهش زنگ زده بود. یعنی این قدر از نظرش پایین بودم که حتی شمارم و سیو نکرده بود؟

شاید حق داشت من کجا و اون کجا؟… طرز حرف زدن دخترونه اون کجا و من کجا

جاویدم حق داشت… حق داشت ژیلارو انتخاب کنه، نه فقط به خاطر شرکت و سهام و هدف مسخرش از همه لحاظ حق داشت اون و انتخاب کنه… بغض کرده بودم و نگاهم و تو آینه آسانسور به خودم دادم که دوباره صداش اومد

_الو؟… الو!؟

 

چشمام و محکم باز و بسته کردم و لب زدم

_آوام

 

 

×××

 

جاوید *

با اخم سمت اتاقی رفتم‌ که از موقع اومدنمون خودش و توش حبس کرده بود و بهونشم‌ کرده بود سردرد… در و باز کردم و با جسم‌‌ مچاله شدش رو تخت که غرق خواب بود مواجه شدم.

 

سمتش رفتم همین طور که ملافه کنار رفته رو روش می‌نداختم نگاهم و به موهاش دادم که خیلی بلند شده بود و اجازه کوتاه کردنش و نمی‌دادم… پایین تخت نشستم و خیره به موهاش دستی بین موهای مشکی مجعدش کشیدم و حرفایی و زدم که تو بیداری هوشیاری کاملش هیچ وقت بیانشون نمی‌کردم و تقریبا عادتم شده بود که وقتی خواب بود حرفایی و بزنم که تو بیداریش هیچ وقت از دهنم نمی‌شنید:

_چت شده خانوم‌ کوچولو؟

من که میدونم از من دلخوری… سر چی نمی‌دونم اما دعا می‌کنم اون چیزی که فکر میکنم‌ نباشه، می‌خواستم امشب ببرمت خرید عید که دوست داشتی… ازون ماهی گلیا بگیری که با ذوق نگاهشون میکردیو…

 

پوفی کشیدم و سرم و تو موهاش فرو کردم‌… نفس عمیقی کشیدم، عطر خوشبو موهاشو تو ریه هام فرستادم و لب زدم‌ طوری که خودمم صدام و نمی شنیدم

_دوست دارم‌ دختر کوچولوم… می‌دونم دلت می‌شکنه اما خودم‌ تیکه هاش و دوباره جمع‌ می‌کنم و از‌ نوع برات میسازم بهت قول میدم… یه کم فقط یکم باهام راه بیا آوام

 

×××

 

 

جلو درب شرکتشون نگه داشتم که بدون حرف در ماشین و باز کرد، خواست پیاده شه اما کتفش و گرفتم و مانع شدم، عجیب دلم گواه بد میداد.

نگاهش و بهم داد تا ببین چی میگم که پوفی کشیدم و گفتم:

_اگه چیزی هست به خودم بگو… باشه؟!

 

چند لحظه نگاهم کرد و فکر کردم الان باز به خاطر بی حوصلگیش یه جواب کوتاه یا سر بالا میده و پیاده میشه و میره اما این دفعه با لحن کنایه آمیزی گفت:

_که چی بشه؟! که باز با اخم و تخم حق و به خودت بدی و دلیل بیاری برای من تا قانعم کنی؟!

یا سرم داد بزنی و با خودخواهی تمام بگی همین که هست از سرتم زیاد!؟

هر چند اگه چیزیم باشه من مثل تو نیستم میگم بهت همه چیو میگم، میدونی چرا؟چون فقط تورو دارم، تویی که حاضر نیستیــــ…

 

ساکت شد و سری تکون داد به چپ و راست سریع روش و ازم گرفت و همین طور که از ماشین پیاده شد و ادامه داد

_ولش کن

 

در و که بست به خودم اومدم… حرفاش بوی خوبی نمیداد، یعنی داشت متوجه میشد!

این خوب نبود ولی از کجا داشت می‌فهمید؟

شایدم من فکر میکنم داره یه چیزایی و می‌فهمه شاید اصلا مسئله اون چیزی که فکر میکنم نیست… آخه از کجا میخواست بفهمه؟

اصلا آوایی که من می‌شناختم با فهمیدن این موضوع این جوری برخورد نمیکرد!

 

«سلام بچها واقعا شرمنده دو روزه نتوستم وارد سایت شم رمانایی هم کم جاموندن اگه سایت درست شد میزارم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

ممنون عزیز عالی بود

علوی
علوی
1 سال قبل

آوا می‌ذاره می‌ره. می‌مونه تا روز عقد جاوید اما بعد می‌ره. شاید آدرس به آیدین بده، شایدم نده. اما همین برای نابود کردن جاوید بسه.
فرزان می‌افته دنبالش که یه جوری آوا رو بکشه سمت خودش، تا حتی شده با به نمایش گذاشتن آوا کنار خودش جاوید رو آزار بده. که اونم ناموفق می‌شه تو این کار. همه می‌بازن.
تا هنر نویسنده برای مقابله با حدس‌های ذهنی من خواننده چی باشه که غافلگیرم کنه

ریحان
ریحان
1 سال قبل

آوا باید بره خودش گم گور کنه تا داغش رودل جاوید بمونه

Prm
Prm
1 سال قبل

مرسی این پارت خیلی عالی بود
رمان داره خیلی خوب پیش میره لطفا همینقدر خاص و متفاوت ادامه بدین

یلدا
یلدا
1 سال قبل

ممنون از شما، عالی بود❤️

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x