رمان آوای نیاز تو پارت 99 - رمان دونی

 

 

حالا کجا میرفتم؟!

پیش کی می‌رفتم تا درد و دل کنم؟ اصلا مگه کسیم تو زندگیم داشتم؟

آتنا که نبود، مامانم که نبود؟ آیدین که نبود، جاوید… جاوید بود ولی به عنوان یه بی معرفت!

 

 

×××

 

 

از ماشین پیاده شدم و روبه راننده با صدایی که خودمم از غمگین بودنش می‌سوخت گفتم:

_بیشتر از نیم ساعت نمیشه زود میام

 

سری تکون داد که فاصله گرفتم و سمت قطعه ی مامانم رفتم… همین که نگاهم به سنگ قبرش خورد گریم گرفت و نشستم کنار سنگ قبرش، می‌خواستم حرف بزنم اما هق هق گریه اجازه نمی‌داد:

_ما..مان… مامان قلب دخترت و شکوندن، نه نه… خوردش کردن جوری که خورده هاش ازش باقی موندن… مامان رفت… ولم کرد تنهام گذاشت …قول داده بود…قول داده بود مراقبم باشه ولی حالا ببین..‌ ببین چیکارم کرده!

بی معرفت بود مامان، حالا چیکار کنم؟! چیکار کنم؟ این قلبم دارا بیتابی میکنه

احساساتم داره آتیش میگیره

غرورم له شده له

چیکار کنم؟ خودمو که دیگه هیچ کس و ندارم چیکار کنم؟

 

×××

جاوید

 

_آقای آریانمهر آینده روشنی داره شرکتتون

 

سری تکون دادم‌ و از روی احترام بلند شدم تا بدرقه بشن که نگاهی بهم کرد و ادامه داد:

_راستی تبریک میگم بابت ازدواجتون ما که نمی‌تونیم بیایم ولی ایشالا جبران می‌کنیم

 

لبخند زوری زدم که روبه آیدین ادامه داد

_ببین اقای آریانمهرم دُم به تله داد ببین کی نوبت شما بشه

 

آیدین نیم‌نگاهی به من کرد و خندید، آقای مرآتی هم با اجازه ای گفت و سمت در رفت.

 

سرجام نشستم و دستی رو صورتم‌ کشیدم‌ و با فکر آخر هفته ای که خیلی زود تر از چیزی که فکرش و می‌کردم‌ رسید اخمام‌ رفت توهم و باز فکر و خیالام شروع شد… تو حال و هوای خودم بودم که صدای آیدین باعث شد نگاهم و بهش بدم

 

_بهش گفتی؟

_به کی؟

_جاوید خودت و نزن به اون راه بهش گفتی یا نه؟!

 

پوفی کشیدم و نه کلافه ای گفتم که سری به چپ و راست تکون داد

_با اون‌ خندیدنای بلندش توی مهمونی بدرقه آتنام فهمیدم‌ نگفتی… فکر نمی‌کنی کوچیک‌ ترین حقش این بود که حداقل تو این جریان می‌زاشتیش؟

 

توپیدم

_تو جریان ماجرا می‌زاشتمش که چی بشه؟! فکرش و درگیر کنه و روز و شب الکی خودش و اذیت کنه؟ خودم کم دارم عذاب می‌کشم که حال خراب اونم ببینم؟

به درخواست و اصرار زیادتون دوباره

 

 

_آخر سر که چی! آخر سر که می‌فهمه

_آره ولی با این تفاوت که لحظه آخر می‌فهمه و…

 

هنوز ادامه حرفم و نزده بودم که صدای آیدین بلند شد و پرید وسط حرفم و نزاشت بقیه حرفم‌ و بزنم

_لحظه آخر می‌فهمه و تو منگنه می‌زاریش، اونم‌ که کسی و نداره مجبوره کنار بیاد دیگه…

اصلا همینی که هست باید کنار بیاد حق انتخاب و نظرشم‌ اصلا مهم‌ نیست مهم‌ تویی که هم خر و می‌خوای هم خرما

اصلا گور بابای احساسات بقیه هوم!؟

 

متنفر بودم ازین طرز لحنش و از نگاهم فهمید که الان علاقه زیادی دارم کلش و تو دیوار بکوبم که ادامه داد

_چیه چرا بد نگاه می‌کنی مگه دروغ میگم؟ می‌دونی اگه بفهمه چه بلایی سر احساساتش میاد؟ میدونی داری باهاش چیکار میکنی میدونی اونم یه آدمه حس داره حق نظر داره حق انتخاب داره؟!

 

نگاهم و به نقطه نامعلومی دادم و با لحنی که اصلا دوستانه و محترمانه نبود گفتم:

_برو بیرون

 

_همین؟! حرف دیگه ای نداری بز…

 

_بــــرو بــــیــــرون

 

نیشخندی زد و از اتاق خارج شد و در و محکم بهم کوبید… دستام و چنگ زدم‌ تو موهام و نفس عمیقی کشیدم داشتم دیوونه می شدم… مطمعن بودم اگه به حرفش ادامه می‌داد با یه تن صدای بلند سر و ته قضیه جمع نمی‌شد.

نیشخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم و به خودم‌ توپیدم

_چیه شنیدن حرف راست اینقدر برات سنگینه جاوید آریانمهر؟

 

×××

 

آوا

چشمام و محکم باز و بسته کردم و از پشت آیفون کلافه گفتم:

_بگین آوا آریانمهر… می‌شناسن

_چند لحظه!

 

دستی رو صورتم کشیده که بعد چند ثانیه صداش به گوشم خورد:

_می‌گن نمی‌شناسن

 

عصبی دستام‌ و مشت کردم و لگدی به در زدم.

یعنی چی نمی‌شناسم!… لب زدم

_من و نمی‌شناسی مرتیکه عوضی

 

با فکری که تو سرم جرقه زد دوباره زنگ خونرو فشردم که بله کلافه خانمی به گوشم خورد دوباره و تند تند گفتم:

_بگین آوا برومند

 

صدای سکوت اومد و بعد چند دقیقه در باز شد! پس درست حدس زدم سر فامیلیه آریانمهر باهام مشکل داشت فامیلی که دیگه روم نبود… پوفی کشیدم و وارد همون عمارتی شدم که یه زمانی وقتی ازش بیرون میومدم آرزو می‌کردم نگاهم دیگه بهش نیفته و تو خوابمم نبینمش ولی الان با پای خودم داشتم واردش می‌شدم.

چقدر زندگی آدمارو به بازی خودش می‌گیره!

 

از سنگ فرشا و باغی که سر سبز شده بود گذشتم و خواستم وارد عمارت بشم که صدای خشکش اومد و من با تعجب سرم و بلند کردم

 

_بیا بالا!

 

نگاهم بهش بود که تو ایوون بزرگ طبقه بالا ایستاده بود و دستش به نرده های سنگی تکیه کرده بود خیره نگاهم میکرد… نگاهم و دور عمارت چرخوندم و نگاهم به پله های سنگی سفید بزرگ سلطنتی افتاد که به ایوون مستقیم راه داشت… چشمام و محکم باز و بسته کردم از این همه عیون نشینی و سمت پله ها رفتم.

 

بالا رفتم هر پله ای که برمی‌داشتم با یاد اون کارت عروسی مصمم تر پله بعدی رو بالا می‌رفتم‌

آخرین پله رو هم گذروندم و نگاهم دادم به چشمای عسلیش که هیچ حسی و توشون نمی‌تونستی پیدا کنی…

نگاهش یه دور روم چرخید و نیشخندی زد:

_این چه سر وضعیه؟

 

 

 

هیچی نگفتم و بدون تعارف رو یکی از صندلیا سفید روی ایوون نشستم.

واقعا توان سرپا موندن و نداشتم و ضعف و حال بدم کل وجودم و فرا گرفته بود، انگار اونم متوجه حال و روز من شد که سمت دری که رو ایوون بود رفت و بعد صداش که مخاطبش یکی دیگه بود بلند شد

_بگو شربتی چیزی بیارن!

 

سمتم برگشت، اومد و روبه روم نشست و پاش و انداخت روی پاش و تازه متوجه شدم چقدر برعکس من ظاهر مرتبی داره، حتی بوی عطرش از تندی زیاد تو این فاصلم‌ به مشامم می خورد و حال روز بدم و بد تر میکرد

نگاهش و یه دور به سر و وضعم داد و گفت:

_از بهشت زهرا اومدی این قدر خاک و خُلی؟!

 

سوالش طعنه آمیز بود ولی من واقعا از همون جا اومده بودم… نفسی گرفتم و گفتم:

_آره

 

ابروهاش کمی بالا و رفت

_خب؟!

_خب چی؟!

_خب این جا چیکار میکنی؟

 

یکم از صندلیم فاصله گرفتم و با بغض گفتم:

_من این جا چیکار میکنم؟!… باختم، حالا چیکار کنم؟ اومدم تو بگی چیکار کنم

 

نیشخندی زد و همین طور که جعبه سیگارش و از رو میز بینمون برمی‌داشت گفت:

_زندگی تو هر کار دوست داری بکن

 

_زندگی من!… تو بودی که این بازی و شروع کردی تو بودی که بازنده برنده تعیین کردی تو بودی گفتی ببازی من می‌برم و تو میای تو تیم من

 

برعکس عصبانیت من خونسرد سیگارش و بین لباش گذاشت و با فندک طلایی روشنش کرد، همین طور که کامی می‌گرفت و دودش و سمتی می‌داد گفت:

_آره ولی تو فکر کن پشیمون شدم… میدونی چرا؟!

 

ساکت نگاهش کردم که ادامه داد

_من اون موقع این حرفارو تو صورت دختری زدم که زل میزد تو چشمام و مصمم می‌گفت من می‌برم ولی الان دارم تو صورت دختر بچه ای حرف میزنم که کاسه چه کنم چه کنم تو دستش گرفته اومد و با چشمای اشکی تو صورتم میگه محض رضای خدا کمکم کن… وَ تو کجای دنیارو دیدی که چیز با ارزش و به آدمی بدن که کاسه ی چه کنم چه کنم و گدایی دستش گرفته؟!

برو هر موقع فهمیدی باید چیکار کنی بیا سمت من و رو من حساب باز کن، هر چند که منم برای منفعتای خودم هر کاری و می‌کنم و آدم کمک کردن نیستم ولی ترجیح میدم هم تیمیم یه آدم مثل خودم باشه… با ارزش! نه یکی که از سر ناچاری و بیچارگی شده هم تیمیم

 

فقط مات زده نگاهش می‌کردم که خانمی با دو تا لیوان که محتوایات توش مشخص بود شربت وارد ایوون شد و سینی شربت و گذاشت رو میز بین ما و رفت، اونم همین طور که خیره بود بهم ادامه داد

_شربتت و بخور…خوشومدی

 

 

از جاش بلند شد و سمتی رفت و داشت ازم دور میشد که از جام بلند شدم با تموم‌ نا توانیم‌ سمتش رفتم

_واســــتــــا

 

توجه ای نکرد که با صدای بلند تری داد زدم

_با توام! مــــیــــگــــم واســــتــــا

 

ایستاد و نگاهش و بهم داد…‌نیشخندی زدم:

_همین؟!… من شدم‌ یه آدم‌بدبخت گدا؟

 

یکم نگاهم کرد

_خودت و از این بدبختی نجات بده و هر وقت نجات پیدا کردی یه خبر بهم بده… آدم به کسی که هیچ تلاشی نمیکنه خودش و از غرق شدن نجات بده نمی‌تونه کمک کنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

جا بهتر از پیش فرزان پیدا نکرد که بره؟؟

هلنا
هلنا
1 سال قبل

وای چرا رفت پیش فرزان؟

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  هلنا
1 سال قبل

چون خیلی به شدت لجباز من میدونستم برای حرص دادن به جاوید آخرشم میره پیش این عوضی..اصلا میتونست اول بره پیش تمیس بعد برای خورش دنبال جا می‌گشت

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x