رمان ازدواج اجباری پارت 6

3.8
(6)

-کجایی؟میگم پیاده شو رسیدیم
با اهستگی پیاده شدم
کامران اومد طرفم ارش و ازم گرفت و بغلش کرد
منم دستمو دور بازو کامران حلقه کردم
بعد چند دقیقه معطلی بالاخره اومدن
-اونهاشن کامران اومدن
اونام که مارو دیده بودن واسمون دست تکون میدادن
بعد سلام و احوال پرسی و اینا کیانا رفت سمت ارش و با ذوق گفت
-ببینم این جیگر عمه رو !وای الهی قربونش برم چقده خوشگله
لادنم بعد دیدن ارش کلی اظهار خوشحالی کردو بهمون تبریک گفت
ارش و از بغل کامران گرفتم و اونم با چمدونا برگشت
راه افتادیم سمت خروجی
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدم یه ماشن با سرعت داره میاد طرف کامران که داشت جلوتر از همه راه میرفت
بی توجه به کیانا که داشت با ارش که تو بغلش بود حرف میزد دوییدم طرف کامران و با جیغ صداش کردم
-کامرااااااااااااااااان
برگشت و با دیدن ماشین سریع پرید اونطرف
یه لحظه قلبم واستاد داشتم با بهت بهش نگاه میکردم که اشکام سرازیر شد دستم جلوی دهنم گرفتم و به کامران که روی زمین خودشو انداخته بود نگاه میکردم
کاوه و منصور رفتن طرف کامران و کمک کردن از روی زمین بلند شه
همه تو بهت بودن
کیانا که متوجه من شده بود بچه رو شوت کرد تو بغل لادن و اومد طرف من
-اروم باش عزیزم اروم خداروشکر به خیر گذشت
وقتی دید اروم نمیشم کامران و صدا کرد
کامران با دیدن قیافه زارم اومد طرفمو سرمو گذشت رو سینش و گفت
-اروم باش عزیزم ،اروم هیچی نیست
با گریه گفتم
-اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟
-هیسسسس اروم فعلا که چیزی شده
با گریه ارش از توبغلش امدم بیرون با دستمالی که منصور بهم داد صورتم و پاک کردم و رفتم ارش و بغل کردم
تو ماشین که با هر بدبختی بود خومون و جا کردیم
کاوه-کامران میشناختی کی بودن؟
کامران سرشو به معنی نه تکون داد
منصور-من پلاکش و برداشتم بهتر نیست بری شکایت کنی؟
-حالا بذار ببینم چی میشه
با ترس گفتم
-کامران کنه همونایین که تهدیدت کردن
کامران از تو اینه بهم چشم غره رفت که فهمیدم نباید جلوی اینا چیزی میگفتم
کیانا با نگرانی گفت
-بهار چی میگه کامران؟کی تهدیدت کرده؟
-هیچی بابا اون موضع مال خیلی وقت پیش بود حل شد
از پنجره به بیرون نگاه میکردم
مطمین بودم که همونان چند وقتی بود که کامران محافظارو مرخص کرده بود باز دوباره باید
بهش بگم اونارو بیاره
با ذهنی درگیر بدون اینکه متوجه باشم بچه ها چی میگن از ماشین پیاده شدمو در خونه رو باز کردم
-بهار
به طرف لادن که صدام کرده بود برگشتم
با حالت استفهام نگاش کردم
-بله؟
-چته چرا اینقده ناراحتی؟
کیانا زودتر جواب داد
-حتما به خاطر اینه که ما اومدیم
اخم مصلحتی کردم و گفتم
-این چه حرفیه اتفاقا خوب کاری کردین اومدین
کاوه-خودا از ته دلت بشنوه زن داداش
همه با این حرفش خندیدن ولی من فقط یه لبخند زدم
به هرکدوم از بچه ها یه اتاق دادم
خودمم رفتم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم
یه تی شرت قهوه ای با گرمکن قهوه ای پوشیدم موهامم با یه تل فرستادم عقب
کیانا داشت کیوان و دعوا میکرد
رفتم پایین دیدم آرشم داره گریه میکنه
فهمیدم حتما کیوان سیخونکش کرده که بچه زده زیر گریه،کیوانم مقابل دعوای کیانا بغض کرده سرشو انداخته بود پایین
-چی شده چرا داری دعواش میکنی؟
کینا-به خاطر اینکه اقا کیوان پسر بدی شده
-اره کیوان؟
کیوان با بغض گفت
-نه زن دایی به خدا من فقط داشتم باهاش بازی میکردم یهو خودش زد زیر گریه
دلم واسه لحن حرف زدنش ضعف رفت
رفتم جلوش رو دو زانو نشستم و اروم گفتم
-اره بابا این بچه اینقده لوسه تا باهاش حرف میزنی میزنه زیر گریه
کیوان که با این حرف من شیر شده بود گفت
-راس میگی؟
-اره عزیزم
-یعنی تو دوسش نداری؟
-چرا گلم،مگه مامان تو ،تورو دوس نداره؟
-چرا
-خوب منم مامان آرشم دیگه دوسش دارم
بعدم بلند شدم و آرش و از بغل لادن گرفتم
-قربون بره مامانی ،چی شده فدات شم؟بارکه تو اشکات سرازیره
کامران از پشت بغلم کردو گفت
-شبیه مامانشه دیگه اونم همش اشکاش سرازیره
سرمو چرخوندم طرفش و گفتم
-اگه مامانش و اذیت نکنی اشکاش سرازیر نمیشه اقا
-اگه اذیت نکنم پس چیکار کنم
-بیا نگاه خودت کرمی
با صدای کاوه به خودمون اومدیم
-بابا ول کنید همو اینجا خانواده نشسته ،اینکارارو بذارید واسه وقتیکه تنها شدین!حالام زن داداش این نخود بیار بده به عموش ببینم
از بغل کامران جدا شدم و آرش و ادم دست عموش و رفتم سمت اشپزخونه تا شام درست کنم
-کامران؟
-هااان؟
-نوشابه نداریم بدو برو بگیر
-الان؟
-نه پ فردا
-بیخی بابا کسی نوشابه نمیخوره
با حرص گفتم
-کامران
کاوه-راست میگه زن داداش ما نوشابه خور نیستیم
دیگه حرفی نزدم سریع مرغارو گذاشتم تو فر تا کباب بشن و همراهش نون و دوغ و ریحونم اماده کردم
بعد شام که همه کلی از دست پختم تعریف کردن چون همه خسته بودن قرار شد همه بخوابیم و فردا واسه نهار بریم بیرون
کامران آرش و بغل کردو رفت بالا منم بعد اینکه خونه رو سرو سامون دادم رفتم بالا پیششون
کامران چشاش و بسته بودو آرشم داشت وول میخورد تو جاش
اروم رفتم اینطرف ارش دراز کشیدم
کامران ارش و بینمون گذاشته بود
به آرش شیر دادم ولی مگه ول میکرد داشتم بیهوش میشدم از خواب
کامران ازجاش تکون خورد
-کامران
چشاش و باز کرد
با ناله گفتم
-کامران خوابم میاد تورو خدا بیا این و جدا کن
-خوب بخواب دیگه این و چیکارش داری
-کامران کمرم خشک شد
کامران با بدجنسی بهم نگاه کردو گفت
-باشه ولی شرط داره
بی حوصله گفتم
-باشه قبوله هرچی باشه
-نمیخوای شرط و بشنوی؟
-نه دیگه گفتم قبوله
-اوکی
همونطور که آرش و ازم جدا میکرد گفت
-خوب اینم ازین حالا بریم سر شرطمون
با خوابالودگی گفتم
-خوب
-خوب شرطمون اینه که شما امشب تا صبح باید در اختیار من باشی
با گیجی بهش نگاه کردمو گفتم
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه …
با این حرفش چشام شیش تا شد
-چییییییییییی؟
سریع دستشو گذاشت رو دهنمو گفت
-هیسس چه خبره الان باز این یارو بیدار میشه
-عمرا
-بهارررررر تو خودت گفتی هر شرطی
-هرشرطی غیر ازین
-نوچ
-کامراننن
با گذاشتن لباش رو لبام جلوی اعتراضم و گرفت
منم کم کم باهاش همراهی میکردم
صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم
من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد
کامران کنارم نبود
با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود
نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم
-کامران
کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین
-جونم؟
-تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم
-اره عزیزم برو
بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو حمام و چپیدم توش
بعد ازین که دوش گرفتم
سریع یه تونیک سفید با ساپورت مشکی پوشیدم
موهامم همونجوری خیس دور خودم رها کردم و رفتم تو اشپزخونه
بچه ها داشتن صبحونه میخوردن
-سلام صبح بخیر
همه برگشتن طرفمو جوابمو دادن
کامران-بهار بدو موهات و خشک کن سرما میخوری
نشستم صندلی کناریشو گفتم
-بیخیال حوصله ندارم خودش خشک میشه
-برو موهات خشک کن گفتم
از جام بلند شدم و گفتم
-همش گیر بده
بعدم رفتم موهامو خشک کردم و برگشتم
چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم
تو اشپزخونه من و کیانا و لادن نشسته بودیم و حرف میزدیم
با صدای کامران صحبتمون و قطع کردیم
-خانوما سریع اماده شین ساعت ۱۲
از جامون بلند شدیم و رفتیم تا اماده بشم
ارش و گذاشتم رو تخت و به کامران گفتم حواسش بهش باشه تا برگردم
خودمم رفتم تو اتاق ارش که الان کیانا اینا اونجا بودن
در زدم و وارد شدم
کیانا-جونم؟
-ببخشید میخوام واسه ارش لباس بردارم
-راحت باش عزیزم
رفتم سر کمدو واسش لباس سرهمی قرمزی که لادن از امریکا اورده بود و برداشتم
جورابای کوچولوی سفیدم برداشتم تا پاش کنم
با یه ببخشید از اتاق اومدم بیرون
کامران جلوی اینه داشت موهاش درست میکرد
با یه عالمه قربون صدقه اقا ارش رفتن بالاخره لباسشو تنش کردم
وای که قربونش برم چقده خوشگل شده بود بوسش کردمو دوباره گذاشتمش روی تخت
از توی کمد مانتوی قرمزمو همراه با شلوار لی سفیدم و شال سفیدم برداشتم
موهامو همه رو یالای سرم جمع کردم و یه ریمل و خط چشمم کشیدم با یه رژلب صورتی
ادکلن کامرانم برداشتم و به خودم زدم
به نظر من ادکلنای مردونه خیلی خوشبو تر بودن تا زنونه ها
-هوی خانومی اونی که زدی مال من بود
یه چشمک پرعشوه ای تحویلش دادم و گفتم
-من و تو نداریم عشقم
-اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدم
چیزی نگفتم
ارش و بغلم کردمو رفتم پایین
-مادر و پسر خوب باهم ست کردین ها
به آرش نگاه کردمو گفتم
-آره دیگه عمه جون
-الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میاد
خودمو لوس کردمو گفتم
-به آرش یا مامانش؟
کیانا و لادن خندیدن و گفتن
-به هردوتاشون ماشاا… از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدا
لبخندی زدمو گفتم
-لطف دارین
کامران-چی داشتین میگفتین؟
-خصوصی بود اقا
برگشت طرفم و گفت
-اینجوریاس؟
-بلههههه
-دارم برات
-داشته باش عزیزم
آرش و بغل کردو گفت
-وااای قند عسل بابارو نگاه چه دخترکش شده،مامانش قربونش بره
با لجبازی گفتم
-میره
کیانا-خدانکنه عزیزم
-فعلا که باباش قصد داره مارو بکشه
کیانا-باباش غلط کرده
-هویییییییییی کیانا مثلا داداشتم ها
کیانا-هرکی میخوای باش من همیشه طرف حقم
برگشتم و رو به کامران گفتم
-خوردی اقا؟نوش جونت
-باشه باشه من و تنها گیر اوردین هرچی میخواین بارم میکنین
بعدم اهی کشید و گفت
-هی خدا هیشکی من و دوس نداره
کاوه زد پشت کامران و گفت
-من دوست دارم داداش غصه نخور
کامران سری تکون دادو به سمت بیرون راه افتاد
منم کفشای پاشنه بلند قرمزمو پام کردم
کامران یه شلوار کتون سفید پوشیده بود با یه تی شرت مشکیی حسابی دخترکش شده بود
بعد قفل کردن درا دوباره نشستیم تو ماشین
من مونده بودم این کامران چرا زنگ نمیزنه اژانس؟والا
در رستورات همه از تو ماشین پیاده شدیم
رستوران شیکی بود
وارد که شدیم صدای پچ پچ اطرافیانمون و میشنیدم
روی یه میز بزرگ نشستیم
منصور خیلی کم حرف میزد و تا وقتی ازش سوالی نمیپرسیدی صدایی ازش در نمیومد
زن و شوهرا کنار هم نشسته بودن
کامرانم کنارم نشستو ارشو که پتوش دورش بود روی میز گذاشت
چون میز چسبیده به دیوار بود نمیترسیدم آرش بیفته
با صدای حرف زدن چند نفر از پشت سرمون که داشتن در مورد ما حرف میزدن گوشامو تیز کردم
-وای بچه ها دختره رو دیدین چقده خوشگل بود؟
-کدوم؟
-همونی که مانتوی قرمز تنش بود
-اره خیلی ناز بود،نظر تو چیه الناز؟
-به نظر من که همچین تعریفیم نبود
صدای دوستاشو شنیدم که میگفتن
-ببند بابا حسودددددد
سقلمه ای به کامران زدم و گفتم
-گوش کن پشت سری ها چی میگن
سرشو تکون داد و مثل من داشت گوش میداد
اون دختره که اسمش الناز بود با صدای لوسش گفت
-ولی بچه ها به نظرم اون پسره که بچه بغلش بود خیلی خفن بود،عجب هیکلی داشت
برگشتم به کامران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود
-به تو چه الناز ندیدی بچه بغلش بود
-راس میگه خجالت بکش طرف زن و بچه داره
-شما از کجا میدونید؟
-به نظر من که همون دختر خوشگله زنشه
-نه بابا فکر نکنم دختره خیلی بچه میزنه
الناز-ای بابا باز که رفتین سر دختره من میگم من از پسره خوشم اومده شما میگین دختره بچس
-خوب تو از پسره خوشت اومده به ما چه؟
-خوب میخوام برم مخش و بزنم
اروم به کامران گفتم
-کامی اماده باش که الان مخت و میزنه
بعدم ریز ریز خندیدم
کامرانم مثل من گفت
-خاک توسرت بهار یکم غیرتی شو خوب خیر سرت شوهرتم
صدای دختره توجهم به خودم جلب کررد
-الان میرم بهش شماره میدم
-الناز بتمرگ سرجات جلف بازی در نیار
-برو بابا
-کامران اومد
کامران بلند زد زیر خنده
منم که تحملم تموم شده بود باهاش میخندیدم
بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن
با صدای دختره زدم تو پهلوی کامران و گفتم
-طرف و داری؟
کامرانم اروم گفت
-دارمش عشقم
دختره یه ببخشید پرعشوه و نازی گفت که همه برگشتیم طرفش -ببخشید کیانا-بله؟ برگشت طرف کامران و گفت -اقا عذر میخوام قیافه شما خیلی برام اشناس میشه بپرسم ما همو کجا دیدیم؟ عجب ادم پررویی بود یه ابرومو دادم بالا و به کامران نگاه کردم کامرانم خیلی سعی داشت خودشو جدی نشون بده اصلا به روی خودش نیاورد که دختره باهاشه برگشت طرف من و گفت -عزیزم پتو رو بکش دور بچه سردش نشه
از خنده سرخ شده بودم سرمو تکون دادم پتوی ارش و درست کردم
بچه رو بغل کردم و قربون صدقش رفتم
کیانا-کامران این خانوم با شما بود؟
برگشت طرف دختره که مثل ماست واستاده بود و با حالت متعجب گفت
-بله کاری داشتین؟
دیگه طاقت نیاوردم پقی زدم زیر خنده
کامرانم که خندش شدید شده بودو خیلی خودشو کنترل میکرد تا نخنده زیر لب گفت
-کوفت بیشور
صورتمو کردم طرف دیوار و به خندیدنم ادامه دادم
الناز-بله گفتم من شمارو قبلا یه جایی دیدم
کامران نذاشت حرفش و ادامه بده و گفت
-ولی من یادم نمیاد شمارو جایی دیده باشم
-اما….
-اما نداره دیگه خانوم گفتم من به خاطر ندارم شماره جایی دیده باشم
یکی از دخترا اومد طرف النازو گفت
-ببخشید واقعا این دوست من مثل اینکه حالش اصلا خوب نیست
اینا رو با حرص گفت ودست دختره رو کشید و رفت
من و کامرانم زدیم زیر خنده
کیانا-زهرمار شما چراهی دارین میخندین؟
به زور گفتم
-این دختره….
دیگه نتونستم ادامه بدم سرمو گذاشتم رو میز و از ته دل خندیدم
از همه جالبتر اونجاش بود که کامران برداشت گفت
-بله کاری دارین؟
بعد اینکه خوب خندیدم واسشون توضیح دادم چرا میخندیدیم
اونام بعد اینکه کلی خندیدن مشغول حرف زدن با خودشون شدن
کیوان-مامان من جیش دارم
-باشه
-من میبرمش خودمم میخوام دستامو بشورم
-باشه عزیزم کیوان پاشو با زن دایی برو
دست کیوان و گرفتم و رفتم سمت دستشویی های رستوران
منتظر پشت در واستاده بودم تا کامران بیاد بیرون داشتم اطرافمو دید میزدم که دیدم دوتا مرد خیلی بد دارن بهم نگاه میکنن وقتی متوجه نگاهم شدن سریع خودشون و زدن به اون کوچه
وا مردمم دیوانه شدن خدا شفاشون بده
-زن دایی بریم من اومدم
-عزیزم تو برو پیش مامان اینا من برم دستامو بشورم
سرشو تکون داد ورفت
منم رفتم تا دستامو بشورم
تو دستشویی بودم که دیدم اون دختره الناز اومد تو با یه لحن بدی رو کرد بهم و گفت
-ببین دختره عوضی حالت و بعدا میگیرم
با تعجب بهش گفتم
-با منی؟
ادامو در اورد و گفت
-نه با عمتم
با ترحم برگشت طرفش و گفتم
-شفات میده عزیزم امیدوار باش
بعدم با یه پوزخند ازکنارش رد شدم
دیدم که از حرص سرخ شده بود دختره پررو
رفتم نشستم سرجام و ارشو بغل کردم
کامران دستشو انداخت دورم و گفت
-دختره چی گفت؟دیدم اومد دستشویی
-ولش کن بابا روانی بود
بعدم با بدجنسی گفتم
-اگه دیونه نبودن که عاشق تو نمیشدن
-اااا اینجوریاس باشه خانوم بهم میرسیم
کامران میخوام به آرش شیر بدم چیکار کنم
-ولش کن بزار بریم خونه بعد
-۳ ساعته نخورده شیر تایم خاص داره
شالمو طوری انداخت سرم که چیزی معلوم نباشه
راحت به جوجو شیر دادم
ناهارمون و اوردن بعد خوردن
کامران لم داد رو صندلی و گفت
-به خدا اگه بذارم حساب کنی کاوه
کاوه که داشت دندوناشو خلال میکرد گفت
-جون داداش ما که این حرفا رو نداریم من حساب میکنم
این دوتا داشتن کل کل میکردن که منصور گفت من حساب میکنم
رفت پای صندوق
زدم به کامران و گفتم
-ااا کامران پاشو ببینم
کامران سریع از جاش بلند شدو بالاخره تونست منصورو راضی کنه تا خودش حساب کنه
اومدن سر میزو گفتن
-بریم
کیفمو برداشتم ارشم بغلم کردمو از جام بلند شدم
کامران ارش و ازم گرفت
دخترا داشتن بهمون نگاه میکردن
دستمو دور بازوی کامران حلقه کردم و از جلوی دخترا رد شدم
بیرون که رفتیم کامران گفت
-خوب حالا کجا بریم؟
کاوه-بریم یه پارکی دور بزنیم موافقین؟
همه موافقت خودشون و اعلام کردن سوار ماشین شدیم و رفتیم به نزدیکترین پارک
کامران زیر اندازی که تو جعبه داشت و بیرون اورد
بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و نشستیم
-بهاری پاشو راه بریم که هوا هوای دونفرست
-آرش و چیکار کنم؟
-ابجی آرش و نگه میداری ما بریم و بیایم؟
کیانا با لبخند گفت
-آره بده این خوشگله رو ،شما دوتام برین
تشکری کردمو دست کامران و که به طرف دراز شده بود گرفتم و بلند شدم
اوم اروم راه میرفتیم و از هوا لذت میبردیم
-بهار؟
-هوم؟
-نظرت راجب من چیه؟
-هاااان؟
-میگم نظرت راجب من چیه؟
با شیطنت نگاش کردم و گفتم
-نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستی
یه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت
-جووووون؟
-بادمجون
-خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟
پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم
-کامران؟
-ها؟
-کامران؟
-چیه؟
-کامران؟
-ای بابا بله؟
-کامران؟
منتظر بودم که الان بگه زهرمار ولی برخلاف انتظارم گفت
-جونم؟
-چه خبر از دوست دخترای رنگارنگت؟
-ای ضدحال،خوبن سلام دارن خدمتتون
بعدم برگشت و چشمکی بهم زد
منم نامردی نکردم و گفتم
-سلامت باشن سلام برسونی بهشون
با دست دیگش من و بغل کرد و به خودش فشار داد
-شیطونی نکن دیگه خانوم خانوما
با دیدن تاب و سرسره ها با ذوق بهش گفتم
-کامران بریم تاب بازی؟
-بشین بچه من با این هیکلم بیام تاب سواری؟
-اره خوب مگه چشه
بعد کامران و در حال تاب سواری تصور کردم و زدم زیر خنده
کامرانم خندش گرفت و زد زیر خنده
-رو اب بخندی بهار
با چشم غره ای که دوتا خانوم ازاونجا رد میشدن بهم رفتن ساکت شدم و دست کامران و گرفتم و رفتیم طرف تاب سریع نشستم روش و به کامران گفتم
-هولم بده
اومد پشت سرم واستاد وهولم داد و گفت
-نگاه تو رو خدا مثلا مامان یه بچه ای ها
با لجبازی گفتم
-خوب باشم مگه مامانا دل ندارن
اومد جلوم واستاد و گشیشو در اورد و ازم عکس گرفت
-ااا خوب یه اماده باشی میگفتی
-خوب بیا این یکی فیلمه
بعدم شروع کرد فیلم گرفتن
-بسه دیگه کامران چقدر فیلم میگیری؟
-خوب
بعد به خانومی که اونجا بود گفت بیاد ازمون یه عکس بگیره
کامران اومد کنارم و دستشو دورم حلقه کرد منم سرم و گذاشتم رو شونش و رو به دوربین لبخند زدم
بعد تشکر از خانومه یکم دیگه بازی کردم
-بهاری بسه دیگه پاشو بریم
-باشه
بعدم از رو تاب پریدم پایین که کامران دعوام کرد
-این چه وضع پایین اومدن دختر الان اگه میفتادی چی؟
لبخند پرعشوه ای بهش زدم و دستش و گرفتم و گفتم
-عزیزممم خدانکنه
-خوب خدانکنه دیگه
-حالا بریم
برگشتیم پیش بچه ها کنار لادن نشستم
کاوه-خوش گذشت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
-بله جای شما خالی
-دوستان به جای ما
آرش بغل کیانا بود و کیوان داشت باهاش بازی میکرد
کامران-ای کاش یه توپی چیزی داشتیم یه بازی میکردیم
منصور-اره حیف شد الان یه والیبال میچسبید
چه عجب این منصورم حرفی زد ما فهمیدیم بچه لال نیست
لادن-حالا باشه یه وقت دیگه امشب میریم پارک سر کوچتون بازی میکنیم
-ای گل گفتی زن داداش،آبجی این فنچول بابا رو بده
کیانا-چیکارش داری جاش خوبه
-ای بابا آبجی یعنی ما نباید دلمون واسه ای جوجوم تنگ بشه؟؟
-خوبه خوبه حالا نیم ساعت ندیدیش
-حالا هرچی
-نمیدمش هرکاری میخوای بکن
کیوان-مامان توکه من و تاب بازی نبردی
کاوه ازجاش بلند شدو گفت
-بلند شو دایی جون خودم میبرمت
کامران-فقط زودی بیاین که بریم
اون دوتام باشه ای گفتن و دست تو دست هم راه افتادن سمت وسایل بازی
هرکی واسه خودش جفتی پیدا کرده بود و داشت باهاش حرف میزد
کامران و منصور ،من و لادن و کیانا
از هر دری میگفتیم و میخندیدیم
عروسی نوشین و علی آخر هفته بود یه باغ اجاره کرده بودن خارج از شهر
نوشین که فهمیده بود بچه ها از امریکا برگشتن زنگ زده بود و اونارم دعوت کرده بود
لادن-بهار واسه عروسی لباس داری؟
-نه باید بخرم شماها لباس دارین؟
کیانا-من که لباس با خودم اوردم
با تعجب گفتم
-مگه میدونستی عروسیه؟
لادن-نه بابا این هروقت میاد ایران با خودش لباس مجلسیم میاره شاید لازمش بشه
که این دفعه واقعا نیازش شد
وا چه اخلاقا داشت این ها
-توچی لادن؟
-نه من نیاوردم،تو کی میری لباس بگیری؟
-فردا صبح بریم؟
-اره بریم
-فقط من آرش و چیکارش کنم؟
کیانا-خوب من هستم دیگه
-مگه تو با ما نمیای؟
-نه من که لباس دارم شماها برین
-باشه پس فردا صبح خودمون دوتا بریم این مردام که نیستن احمالا با کامران برن شرکت
-باشه اینجوری بهتره
با اومدن کاوه و کیوان بحثمون و تموم کردیم و بعد جمع کردن وسایل راه افتادیم طرف ماشین
اخ که فقط دوس داشتم برسم خونه و یه چرت بزنم
وقتی رسیدیم بی حال از همه عذر خواهی کردم و گرفتم خوابیدم
کامران-بهار بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟میخوایم بریم پارک پاشو
-ساعت چنده؟
-۷ و نیم بلند شو
-باشه
کس و قوسی به بدنم دادم و رفتم دست و صورتمو شستم
-اماده بشم؟
-اره زود باشه بچه هام دارن اماده میشن
-آرش کجاست؟
-پیش کیوانه؟
-وا بچه رو سپردی دست کیوان؟
-اره بابا نگران نباش رو زمین گذاشتمش کیوانم گفتم مراقبش باشه
کامران کپشن شلوار ورزشی مشکی puma شو تنش کرد کلاهشم رو سرش گذاشت
منم شلوار ورزشم خاکسترسمو که کنارش سه تا خط صورتی داشت پام کرم با یه مانتوی کوتاه خاکستریو استیناش و دم بالا شال صورتیمم سرم انداختم و موهامو فرق ریختم تو صورتم بعد یه ارایش مختصر گوشیم و از رو میز برداشتم و رفتم بیرون
کالجای صورتیمم پام کردم
لباسای ارش و کیانا عوض کرده بود کامرران آرش و بغل کرد و رفت بیرون هرکدوم ازماهام یه تیکه وسیله برداشتیم
کامران-کیوان دایی برو اون توپ والیبال و از زیر پله ها بیار
کیوان اطاعت کردو با توپ برگشت
پارک یه میدون اونطرف تر از خونه بود واسه همین پیاده رفتیم
چون شب بود یکم هوا سرد شده بود
مردا جلوتر میرفتن و ما پشت سرشون بودیم
-کامران؟
برگشت طرفم
-جانم؟
-ارش و بیار بده من تو اینارو بگیر هوا یکم سوز داره سرما میخوره
کامران وسایلای دستمو گرفت و ارش و تحویلم داد
پتوی ارش و محکم دورش پیچیدم و به خودم چسبوندمش
پارک شلوغ بود بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و روش نشستیم
کامران-اقایون پاشین بریم به دور مجردی بزنیم
کاوه و منصورم که لباس ورزشی پوشیده بودن از جاشون بلند شدن و دنبالش رفتن
کیانا-منصورجان کیوانم با خودتون ببرید
بعدم رو کرد به کیوان و گفت
-پاشو پسرم با بابا اینا برو
کیوانم فرستادی باهاشون رفت
آرش و رو زمین گذاشتم و پتوش و دورش پیچیدم توی ساک یه بالش کوچولو مخصوص آرش اورده بودم
بالشش و گذاشتم رو زمین و سرشو گذاشتم رو اون
کیانا شنلی رو که با خودشو اورده بود که اگه یه موقع سردش بشه انداخت رو آرش
پسر کوچولومم چشاش و بست و راحت خوابید
با سوالی که کیانا یه دفعه پرسید هنگ کردم
-بهار از زندگیت راضی هستی؟کامران و دوست داری؟دیگه اذیتت نمیکنه؟
ساکت بهش نگاه کردم که با ناامیدی گفت
-ولی بهار به خدا کامران خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست
-مگه من چیزی گفتم؟
-خوب نه ولی این سکوتت دلیل رضایتت نیس
-درسته که به زور زنش شدم و باهاش ازدواج کردم ولی الان خیلی دوسش دارم و از زندگیم راضیم
با خوشحالی گفت
-راست میگی؟
کاست و بیار ماست بگیر
-اره دروغم چیه
با خوشحالی خودشو به طرف من خم کرد و بوسیدم و گفت
-خیلی ازت ممنونم بهار نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم
خندم گرفت ازین کاراش واسه همین با خنده گفتم
-بیخیال بابا کیانا حالت خوب نیست ها
لادن-این و بیخیال بابا باز جو گرفتتش
-لادن شما چند ساله ازدواج کردین؟
-ما تقریبا ۳ ساله
-نمیخواین بچه دار بشین؟
کیانا-همین و بگو خانوم میترسه یکی بزاد و هیکلش از رو فرم بیفته
این یانا عجب ادمی بود همچین با حرص این حرفارو میزد که ادم فقط دلش میخواست بخنده
کیانا و لادن کل کل میکردن و من بلند میخندیدم
کامران خودشو کنارم پرت کردو گفت
-چه خبره صداتون ۱۰۰ متر اونطرف تر میاد؟
بعدم سرشو گذاشت رو پاهام و دراز کشید
-توچرا اینقده میخندی؟
-به کارای این دوتا
کیانا-کامران جان راحتی شما داداش؟تعارف نکن یه وقتی
-اخه به توچه پاهای زنمه مال خودمه اصلا دوس دارم سرمو بذارم رو پاهاش ای بابا
حالا به چی میخندیدین؟
لادن-فضول و بردن جهنم
کامران پرید وسط حرفش و گفت
-گفت کی با لادن بود که پرید وسط؟
لادن پشت چشمی نازک کرد و گفت
-ایششش
کامران-اوا کاوه این زنت چرا اینجوریه؟
کاوه اهی کشید و گفت
-هیچی نگو داداش که دلم خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x