نفس زنون نگاهش کردم و اون با بی رحمی گفت
_کی منی که الان ازم حساب میگیری؟ همم؟ نامزدمی؟ دوست دخترمی؟ زنمی؟بهت خیانت کردم؟نه… هیچی بین ما نیست هیچی… پس تو هم حق نداری ازم بازجویی کنی.
صورتم در هم رفت و گفتم
_یعنی باور کنم با عشق و علاقه پای سفره ی عقد نشستی؟ که همه ی این نقشه ها برای انتقام گرفتنت نیست؟
یه قدم جلو اومد و روبه روم ایستاد. نگاه خشنش رو به چشمام دوخت و گفت
_من چی؟ باور کنم این اشکات واقعیه؟
چونم لرزید و با یه دنیا دلخوری نگاهش کردم.
با صدای ساناز نگاه هر دومون به سمتش چرخید
_آرش؟
نگاهم و روی صورت و موهای آراسته شدش انداختم و آنالیزش کردم.برای اولین بار بود که توی زندگیم تا سر حد مرگ به یه نفر حسادت میکردم.
از پله ها پایین اومد و با دیدن سفره عقد به هم ریخته اخمی کرد و گفت
_مشکلت چیه لیلی؟
به جای من آرش جواب داد
_چیزی نیست خودم حلش کردم.
ساناز با پوزخند گفت
_چیو حلش کردی؟ نمیبینی حالشو؟
جلو اومد و با تمسخر نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_بیچاره امیر… نمیدونه زنش چشمش دنبال شوهرای مردمه.
نتونستم طاقت بیارم و گفتم
_بیچاره امیر؟ خیلی به فکر داداش خلافکار عوضی تی؟واسه همین نقشه کشیدی براش؟
لبخندی زد و گفت
_نه عزیزم… فقط خواستم عروسیم متفاوت باشه.
با نفرت نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که آرش زودتر گفت
_بحث کافیه… نمیخوام برای امشب مشکلی پیش بیاد.
ساناز رو به من گفت
_عزیزم اگه چشم دیدن ما رو نداری بهتره بمونی تو اتاقت و درو روی خودت قفل کنی!
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
_همه ی اینا رو عمدا کردی نه؟عمدا هم عروسی تو توی این خونه گرفتی… عمدا هم با آرش…
صدای عصبی آرش بلند شد
_بسه لیلی…
سر تکون دادم.
_فقط میخوام ببینم وقتی امیر بیاد چی از این نقشه ی مزخرف تون باقی میمونه.
پوزخندی با نفرت روی لب آرش نشست. با تحکم گفت
_این دختر الان زن منه… امیر که هیچ… کل دنیا هم بسیج بشن هیچ غلطی نمیتونن بکنن.
اگه یه چاقو برمی داشت و به قلبم فرو میبرد دردش کمتر از این حرف بود. چند قدمی عقب رفتم و در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم
_پشیمون میشی… خیلیم پشیمون میشی.
دیگه نموندم تا شکستنمو ببینن و از پله ها بالا رفتم.
* * * *
من لیلی بودم…دختری که تا به این سن تجربه های تلخ زیادی داشتم….شکست های بزرگی داشتم اما هیچ وقت… تاکید میکنم هیچ وقت خودم رو نباختم…
هر بار کمرم خم شد دوباره ایستادم قوی تر از بار قبل. هر بار دلم شکست ترمیمش کردم،سرسخت تر از بار قبل.
نگاهم و به چشم های آبیم که حالا مثل دو تیکه یخ شده بود انداختم.
مشکی پوشیده بودم،حتی سایه ی پشت چشمم هم مشکی بود درست مثل قلبم در آخر آرایشم رو با یه رژ قرمز تکمیل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
میدونستم عروس و داماد هم اومدن.باید قوی میبودم تا وقتی عشقم رو توی لباس دامادی کنار یه دختر دیگه دیدم نشکنم،خرد نشم.
اولین پله رو پایین رفتم. من لیلی بودم… سرسخت بودم… باید دووم میآوردم
همه اون وسط مشغول بزن و برقص بودن.
آخرین پله رو که رفتم پایین به وضوح سنگینی نگاه خیلیا رو حس کردم.
با قدم های محکم به سمتشون رفتم…قصد نداشتم توی عروسی بشینم… فقط اومده بودم تا ثابت کنم،به خودم… به آرش…
روبه روشون ایستادم. ساناز با اکراه بلند شد. باید اعتراف کنم که زیباییش چشمگیر بود.با لبخند کوتاهی گفتم
_تبریک میگم.
به آرش نگاه کردم که اونم ایستاده بود.
جعبه ی توی دستم رو به سمت ساناز گرفتم و گفتم
_یه هدیه ی کوچیک… چون عروسی تون سوپرایز بود نشد چیز بهتری تدارک ببینم.
جعبه رو از دستم گرفت و باز کرد. عکس العمل آرش رو زیر نظر داشتم که با دیدن اون گردنبند چطور رنگ صورتش به کبودی زد.
همون گردنبندی که قسم خورده بودم هیچ وقت از خودم جداش نکنم. همون گردنبندی که اون برام خریده بود.همونی که پشتش هک شده بود :همیشه با هم…
نگاه تندش رو بهم انداخت.
نگاهی به ساعت دیواری کردم و گفتم
_به نظرم عروسی و زودتر تموم کنید بهتره. پرواز داداشت تا یک ساعت دیگه میشینه.
رنگ از رخ ساناز پرید و اخم های آرش در هم رفت اما من فقط لبخند زدم…به این راحتیا نیست آقا آرش… اصلا نیست.
* * * * *
با ترس نگاهش کردم و گفتم
_چرا چیزی نمیگی؟
خیره به یه نقطه حتی پلک هم نمیزد.از رگه های قرمز توی چشماش ترسیدم… از رنگ و رخ کبود شدش… از اینکه نه داد میزد نه فریاد فقط زل زده بود به یه نقطه و اسلحه ی توی دستش رو تکون میداد.
عصبی گفتم
_امیر نمیخوای کاری کنی؟اونا اون پایین عروسی گرفتن اما تو نشستی این جا…یه کلام حرفم نمیزنی!
انگار اصلا صدامو نمیشنید.میفهمیدم خون جلوی چشمش رو گرفته.
روبه روش روی زانوهام نشستم و اسلحه رو از دستش کشیدم که بالاخره نگاهم کرد.
از اون نگاهش که مثل گرگ درنده شده بود می ترسیدم. با تته پته گفتم
_تو که نمیخوای بلایی سرشون بیاری…
صورتش و جلو آورد و آروم گفت
_کاری باهاش میکنم برای مردن التماسم کنه!
رنگ از رخم پرید… خدایا عجب غلطی کردم پیگیر امیر شدم تا پیداش کنم. اگه بلایی سر آرش بیاره اونی که بیشتر از همه داغون میشه منم.
ملتمس گفتم
_نه… لطفا نه…ببین یه کاری کن جدا بشن… جداشون کن اما بلایی سرش نیار.. به خاطر من…من نه به خاطر ساناز!
با خشم از لای فک قفل شدش غرید
_به خاطر تو… به خاطر ساناز… خودم قبر اون حروم زاده رو میکنم.
از جاش که بلند شد حس کردم یکی قلبمو از جاش در آورد.دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_بلند شو.
با وحشت گفتم
_چی کار میخوای بکنی؟
دوباره خونسردی عجیبش به چهرش برگشت و گفت
_میرم توی عروسی خواهرم باشم. مشکلی هست؟
با تردید نگاهش کردم… بدون گرفتن دستش بلند شدم و گفتم
_من خودم می تونم برم.
هنوز دو قدم نرفته بودم دستمو توی دست بزرگش گرفت و گفت
_جای تو باشم هیچ مخالفتی نمیکنم.
در اتاق و باز کرد… از ترس اینکه اتفاقی بیوفته رنگ به روم نمونده بود.
با هم از پله ها پایین رفتیم. چند نفری که متوجهمون شدن شروع به دست زدن کردن و یکی داد زد
_عروس داماد جدیدمون…
به اجبار لبخندی روی لبم نشوندم. به چهره ی امیر که نگاه میکردم در عجب این بشر میموندم. انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
یکی یکی به سمت امیر اومدن و هر کس به یه طریقی خودشیرینی میکرد.
نگاهم پی آرش دوید که با اخم به من زل زده بود.
با صدای یکی از زنا نگاهم و از آرش گرفتم
_حالا راست راستی امیر ازدواج کردی؟یا دوست دخترته؟
امیر با لبخند محوی کنج لبش جواب داد
_شما تا حالا دوست دختر کنار من دیدی؟ایشون نامزدمه!
اخمی کردم که دستشو دور کمرم انداخت و گفت
_انشالا به زودی هم ازدواج میکنیم.
زیر لب گفتم
_به همین خیال باش…
دوباره سیل تبریکات به سمتون روونه شد که امیر گفت
_خیلی ممنون. چون تازه از سفر برگشتم وقت نشد خواهرمو ببینم با اجازتون!
دوباره دستم رو گرفت و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم.
به وضوح ترس و توی چشمای ساناز میدیدم.
دستم هر لحظه بین دست امیر بیشتر فشرده میشد.
روبه روشون که ایستادیم کم مونده بود صدای آخ گفتنم بلند بشه.
هر دو شون بلند شدن…بر خلاف تصورم امیر با لحن آرومی گفت
_بی خبر ازدواج کردی سانازم…انقدر غریبه شدیم؟
ساناز با لکنت گفت
_داداش به خدا من…
وسط حرفش پرید
_راجع اینا بعدا صحبت میکنیم.برای انتخابت تحسینت میکنم. جناب سرگرد مرد خیلی خوبیه.
دستشو به سمت آرش دراز کرد و گفت
_به خانواده ی ما خوش اومدی.
برعکس امیر،آرش اصلا بلد نبود نقش بازی کنه. اینو از ابروهای گره خورده و صورت قرمزش میشد فهمید
با تاخیر با امیر دست داد.
در تقلا بودم دستمو از دست امیر در بیارم…وقتی دیدم شوت تر از این حرفاست سرمو زیر گوشش بردم و گفتم
_دستمو شکوندی امیر.
تازه به خودش اومد. دستش رو شل کرد و گفت
_آها آره خوب شد یادم انداختی عزیزم.یه لحظه ما رو ببخشید…لیلی زیاد حالش خوب نیست براش خوبه که یه هوایی بخوره.
ساناز با طعنه گفت
_چرا نکنه حسادت کردی؟
به جای من امیر جواب داد
_خواهرشوهر بازی نکن ساناز… میدونی که بهترین عروسی تاریخ و براش میگیرم. البته هر چه زودتر چون ممکنه لباس عروس اندازش پیدا نکنیم.
چشمام گرد شد. ساناز متعجب گفت
_نکنه حامله ست؟
مثل مجرما به آرش نگاه کردم که با چهره ای کبود شده از خشم با نگاه بدی به من زل زده بود
تا خواستم حرف بزنم امیر گفت
_خدا رو چه دیدی… شاید باشه.
چشمکی زد و دستمو دنبال خودش به سمت در کشوند اما من تا لحظه ی آخر نگاهم به آرش بود که با خشم به من نگاه میکرد.
وسط حیاط ایستاد. تازه از شوک در اومدم. دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_چرا این حرفو زدی؟
به سمتم برگشت و گفت
_چرا عصبی میشی؟
با چهره ای قرمز گفتم
_نشم؟خوب چرا حرف الکی میزنی وقتی هیچ بین ما نیست؟
یه قدم بهم نزدیک شد و معنادار گفت
_هیچی بین ما نیست؟
محکم کوبیدم تخت سینش و گفتم
_نه نیست… هیچی بین من و یه آدم عوضی خلافکار نیست تو حق نداشتی امیر… حق نداشتی جلوی آرش…
دستشو محکم روی دهنم گذاشت و عصبی غرید
_اسمش،فکرش،خودش… همه رو از اون مغز کوچولوت پاک میکنی لیلی.. نخواه تاوان شو ازت بگیرم.
هلش دادم و نفس زنون گفتم
_بگیر… تاوانشو بگیر… تاوان حماقت بابامم از من بگیر،تاوان همه ی بدبختیاتو از من بگیر اما یه چیزی و فراموش نکن…من تا آخرعمر ازت متنفر میمونم… همه ی اینا تقصیر توعه… اگه آرش امروز ازدواج کرد،اگه ازم متنفره و حاضر نیست تو روم نگاه کنه تقصیر توعه امیر…. به خدا هیچ وقت نمیبخشمت. یه روز تقاص همشو پس میدی چه بخوای چه نخوای من آرش و….
با بالا رفتن دستش ساکت شدم و یه قدم عقب رفتم.ناباور بهش زل زدم.
صورتش از خشم می لرزید.اشکایی که نمی دونم کی روی گونم ریخته رو با پشت دست پاک کردمو گفتم
_بزن…به لیست افتخاراتت اضافه کن… بزن.
دستش توی هوا مشت شد و پایین افتاد. لب باز کرد که چیزی بگه اما منصرف شد… داشت به پشت سرم نگاه میکرد.
خواستم رد نگاهشو دنبال کنم که دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و لب هامو با اون لبهای داغ لعنتیش قفل کرد.
خشکم زد… طوری که حتی نتوستم به عقب هلش بدم.
بدون هیچ حرکتی لب هاشو روی لبهام نگه داشت. نمیدونم چه قدر زمان گذشت که فاصله گرفت.
نگاه ماتم رو به چهره ی کلافش انداختم. عوضی حق نداشت مثل عشاق معمولی انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده منو ببوسه.
به سختی نفس کشید و گرفته گفت
_برو بالا تو اتاقت.درم قفل کن!
بر خلاف خواستش بهش نزدیک شدم.دستمو بالا بردم و با شصتم اثر رژ لب رو از لبش پاک کردم.
این بار منم مثل خودش بر خلاف طوفان درونم با خونسردی گفتم
_دیگه هیچ وقت…هیچ وقت فکر اینم نکن که ذره ای مال تو باشم. من به تو تعلق ندارم امیرخان… پس حق نداری هر وقت خواستی هر غلطی که دلت خواست بکنی.
عقب رفتم و گفتم
_ازت متنفرم…
با تمام احساس نفرتم توی چشمش نگاه کردم و با قدم های بلند به سمت ساختمون رفتم.
با پشت دست محکم روی لبم کشیدم و زیر لب با حرص گفتم
_خدا لعنتت کنه.
خودمو بیشتر روی کاناپه جمع کردمو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد.
نمیدونم امیر بیدار بود یا نه اما من داشتم سخت ترین شب زندگیمو میگذروندم.
امیر با زیرکی کاری کرد که ساناز و آرش برای یه مدت این جا بمونن و این برای من یعنی مرگ تدریجی…
اینکه تصور کنم توی اتاق کناری آرش با دختر دیگه ای…
بی طاقت بلند شدم…این اتاق هوایی برای نفس کشیدن نداشت.
آروم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زدم و خودمو به حیاط رسوندم.
چند بار نفس عمیق کشیدم و بغضم برای بار هزارم سر باز کرد.
روی پله نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و نالیدم
_چرا اینجوری شد؟
_به خاطر تو…
سرم با شدت بلند شد و به آرش که دست به جیب با اخم نگاهم میکرد خیره شدم.
از جام پریدم و گفتم
_به خاطر من؟
فقط نگاه کرد. با پشت دست اشکامو پاک کردم که گفت
_چرا پیش شوهرت نیستی؟
_خودت چی؟چرا تو حیاط پرسه میزنی و پیش زنت نیستی؟
پوزخندی کنج لبش نشست و گفت
_مثل تو برای گریه کردن نیومدم.
نخواستم بیشتر جلوش کوچیک بشم. پشتمو بهش کردم تا برم که گفت
_زود رفتی نشد تبریک بگم.
متوقف شدم.ادامه داد
_مادر شدنتو…
چونم لرزید…صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد.
همون لحظه برگشتم و قبل از اینکه اون حرفی بزنه گفتم
_میدونم بهم بی اعتمادی . میدونم بهم اعتماد نداری منم دیگه بهت اعتماد ندارم اما من هیچ وقت با امیر…
حرفم با شنیدن اسمم از زبون امیر قطع شد.
برگشتم و دیدمش که توی درگاه در ایستاده.جلو اومد و با اخم در هم گفت
_اینجا چی کار میکنی؟
آرش با طعنه گفت
_سوگل خانوم انگار از یه چیزی ناراحتن که انقدر اشک میریزن.
دستم توی دست امیر فشرده شد. با حرص دستمو کشیدم که گفت
_برو تو سوگل.
معترض گفتم
_اما…
با خشم وحشتناکی داد زد
_برو تو…
ناچارا عقب گرد کردم و رفتم بالا..
باز یه گند دیگه بالا اومد.
با استرس روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.
یه اتفاقی میوفتاد الان… الان یه اتفاقی میوفتاد..
بعد از ده دقیقه ی مرگ آور در اتاق به ضرب باز شد و امیر با چهره ی برزخی اومد داخل.
🍁🍁🍁🍁
پارت گذاری هر شب در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این عاقبت نوشتن دو رمان هم زمانهD:
با تدریس عاشقانه قاطی کرده
سلام بچه ها چقد غرمیزنید خوخوشتون نمیاد نخونید وفتی دارین رمانو دنبالش مبکنید یعنی کنجکاویدبدونید چی میشه پس ایقدددد حرف واسه چیه تقلید کرده چرت وفلان بسه خو اینجوری شما برخورد میکنید نویسنده کلا اعتماد بنفسشو ازدست میده همینم نوشته تااینجا دست میکشه اصلا رمانش مزخرفه بگین بااحترام درستش کنه نه ایقددددد حرف بارش کنید اونم داره تلاش میکنه رمان نوشتن ک ب همین اسونی نیس این همه نظرات خوندم ندیدم یکی بگه ممنون دستتش درد نکنه یکممم امید یکم نظرات خوب تانویسنده ب هیجان بیاد بتونه رمانسشوبهتر ادامه بده این همه بی احترامی توهین چیه رمانشم بده ادامه اش نده خو من نمیگم رمانش عیب نداره ولی بخوام هی غربزنم نویسنده دیگ هیچوقت میلش ب قلم نمیره به خورده بهم احترام بزاریم امید بدیم
سلام بچه ها چقد غرمیزنید خوخوشتون نمیاد نخونید وفتی داری دنبالش مبکنید یعنی کنجکاوید پس ایقدددد حرف واسه چیه تقلی کرده چرت وفلان بسه خو اینجوری شما برخورد میکنید نویسنده کلا اعتماد بنقسشو ازدست میده همینم نوشته تااینجا دست میکشه اصلا رمانش مزخرفه بگین بااحترام درستش کنه نه ایقددددد حرف بارش کنید اونم داره تلاش میکنه رمان نوشتن ک ب همین اسونی نیس این همه نظرات خوندم ندیدم یکی بگه ممنون دستتش درد نکنه یکممم امید یکم نظرات خوب تانویسنده ب هیجان بیاد بتونه رمانسچ بهتر ادامه بده این همه بیواحترامی توهین چیه رمانشم بده ادامه اش نده خو من نمیگم رملنش عیب نزاره ولی بخوام هی غربزنم نویسنده دیگ هیچوقت میلش ب قلم نمیره به خووده بهم احترام بزاریم امید بدیم
اه واقعا نویسنده داره الکی کشش میده حوصله همه سر رف خب چرا نمیری سراغ آرمین و هانا بابا مردیم 😤😤😤😤
ببخشید پنج روز گذشته نمیشه زودتر پارت بعدی رو بذارید
چرا رمان وان باز نمیکنه
تو گوگل بزن رمان وان برات میاره ادرس جدیدو
درسته كه نويسنده در قبال نوشتش مسعوله ولي چه ميشه كرد شما چه صد بار بگيد كمه هيجان نداره آمرين كجاست چه يه بار همين آشه و همين كأسه پس خواهشنا انقدر غرار نكنيد واقعا آدمو خسته مي كنيد
والا ما هم همینو گفتیم ولی بعضیا پریدن بهمون
ببخشید رایکا جان حالا نمیدونم مردی یا زن من تازه 10 سالمه و فکر می کردم فرستاده نشده چند بار نوشتم .به بزرگیتون ببخشید واقعا معذرت میخوام باور کنید بخاطر این کارم عذاب وجدان دارم 😢😢😢می دونم این جور رمانو بدرد من نمی خوره خب تقصیر دله گناه من نیست
رایکا جان مسخرم نکن تازه 10 سالمه و کامنت گذاشتن یاد گرفتم
سایت رمان وان بلاک شده میشه آدرس جدید سایت رو بدید؟
توگوگل بزنی وبسایت رمان وان برات میاره
ببخشید این ادمین کیه ؟ هر چی تو گوگل سرچ میکنم ادمین کیست درست بالا نمی یاد😦
کسیه که جای نویسنده به کامنتا و چیزای دیگه نظارت ای خدا
فک کنم همه شخصیت های رمانای نویسنده باهم قاطی شده
یه سوالی دارم ،آدمین شما پسری یا دختر !؟!؟
آخه با خودم گفتم هر کسی که اسم شمارو انتخاب گرده عجب خلاقیتی داشته و کلی سنگه تموم گذاشته😊
ادمین اسم نیست که ای خدا اون یه شخصیته شخصیتی که جای نویسنده به اینجور چیزا نظارت داره ای خدا ای خدا ادمین اسم😂😂
فکر کنم ترنم خانوووم شخصیت رماناشووو با هم قاطی کرده
یا قمر بنی هاشم بیستا پارت داده بیرون تازع میگه این شروع داستانه
خخخخخ.همینو بگو
😂😂😂😂😂موافقم دیگه چقدر مونده خسته شدیم ولی حرفت باحال بود موافقم😂😂
اینطوری رمان خوندن اشتباهه محضه آدم باید رمانو یه سره بخونه نه که اینجوری من الان اصلا اول این رمانو یادم نیس منم اگه از اول میدونستم تموم نشده اصن شروعش نمیکردم ولی وقتی شروع کردم دیگه باید تا تهش میرفتم الانم قبله اینکه رمانیو شروع کنم از تموم شده بودنش مطمءن میشم بعد شروعش میکنم
ادمین تو رو خدا تو رو خداااا بگو چقد دیگه مونده تا این رمان تموم شه لطفا جواب بده
معلوم نیست در حال تایپه رمان ها
سلام. سايت رمان وان بازنميشه برام
تو گوگل رمان وان رو سرچ کنید به ادرس جدید میرید
آقا من شدید طرفدار رمان های نیلفر قائمی فرم شدید بهم بر خورد از رو تب داغ هوس تقلید کرد😤😤
عزیزان این رمان تلفیقی از چندین رمانه و اون تیکه گردنبند از رمان حسی مثل دلتنگیه و یه قسمتاییش مال رمانه تب داغه هوسه و اون اسم سوگول گیریه روی زندگیم دیگیه این کیه لابد اسم دوم لیلیه لاله کجاس اصن هانا کدوم قبره نویسنده عزیز قرار بود ادامه رمان اولت باشه تو که مارا مسخره کردی نمیدون با کدوم عقلی هنوزم این رمانو میخونم و عین احمقا دنبال هانا و ارمینم توهم که واسه بستن دهن ما یه اسمی ازشون میاری اون ته مها ولمون کن بابا
موافقم ماهارو احمق فرض کردید😠😠😠😠
بعضی ها هم میان میگن وااای چه خوب ارمین به فکر هاناست و نظر خوب میدن و نمیدونن سر کارن اگه انتقاد ما هم نباشه همون یه تیکه اسمش هم نمیاد
البته تو پارت بعدی میاره
نویسنده یکی در میون یه تزی از ارمین و هانا میده تا مارو ساکت کنه…….
به نظرم هیچ کودومتون این رمان و دنبال نکنین…………اگه همگی لفت بدیم شاید نویسنده یه تکونی به رمانش داد………….حالا من حرفم و زدم…………..تا شما کودومو انتخاب کنین