رمان الفبای سکوت پارت 73

4.7
(3)

 

کلافه و عصبی پشت میز آشپزخانه نشست. شیرین فنجان کوچک قهوه که به سفارشش درست کرده بود را مقابلش روی میز گذاشت.
_ حالت خوبه تارخ؟ چرا چند روزه بی حوصله‌ای؟

سرش را بالا آورده و به شیرین نگاه کرد.
_ دستت درد نکنه بابت قهوه.

شیرین کنارش نشست. دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
_ چی شده تارخ؟

تارخ دست شیرین را گرفت و فشار داد. نمی‌خواست به او راجع به تینا بگوید. نمی‌خواست شیرین بیش از آن نگران وضعیتشان باشد.
_ چیزی نشده. یکم سرم درد می‌کنه. شب نتونستم خوب بخوابم.

شیرین دستی به موهای مشکی تارخ کشید.
_ نامی خان زنگ زده بود سراغت رو می‌گرفت. گفت نه تماساشو جواب می‌دی نه رفتی دیدنش…
مکث کرد. مردد بود جمله‌اش را ادامه دهد یا نه، اما بالاخره دلش را به دریا زد.
_ مهستا فردا صبح می‌رسه. دعوتمون کردن فردا بخاطر برگشت مهستا تو عمارت باشیم. احتمالا بخاطر برگشتش یه جشنم بگیرن… ولی اگه تو نخوای… نمی‌ریم.

تارخ لبخند تلخی به نگرانی های شیرین زد. بازگشت مهستا زود تر از موعد یک هفته‌ای که انتظارش را داشت خوشی های این هفته‌اش را تکمیل کرده بود، اما حالا به قدری درگیری ذهنی داشت که حتی نمی‌توانست به بازگشت عشق سابقش از آمریکا واکنشی نشان دهد.
خم شد و شانه‌ی شیرین را بوسید. با مکث عقب کشیده و در چشمان او که دورش پر از چین و چروک بود خیره شد.
_ فردا برین عمارت… منم شبش میام. شیرین من بهت دروغ نگفتم. دیگه به مهستا فکر نمی‌کنم.

شیرین لبخندی زد. صورت تارخ را نوازش کرد.
_ خوشحالم برات. باید به فکر خودت باشی‌.‌.. به فکر ازدواج پدر شدن…

تارخ نگاهش را از شیرین جدا کرده و مشغول نوشیدن قهوه‌ی تلخش شد. دیگر تمایلی به شنیدن ادامه‌ی صحبت های شیرین نداشت.
شیرین هم متوجه این داستان شد که حرفش را قطع کرد و حضور تینا در آشپزخانه باعث شد صحبت هایشان ناقص بماند.

تینا با انرژی سلام داد و به سمت تارخ رفت. موهای بافته شده‌اش را از روی شانه رد کرد تا مزاحمش نباشند و خم شد و با عشق گونه‌ی تارخ را بوسید.
_ چطوری؟

تارخ بدون اینکه چیزی به رویش بیاورد بوسه‌ی تینا را جواب داد و با اشاره به صندلی کنار دستش گفت:
_ بشین صبحونه بخور.

تینا اطلاعت کرد. به محض نشستن پرسید:
_ چرا اخمات تو همه؟

تارخ به زور لبخندی زد.
_ کو؟ خوبم من آبجی خانم.

قبل از اینکه تینا چیزی بگوید شیرین سینی چای های تازه دم را روی میز گذاشت و گفت:
_ راستی تارخ… یادم رفت بگم. این دختر خانمی که برات کار می‌کنه… افرا… زنگ زده بود.

گوش های تارخ با شنیدن نام افرا تیز شدند.
_ افرا؟

شیرین خندید. کنار آن ها نشست.
_ ماشاءالله چقدر این دختر خوش سر و زبونه. آره کلی پشت سرت غیبت کرد که نه جواب تلفنش رو می‌دی نه می‌ری مزرعه که بتونه گوشیش رو بگیره. تاکید کرد باهاش تماس بگیری.

تارخ پوفی کشید‌. بعد از خواندن آن پیام ها چند روزی بیخیال رفتن به‌ مزرعه شده بود تا در رابطه صحت برخی از مسائل از جمله سوء استفاده‌ی مسعود از خواهرش تحقیق کرده و از آن بابت مطمئن شود.

همین اتفاق باعث شده بود به کل فراموش کند که گوشی افرا را نابود کرده است!
در این چند روز به تماس های هیچ کس پاسخ نداده بود. حتی تماس های علی. اطرافیانش هم که از درگیری های ذهنی او باخبر نبودند این رفتار ها را به پای بازگشت مهستا و مرور خاطرات گذشته در ذهن او می‌گذاشتند. البته بد هم نشده بود. ترجیح می‌داد وقتی از صحت مطالبی که به دنبالش بود مطمئن شد بی سر و صدا حساب مسعود را کف دستش بگذارد. بدون اینکه کسی متوجه شد.

خواست در جواب حرف های شیرین بگوید که امروز با افرا تماس خواهد گرفت که صدای تینا با لحن تقریبا بدش مانعش شد.
_ چقدر این دختره پرروئه! شماره‌ی تو رو از کجا آورده؟

تارخ فرصت نداد شیرین چیزی بگوید.
_ شماره‌ رو من دادم بهش. تو مشکلی داری با این قضیه؟

تینا حیرت زده به تارخ و اخم های درهمش نگاه کرد. سعی کرد خودش را به بی تفاوتی بزند. شانه بالا انداخت.
_ نه چه مشکلی..‌. فقط ازش خوشم نمیاد‌. زیادی…

تارخ حرفش را قطع کرد.
_ مراقب باش راجع به دیگرانی که درست نمی‌شناسیشون چطور حرف می‌زنی.

تینا شوکه از رفتار تند تارخ به شیرین نگاه کرد. می‌توانست حیرت را در نگاه شیرین هم بخواند. ناباور به تارخ خیره شد.
_ تو چرا اینهمه طرفداریش رو می‌کنی؟ نکنه دوسش داری؟

تارخ نفسش را بیرون داده و جدی گفت:
_ من طرفداری کسی رو نمی‌کنم فقط دوست دارم بدونم این دختره چه رفتار بدی با تو داشته که اینهمه ازش کینه به دل گرفتی؟ مگه بجز یکی دوبار جای دیگه هم دیدیش؟

تینا کمی دستپاچه شد. همین دستپاچه شدن کافی بود تا تارخ دندان هایش را روی هم فشار دهد. خیلی دوست داشت به خودش بقبولاند که مسعود او را گول زده است و خواهرش در این جریانات مقصر نیست، اما مقصر بود. تینا مقصر بود. تینا وسط رابطه‌ی افرا و مسعود پیدایش شده بود. تینا نفر سوم یک رابطه شده بود. مسعود پیشنهاد داده و حتی اگر او را گول هم زده بود باز هم تینا بود که پیشنهاد او را پذیرفته بود. از شدت خشم دستش را زیر میز مشت کرد. یک جای کار را اشتباه رفته بود که خواهرش دچار چنین خطایی شده بود. شاید در محبت کردن به او کم گذاشته بود. شاید مسعود از همین خلاء های احساسی بهره برده و او را در دامش انداخته بود.

منتظر جواب سوال تینا نبود. جواب را خوب می‌دانست. کاش اصلا تینا جواب نمی‌داد، اما او با لب هایی آویزان زمزمه کرد:
_ ترسیدم باهاش دوست شی… ترسیدم…

هر وقت دیگری بود تارخ حرف های تینا را می‌پذیرفت، اما حالا شنیدن دروغ از زبان خواهرش را نمی‌توانست تحمل کند. از جایش بلند شد و بی حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
تینا سریع دنبالش کرد. در پذیرایی خودش را به او رساند و دستانش را محکم دور کمر تارخ قفل کرده و سرش را روی سینه‌ی تارخ گذاشت.
_ تارخ جون تینا قهر نکن. عصبی نشو دیگه… من می‌دونم تو هم باید ازدواج کنی، اما دست خودم نیست…
سکوت تارخ باعث شد بغض کند.
_ توروخدا تارخ. جون من حرف بزن… حرف نزنی می‌میرم از غصه.

تارخ دستانش را دور شانه های تینا حلقه کرد. مگر می‌توانست نسبت به تنها عضو باقی مانده از خانواده‌اش بی تفاوت باشد؟ مگر می‌توانست به تینا که بدون او بی پناه و تنها بود توجهی نشان ندهد؟ می‌دانست بعدا که قضیه علنی شد او را تنبیه خواهد کرد، اما حالا نمی‌خواست ناراحتش کند. روی موهای او را بوسید.
_ بار آخرته جونت رو قسم می‌دی.

تینا حلقه‌ی دستانش را دور کمر او تنگ تر کرد.
_ خیلی دوستت دارم. تو هم قول بده منو بیشتر از همه دوست داشتی باشی.

ضعف تینا دلش را به درد آورد. تینا هم یک مدل قربانی بود. سرش را زیر گوش او برد.
_ من تو دنیا هیچ کس رو قد فلفل خونه‌مون دوست ندارم.
یاد افرا افتاد. او هم دیوانه وار صحرا را دوست داشت. چرا به تینا فلفل گفته بود؟ مثل افرا که خواهرش را اینگونه صدا می‌زد. شاید افرا بهتر از او بلد بود مراقب خواهرش باشد.
صدای خندان تینا او را از افکارش جدا کرد.
_ اسم جدیدمو دوست دارم. باحاله. فلفل!

به ماشینش تکیه داده و به غروب دلگیری که در جریان بود خیره شد. از این فاصله شهر زیر پایش آنقدر کوچک شده بود که حس می‌کرد می‌تواند آن را در مشتش جای دهد.
سیگاری آتش زد. از ماشین فاصله گرفت و در لبه‌ی دره‌ای که درست مقابل پایش بود ایستاد. فیلتر سیگار را از از لب هایش فاصله داده و با پا ضربه‌ی آرامی به سنگ‌ نسبتا درشت مقابل پایش زد. سنگ قل خورد و از درّه به پایین پرت شد، اما همراه خودش کلی از سنگ ریزه ها را نیز به پایین کشید.
حکایت این سنگ و آن سنگ ریزه ها حکایت زندگی‌ خودش بود. باید محکم می‌ماند که اگر کم می‌آورد و سقوط می‌کرد تنها کسانی که داشت هم با او نابود می‌شدند. یا بهتر بود اینگونه بگوید که اگر به زندگی‌اش در همین نقطه خاتمه می‌داد زندگی کسانی که دوست داشت در نبودش به جهنم تبدیل می‌شد.
همین فکر باعث شد عقب بکشد. عقب عقب رفت. آرام از دره‌ی مقابلش فاصله گرفت و به شهر زیر پایش که آرام آرام با غروب کامل خورشید، چراغ ها یک به یک در آن روشن می‌شد خیره شد.
تصویر زییا و خیره کننده‌ای بود، اما فقط از دور… از نزدیک همین شهر زیبا پر بود از تاریکی… پر بود از دروغ… از خیانت و از آلودگی.
دخترکی بی‌نوا که سر چهار راه گل می‌فروخت و آن سوی شهر مردی با سبیل های پرپشت تکیه زده بر مسند قدرت می‌تاخت و هر چه زیر پایش بود را له می‌کرد، حتی دخترک کوچک را هم سر راهش نمی‌دید و از روی او و هزاران نفر چون او می‌گذشت!
چرا دنیا و آدم هایش تا این اندازه بی‌رحم بودند؟
عدالت در این دنیا در کجا پنهان شده بود؟
غرق در فکر پک آخر را به سیگار زد و فیلتر آن را زیر پا له کرد.
گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید و برای مخاطبی ناشناس نوشت:
” چی شد؟ تونستی ردی از بانک بگیری؟ چند ماه اخیر به حساب این پسره پولی واریز نشده؟”

خیلی سریع جواب پیامش روی صفحه ظاهر شد.
” آقا من تا یکی دو ساعت دیگه خبرتون می‌کنم.”

پوفی کشید. چرخید و دستش را به سقف ماشین تکیه داده و سرش را پایین انداخت. احوال معده‌اش خوب نبود. درد در عضلات معده‌اش می‌پیچید و برای ثانیه‌ای کوتاه رهایش می‌کرد و مجدد بعد از چند لحظه به سراغش می‌آمد. بس که با معده‌ی خالی سیگار کشیده بود. می‌توانست برای فرار از معده درد مجدد به سیگارش پناه ببرد؟! حتما اینکار را می‌‌کرد.

دستش را به سمت جیبش برد تا پاکت سیگار را از جیبش بیرون بیاورد، اما لرزیدن گوشی در دست دیگرش مانع شد.
ممکن بود خبر جدیدی داشته باشند؟
سریع به صفحه‌ی گوشی‌اش خیره شد و با دیدن نام آرش بی حوصله رد تماس داد.
برخلاف همیشه که موقع رد تماس دادن آرش می‌فهمید که قصد جواب دادن ندارد و دیگر زنگ نمی‌زد اینبار مجدد گوشی‌اش لرزید. باز هم آرش بود. باز هم رد تماس داد، اما آرش ول کنش نبود. با تنگ خلقی جواب داد:
_ چیه آرش؟

صدای ضعیف و شکننده‌ی آرش که برخلاف صدای پر انرژی همیشگی‌اش بود باعث شد تا عصبانیتش جایش را با نگرانی معاوضه کند.
_ تارخ کجایی؟

تارخ بجای جواب دادن به سوال او تند پرسید:
_ چت شده؟

آرش به سختی جواب داد:
_ حالم نامیزونه. بیا منو ببر بیمارستان… نمی‌دونم چه مرگمه.

تارخ سریع گفت:
_ الان میام. یکم دورم از خونه‌ت می‌خوای اگه خیلی حالت بده زنگ بزن اورژانس تا من برسم.

آرش مخالفت کرد.
_ نه می‌تونم منتظرت بمونم.

لحن تارخ محکم بود.
_ زود می‌رسم. حالت بدتر شد خبر بده بهم.

بوق اشغال که در گوشش پیچید سریع پشت فرمان نشست و به سمت خانه‌ی مجردی آرش راند.
**

پشت در آپارتمان ایستاده و با تمام توانش در زد.
_ آرش… آرش اونجایی… اگه آره درو باز کن.

صدای ضعیف آرش را به سختی تشخیص داد.
_ کلید تو گلدون نزدیک آسانسوره…

تارخ متعجب به گلدان نزدیک شد و کلیدی که داخل گلدان بود را برداشت. یک تای ابرویش را بالا داد و در حالیکه داشت در آپارتمان را باز می‌کرد بلند طوری که آرش بشنود پرسید:
_ کلیدو چرا انداختی تو گلدون؟

منتظر جواب سوالش بود، اما به محض باز کردن در آپارتمان و زدن کلید برق صدای جیغ و سوت و آهنگ تولدت مبارک در گوشش پیچید و باعث حیرتش شد. تولدش بود؟ چرا تاریخ تولدش را بخاطر نمی‌آورد؟
گیج شده بود. با برخورد کردن برف شادی روی گونه‌اش به خودش آمد و با دیدن علی که با ذوق به سمتش برف شادی می‌زد لبخندی زد.
هر کسی جز علی بود اخم و تخم نصیبش می‌شد.

علی با کلاه تولدی که به زور روی سرش چپانده بود نزدیکش شد.
_ تولدت مبار….ک دادا…ش…تاروح.

تارخ علی را در آغوش گرفت. برف شادی را با دست از روی گونه‌ هایش پاک کرد.
_ گولم زدین بچه زرنگا…

با گره خوردن نگاهش در نگاه افرا که درست مقابلش ایستاده بود و یک فشفشه در دست داشت و آن را در هوا تکان می‌داد بیشتر از قبل حیرت کرد و تازه فهمید باید دقیق تر به اطرافش نگاه کند. بجز آرش که داشت بالاتنه‌اش را تکان می‌داد انگار که مثلا در حال رقصیدن است افرا و صحرا هم آنجا بودند.
علی که داشت در آغوشش می‌خندید را از خودش جدا کرد و با گرفتن دست او به بقیه نزدیک شد.
هیچ وقت از چنین غافلگیری‌ها و جشن‌هایی که به مناسبت تولدش برگزار می‌شد خوشش نمی‌آمد. از نظرش متولد شدنش چیز خوشایندی نبود که بخواهد سالگرد آن را هر ساله جشن بگیرد؛ بخصوص که در این زندگی پر از درد خیلی از ثانیه ها آرزوی نبودن داشت. آرزوی مرگ نمی‌کرد، بلکه آرزو می‌کرد ای کاش هرگز متولد نشده بود.

مقابل افرا که داشت همراه بقیه آهنگ تولدت مبارک را می‌خواند ایستاد و دست علی را رها کرد. با دقت به او خیره شد. پیراهن ساده و نسبتا بلند لیمویی رنگی پوشیده بود با یک جفت کتانی پاشنه تخت سفید!
آرایش کم رنگی روی صورت داشت. موهای بلندش را صاف دورش ریخته بود و چتری‌هایش مرتب‌ تر از همیشه پیشانی‌اش را پوشانده بودند.

افرا با دیدن نگاه کوتاه، اما دقیق تارخ لبخند دندان نمایی زده و فشفشه‌ی قلبی شکل را جلویش تکان داد.
_ تولدت مبارک آقا بزرگ.

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد و با صدای صحرا سرش را به سمت او چرخاند. صحرا هم پیراهنی آبی رنگ پوشیده بود و آرایش ملایمی روی صورت داشت. کفش های پاشنه‌ بلندش باعث شده بودند بلند تر از افرا دیده شود. موهایش را هم که دم اسبی بالای سرش بسته بود به این بلند دیده شدن دامن می‌زد!
_ تولدتون مبارک.

تارخ با محبت دستش را به سمت صحرا دراز کرد.
_ مرسی صحرا جان.

لحن پدرانه‌اش لبخند روی لب های صحرا کاشت که دست تارخ را گرفت و آرام فشار داد.

آرش صدای آهنگ را زیاد کرد.
_ تارخ خان بیا وسط.

تارخ نفسش را بیرون داد.
_ که تو مریض بودی؟ یه مریضی نشونت بدم.

آرش در حالیکه با مسخره بازی وانمود به گارد گرفتن می‌کرد مجدد صدای آهنگ را کم کرد و گفت:
_ یقه‌ی افرا رو بگیر. من فقط گفتم فردا تولدته. پیشنهاد اینکه یه روز زودتر سورپرایزت کنیم از طرف افرا بود. تاکید کردم از تولد و این چیزا خوشت نمیاد، تو کتش نرفت.

افرا فشفشه‌ی خاموش شده را پایین آورد‌. روی نوک پا ایستاد و با دست گلوله‌ای از برف شادی که به لطف علی روی سر تارخ مانده بود را با دست برداشت.

_ شبیه بستنی قیفی شدی!
علی غش غش خندید و افرا خطاب به آرش ادامه داد:
_ یعنی چی از تولد خوشش نمیاد؟ مگه افسرده‌س؟
به چشمان تارخ خیره شد.
_ می‌خواستم دوستامو دعوت کنم جمعمون زیاد تر شه. این آرش خیر ندیده نذاشت.

تارخ نفس عمیقی کشید.
_ چه عجب یه کار درست تو زندگیش کرد!
بی توجه به نگاه چپ چپ افرا خودش را روی یکی از راحتی ها انداخت.

آرش دست علی را گرفت و بی توجه به بقیه با حالت بامزه‌ای مشغول رقصیدن شدند.‌ صحرا کنار ایستاد و در حالیکه از ته دل به رقص آن‌ها می‌خندید برایشان دست زد.

افرا با لبخند کنار تارخ رفت و پرسید:
_ تو نمی‌رقصی؟ مثلا تولدته؟

تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ شوخی می‌کنی؟

افرا اخم کرد.
_ ببخشید یادم نبود اینکارا در شان حضرت همایونی نیست.

تارخ خسته سرش را به راحتی تکیه داد‌. آرام زمزمه کرد:
_ نه بلدم نه خوشم میاد از اینکارا.

افرا روی راحتی کنارش نشست‌‌. از روی میز مقابلشان که با خوراکی های مختلف پر شده بود لیوان شربتی ریخت و به سمت تارخ گرفت.
_ اونو که می‌‌دونم. ذاتا مخالف شادی و خوشحالی هستی. ولی الان چته؟ رو به راه بنظر نمیای؟

تارخ لیوان شربت را از دست افرا گرفت و کمی از آن نوشید.
شربت خنک و شیرین اندکی تسکینش داد.
_ از مزرعه چخبر؟

افرا نفس عمیقی کشید و پا روی پا انداخت.
_ خیلی خب فهمیدم. دوست نداری جواب بدی. نرو کوچه‌ی علی چپ خدایی نکرده گم می‌شی!

تارخ لیوان شربت را از لب هایش جدا کرده و به نیم رخ اخموی افرا خیره شد. اخم هایش نشان از نارضایتی‌اش داشتند. سرش را به او نزدیک کرد.
_ روز خوبی نداشتم. بیخیال…

افرا سرش را اندکی به سمت او متمایل کرد.
_ می‌ترسم حرف بزنم مثل اون شب قهر کنی پاشی بری.

تارخ پوفی کشید. دلش نمی‌خواست این بحث را ادامه دهد‌. نگاهش روی گیتار کنار کاناپه ثابت ماند. برای تغییر بحث گفت:
_ نمی‌خوای بخاطر تولدم برامون بخونی؟

افرا به او خیره شد.
_ از صدای این بچه پررو خوشت میاد؟

تارخ پاکت سیگارش را از جیب بیرون آورد و بدون گفتن حرفی فقط تک خنده‌ای کرد.
افرا سریع پاکت را از دست او گرفت و روی میز انداخت.
_ اگه می‌خوای برات بخونم پس سعی کن امشبم جنتلمن باشی!
تارخ در سکوت نفس عمیقی کشید. پاکت سیگار را برداشت و مجدد در برابر چشمان کنجکاو افرا آن را داخل جیبش بازگرداند.
_ قبوله!

افرا لبخندی زد.
_ چی بخونم برات؟

تارخ خیره در چشمان سیاه افرا جواب داد:
_ یه چیزی بخون که خستگیامو بشوره ببره… یه ترانه طولانی…

افرا خندید.
_ می‌خوای از شماعی زاده بخونم واست؟

گوشه‌ی لب های تارخ از شوخی افرا بالا رفتند.
_ دیگه لازم نیست این قدرا هم شاد باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
neda
neda
1 سال قبل

خوب بود فاطی جونم…

سولومون
سولومون
1 سال قبل

خدااااا همین ارشم کم بود
چقد پایه ست

یلدا
یلدا
1 سال قبل

کمه کمه کمه کمه کمه ب خدا ک کمههههههههههه😭
ولی خیلی قشنگه اگ طولانیش کنی ب قشنگیش اضافه هم میشه
لطفا طولانی تر بزار حالیمون شه‌

سولومون
سولومون
پاسخ به  یلدا
1 سال قبل

این بار که بهتر بود

یلدا
یلدا
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

ارع ولی من شیر نمیشم هرچی میخونم 😂

Parham
Parham
1 سال قبل

👍👌

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

خیلییییی کم بود 😫😫😫

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x