رمان الفبای سکوت پارت 118

4.5
(6)

 
خودش جواب خودش و داد.
_قطعا نمی خوای… پسر زیاده خواهیت رو تموم کن
و به حسین کم قانع باشی تا به یه بیچاره تبدیل نشدی!
به جای اینکه به خاطر پول ادای عاشقانه دلخسته رو
برا من دربیاری برو بچسب به همون آریا. لاله
خواست چیزی بگوید که تارخ غرید :
بهتره به جای توجیه کردن غلط اضافه ای که کردی
از جلو چشمم گم شی و دیگه از چند فرسخی منم رد
نشی . فهمیدی؟
چشمان جدی اش را در نگاه لاله دوخت و وقتی
مطمئن شد حرف هاو تهدیدهایش اثرشان را گذاشته اند
در را باز کرد و وارد اتاق علی شد .
بیحوصله و خسته روی کاناپه دراز کشیده بود . به
قدری فکر کرده و ذهنش مشغول بود که حس می کرد
تک تک سلول های مغزی اش از شدت درد و زوزه
می کشند.چیزی می خواست تا با چنگ زدن به آن
کس خودش را مشغول کند. به این فکر از جایش بلند
شد و به اتاق صحرا رفت تا از کتابخانه ی او رمانی
آورده و مشغول خواندن شود. نبود صحرا در خانه و
رفتنش به دانشگاه نیز باعث می شد سکوت خانه
بیشتر از هروقت دیگری شده و این سکوت باعث شود
مغزش به هر بدبختی که ممکن بود در زندگی اش رخ
دهد بیاندیشد با ذهنی درگیر وارد اتاق صحرا شده وبه
سمت قفسه ی کتاب هایش رفت. نگاهش را میان
اسامی کتاب ها چرخاند و با دیدن نام شازده کوچولو
ایستاد. کتاب کوچکی که زمینه ی جلد کتابش آبی بوده
وستاره های چشمک زنی رویش دیده می شد را
برداشت و قبل از اینکه بتواند آن را ورق بزند از
صفحه اول قطعه عکسی سر خورد و روی زمین
افتاد. افرا پوفی کشید و خم شد تا آن را از روی زمین
بردارد.
_به کتابهای غیر درسیش رحم نمی کنه. لای همه کتابا
باید یه چیزی باشه. بی توجه می خواست قطعه عکس
کوچک را مجدد لای کتاب بازگرداند که کنجکاوی
باعث شد آن را چرخانده و تصویر روی عکس را هم
ببیند.
با دیدن تصویر یک پسر نوجوان روی آن متعجب شد.
چهره روی عکس بیش از حد آشنا بود. عکس را
مقابل چشمانش جا به جا کرد و با دقت به آن کشیده
شد. به ثانیه نکشید که صاحب این چهره را به یاد
آورد.
شک نداشت که آن عکس مربوط به نوجوانی های
آرش بود. چشمانش را با حرص بست و لب زیرینش
را به دندان گرفت. جواب سوال اینکه عکس نوجوانی
آرش دست صحرا چه می کند چندان سخت نبود. وقتی
در روستا بودند و با آرش صحبت کرده بود متوجه
شده بود چیزهایی سرجای خودش نیست، اما به قدری
درگیر اتفاقات بعدی شده بود که به کل موضوع آرش
و صحرا را فراموش کرده بود. عصبی بود و شدیدا
تمایل داشت تا با آرش تماس گرفته و به او بد و بیراه
بگوید، اما قبل از انجام چنین کاری باید از موضوعی
مطمئن می شد. با حرص عکس و کتاب دستش را
روی تخت صحرا پرت کرده و به پذیرایی بازگشت.
گوشی اش را برداشت و با تارخ تماس گرفت.
نتوانسته بود امرور را به مزرعه برود. اما قصد
نداشت کارش را رها کند. گوشی را به گوشش چسباند
و تعداد بوق هایی که می شنید را شمرد… فکر می
کرد تارخ جوابش را ندهد، اما بعد از پنج بوقی که
شمرد صدای تارخ در گوشش پیچید.
_بله؟
افرا نفس آرامی کشید.
_خوبی؟
تارخ سخت جواب داد:
_خوبم برا همین زنگ زدی؟ کار دارم. وقت مو
نگیر.
افرا از این رفتار غیردوستانه ی او حرصی شد.
_ایندچه مدل حرف زدنه؟
بدهکارم بهت خبر ندارم ؟

تارخ سعی کرد خودش را کنترل کند. عصبی بود. نه
از دست
افرا… از اینکه نمیتوانست افرا را راحت کنار خود
داشته باشد عصبی بود. از دلتنگی وحشتناکش برای او
عصبی بود. آن هم بخاطر همین یک روزی که افرا به
مزرعه نرفته بود. منبع عصبانیتش افرا نبود، اما
انگار دلش میخواست افرا متوجه ریشهی این
عصبانیت شود که تندخویی میکرد. میخواست افرا
متوجه شود که چقدر بابت این شرایط ناراحت بوده و
حالش خراب است. با لحنی تند جواب داد:
_ حرفتو میزنی یا قطع کنم؟
افرا رنجورتر از هر زمان دیگری به گریه افتاد.
_ تارخ… نکن اینکارو باهام!
تارخ پوفی کشید.
_ چی شده؟
افرا چند ثانیه سکوت کرد تا بر بغضش تسلط یابد.
_ صحرا و آرش دوستن باهم؟
تارخ مستقیم جواب سوالش را نداد.
_ خواهر توئه! از من میپرسی؟
افرا چشمانش را بست تا بلکه توانست عصبانیتش را
کنترل کند. نفس عمیقی کشید.
_ تارخ تورو جون هر کی که دوسش داری یه دقیقه
فراموش کن چی شده و چه بلایی سر ارتباطمون
اومده… میدونی که صحرا برام خیلی مهمه… زنگ
زدم تا مطمئن شم بین صحرا و آرش چیزی هست یا
نه! میدونم که تو خبر داری. آرش رفیق صمیمیته.
تارخ نفسش را عمیق بیرون داد.
_ بگم آره میخوای بری بزنی تو گوش صحرا؟
افرا شوکه شد.
_ الان این یعنی چی؟ یعنی دوستن؟ یعنی صحرا با
آدمی مثل آرش دوست شده؟
تارخ غر زد:
_ مگه آرش چه عیبی داره؟
افرا غرید:
_ چه ایرادی داره؟ خودت جواب بده. چه ایرادی

داشت که تا میخواست نزدیکم بشه میگفتی مراقبش
باشم؟ عیبش چی بود که قشقرق به پا میکردی؟
تارخ سکوت کرد. دلیل عصبانیتهای آن روزهایش
وصل میشد به احساسات خودش. آرش پسر شوخ و
پر از شیطنتی بود، اما پسری نبود که بگوید غیرقابل
اعتماد است یا ممکن است به صحرا آسیب برساند.
ظاهرا علاقهاش به صحرا هم واقعی بود. قطعا افرا
آنقدر کند ذهن نبود که دلیل حرفهای آن زمان او را
نفهمد.
_ یعنی تو نمیدونی چرا همچین رفتاری میکردم؟
فرصت نداد افرا چیزی بگوید و با جدیت ادامه داد:
_ یه خواهشی ازت دارم که لطف کن و بکش کنار و
بذار سامان اینبار نقش پدریش رو ایفا کنه. آره صحرا
و آرش دوستن، اما این اصلا به تو مربوط نمیشه.
سامان رو در جریان بذار…
مکث کوتاهی کرد.
_ اینم به استرس و دغدغههات اضافه نکن لطفا. به
سامان بگو خودش این شرایط رو مدیریت کنه.
گونههای افرا خیس شد. نازک نارنجی شده بود.
_ نگرانمی؟
تارخ پوفی کشید.
_ خوشحالت میکنه؟ آره هستم. نگرانتم. بسه هر چی
مسئولیت صحرا به دوش تو بوده.
تن صدایش را اندکی پایین تر آورد.
_ میدونم این روزا حال و هوات خوب نیست. بسپر
به سامان همه چی رو و یکم به خودت استراحت بده.
مزرعه هم نیا…
افرا بغضدار پرسید:
_ میخوای هر چی بینمون بود رو خراب کنی؟
تارخ با شنیدن صدای بغضدار او ناراحتتر و
عصبیتر از قبل شد.
_ افرا یه مدت از هم دور بمونیم به نفع هر دومونه!
مهلت نداد افرا اعتراضی کند. جان کنده بود تا این
جمله را بر زبان بیاورد.
_ در رابطه با صحرا هم به حرفی که زدم گوش کن.
زنگ بزن به سامان و بهش بگو نگران خواهرتی…
بذار خود سامان با آرش و صحرا حرف بزنه. اگه
برات مهمم و حرفم برات ارزش داره لجبازی نکن.
کاری رو که گفتم انجام بده.
نفس کوتاهی گرفته و با گفتن جملهی مختصری
خداحافظی کرد.
_ مراقب خودت باش. خداحافظ.
بغض افرا با شنیدن صدای بوقهایی که گوشش را پر
کرد ترکید، احساس و نگرانیهای تارخ انگار نمکی
بود که روی زخمش پاشیده میشد. چرا حالا که تارخ
احساساتش را در مقابلش به نمایش گذاشته بود باید
چنین چیزی رخ میداد؟ چرا همه چیز زمانی بهم
خورده بود که ارتباطشان در بهترین لحظات خود قرار
داشت؟ میل زیادی به باریدن و زار زدن داشت اما
اجازه نداد گریه هایش طولانی شود. برای صحرا
نگران بود و میخواست اینبار به حرفش تارخ گوش
داده و این موضوع را با سامان مطرح کند. اگر در
شرایطی غیر از این بود حتما خودش دست به کار
میشد و با صحرا صحبت میکرد، یا سراغ آرش
میرفت، اما حالا واقعا نه حال و حوصله اش را داشت
و نه انرژی‌اش را…
بعد از اینکه اندکی صبر کرد تا صدای دو رگه شدهاش
بهتر شود بلند شد و گوشی اش را برداشت و با سامان
تماس گرفت.
خیلی سریعتر از چیزی که انتظارش را داشت صدای
سامان در گوشش پیچید.
_ چه عجب یادت اومد یه زنگ به پدرت بزنی!
افرا چشمانش را بست. حوصله ی جر و بحث نداشت.
_ سامان تو خونه تنهام… پاشو بیا اینجا.
مجال نداد سامان حرفی بزند.
_ هر کی داری ولش کن. حتی اگه مریض داری زیر
دستت ولش کن بیا. برام مهم نیست. میخوام فقط
باهات حرف بزنم. اگه واقعا دوست داری نقش پدری
رو برا من و صحرا بازی کنی زود بیا…
بلافاصله تماس را قطع کرد. حال و حوصله ی
هیچگونه حرف اضافه‌ای را نداشت.
*****
در را باز کرد و کنار ایستاد تا سامان وارد شود.
پدرش نگاهی به صورت بیحال او انداخت. نتوانست
نگرانیاش را مهار کند. دستش را روی پیشانی افرا
گذاشت.
_ چی شده؟ رنگ به رو نداری چرا؟
افرا آه کوتاهی کشید.
_ چیزی نیست.
سامان صورت دخترش را میان دستانش گرفت.
_ افرا چی شده؟
چشمانش را با خشم بست.
_ با اون مرتیکه رفتی بیرون… اذیتت که…
افرا نگذاشت جمله‌ی پدرش کامل شود. غرید:
_ تو راجع به تارخ چی فکر کردی؟ فکر کردی اگه
همچین آدمی بود باهاش بیرون میرفتم؟
سامان پوفی کشید.
_ افرا شناختن آدما به این سادگی نیست.
افرا خواست جواب سامان را دهد، اما با یادآوری
اتفاقاتی که از سر گذرانده بود سکوت کرد. سامان
حرف غلطی نمیزد. حال و روز بد فعلیاش دقیقا
مربوط به همان شناختی بود که در همان روستا از
تارخ بدست آورده بود. تا قبل از این سفر خیلی چیزها
را راجع به تارخ نمیدانست. تصوراتش در رابطه با
تارخ بعد از این سفر کلا بهم ریخته بود.
افرا دستهای سامان را از صورتش جدا کرد. به
سمت سالن پذیرایی کوچک خانه‌اش رفت.
_ من خوبم سامان… نخواستم بیای اینجا تا راجع به
خودم حرف بزنیم.
نفس کوتاهی کشید.
_ من از پس مشکلات خودم برمیام.
خودش هم اعتماد چندانی به حرفی که زده بود نداشت.
سامان هم متوجه این ماجرا شد که دنبالش رفت و

بازویش را از پشت گرفت. سعی کرد لحنش آرام و
نرم باشد.
_ من میدونم تو از پس خودت برمیای… تو همهی
این سالا اینو بهم ثابت کردی.
افرا را مجبور کرد تا به سمتش برگردد.
_ اما گاهی همه‌ی ما هر چقدر هم محکم باشیم لازم
داریم با یکی درد و دل کنیم.
افرا بی‌پروا در چشمان سامان زل زد.
_ سامان تو نذاشتی صمیمیتی بینمون بمونه! راهی
نذاشتی تا بتونم حرف دلمو بهت بگم.
بغضش را به سختی قورت داد. صدایش دو رگه شده
بود. بی هوا و نامربوط گفت:
_ میدونی چرا موهامو همیشه چتری میکنم؟
سامان گیج به صورت او نگاه کرد. افرا نگاه گیج او
را که دید لبخند تلخی زد.
_ ببین! حتی قصه‌ی پشت این چتریای روی پیشونیم
رو هم نمیدونی! از چی این زندگی بگم برات؟ از
چی درد و دل کنم؟
آهی که کشید اینبار غلیظ بود. بازویش را از دست
سامان بیرون کشید و روی کاناپه نشست. به کنار
دستش اشاره کرد.
_ بشین سامان… میخوام راجع به صحرا حرف بزنم.
سامان با نگرانی که همچنان در چهره‌اش هویدا بود
کنار او نشست. بیشتر از اینکه نگران صحرا باشد.
نگران حال دختر بزرگش بود. اما سعی کرد با بحثی
که او شروع کرده بود همراهی کند.
_ صحرا چیزیش شده؟
افرا یک راست سر اصل مطلب رفت.
_ صحرا با یکی دوست شده!
سامان یکتای ابرویش را بالا داد.
_ منظورت چیه؟ منظورت با یه پسره؟
افرا سر تکان داد.
_ اوهوم.
سامان دستانش را در هم گره زد.
_ نمیخوام بگم تو شروع درس و دانشگاهش کار
درستیه، اما این چیزا تو محیطی که خواهرت داره
تحصیل میکنه یه اتفاق طبیعیه. به هر حال خودمم این
دوران رو گذروندم. نمیتونم خواهرت رو از چیزی
که خودم تجربهش کردم منع کنم، فقط…
افرا با حرص جملهی او را قطع کرد.
_ منعش نمیکنی تا آینده ش بشه شکل خودت؟ که
بخاطر یه عشق زودگذر بره ازدواج کنه و بعدا که به
مشکل خورد بگه اشکال نداره یه بچه میارم همه چی
حل میشه؟
پوزخندی زد.
_ تهشم که مشکلش با یه بچه حل نشد به فکر بچهی
دوم بیوفته! آره؟
سامان دستی لای موهایش کشید.
_ افرا نمیخواد با یادآوری اشتباهات گذشتهم منو
بیشتر از چیزی که هستم شرمنده بکنی! نگرانیت برای
صحرارو درک میکنم، اما راهش این نیست که
بخاطر دوستیش با یه پسر دعوا راه بندازم.
پوفی کشید.
_ مگه عصبانیتم سر دوستی تو با اون پسر هم
دانشکدهایت فایدهای داشت؟
به چشمان افرا زل زد.
_ یا همین ارتباطت با تارخ… حرص خوردنم سرش
فایده داشت
به میان آمدن نام تارخ احساسات افرا را مجدد
برانگیخته کرد. با دستانش صورتش را پوشاند تا
سامان متوجه تغییر احوالات روحیاش نشود. اندکی
مکث کرد تا بر خودش مسلط شود و بعد گفت:
_ پسری که صحرا باهاش دوست شده از هم کلاسیاش
نیست. اسمش آرشه… دوست صمیمی تارخه… من
خانوادهش رو نمیشناسم. خودش پسر شوخ طبع و
خوبیه، اما با اینحال بازم نمیتونم بگم مناسب
صحراس یا نه… حتی نمیدونم نیت خوبی از نزدیک
شدن به خواهر من داره یا نه. تنها چیزی که میدونم
اینه که خانوادهش از خانوادههای ثروتمند و به نام
شهرن. برو راجع بهش تحقیق کن.
به پشتی کاناپه تکیه داد.
_ با صحرام راجع بهش حرف بزن. نگرانشم سامان.
نمیخوام اتفاق بدی براش بیوفته. من شاهد بودم چقدر
برای رسیدن به رشتهی مورد علاقه اش تو دانشگاه
زحمت کشیده. نمیخوام بخاطر این پسر ضربه بخوره
یا تو شرایط بدی قرار بگیره.
سامان به نیمرخ بیحوصله ی افرا نگاهی انداخت. آرام
صدایش کرد.
_ افرا…
افرا بدون اینکه نگاهش کند زمزمه کرد:
_ چیه؟
سامان در جایش جابه‌جا شده و تنش را به تن او
نزدیک کرد.
بازویش مماس بازوی افرا شد.
_ چی شده افرا؟
آرام دست افرا را گرفت.
_ من بیشتر از این که نگران صحرا باشم نگران توام.
دستش را فشار داد.
_ حرف بزن باهام.
چانهی افرا لرزید.
_ سامان نمیتونم حرف بزنم.
سامان کوتاه نیامد._ چرا؟ چی شده که حتی حوصله نداری مثل همیشه
دعوا کنیم با هم؟ چی شده که بخاطر صحرا زنگ
زدی به من؟
بعد از چند ثانیه نگاه خیره روی او ادامه داد:
_ تو اون افرای همیشگی نیستی. پدر خوبی نبودم اما
میشناسمت. افرای من هیچ وقت اینهمه بی حوصله و
انرژی نبوده.
افرا باز هم هر مصیبتی بود بغضش را همراه با آب
دهانش قورت داد.
_ کوتاه بیا سامان… بذار به حال خودم باشم.
نفس عمیقی کشید.
_ فقط خواهش میکنم ازت مراقب صحرا باش.
سرش را به سمت سامان چرخانده و نگاه غمگینش را
در چشمان او قفل کرد.
_ سامان دارن بهت اعتماد میکنم. تو این سالا همه‌ی
زورمو زدم تا به بهترین شکل ممکن مراقب صحرا
باشم. خیلی جاها کم آوردم. خیلی جاها فهمیدم هنوز بلد
نیستم مادری کنم… خیلی جاها خراب کردم. راه اشتباه
رفتم.
بالاخره بغضش کار دستش داد. قطره اشکی روی
گونه‌اش سر خورد.

_ اما الان واقعا مدیریت کردن این موضوع رو تو
توان خودم نمیبینم. نمیدونم اصلا چطوری باید این
موضوع رو با صحرا مطرح کنم. سرش جیغ بزنم.
داد و هوار راه بندازم… یا بگم عیب نداره! بلد نیستم.
صحرا کوچیکه… سنش کمه… اینو مطمئنم فعلا
نمیتونه تو یه رابطهی جدی باشه. لطفا حواست بهش
باشه.
لبش را گاز گرفت.
_ به فکر من نباش سامان… من…
قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود سامان دستانش را
محکم دور شانه‌های او حلقه کرده و سر او را به
سینه اش چسباند.
افرا پسش نزد.به پیراهن سامان چنگ زده و سرش را
در سینه ی او پنهان کرد. دلش پر بود و فقط می
خواست گریه کند. حتی اهمیتی نداد که ممکن است
پیراهن سامان کثیف شود. سامان حلقه ی دستانش را
دور او تنگتر کرد. گریه ی افرا حالش را دگرگون
کرده بود. بعد از سال ها این اولین بار بود که افرا
پسش نزده بود. سال ها بود که حسرت می کشید تا
بتواند اینگونه دخترش را در آغوش بفشارد. اما حالا
نه تنها خوشحال نبود که بلکه بخاطر حال افرا روح و
روانش بهم ریخته بود. می توانست خیلی ساده متوجه
این موضوع شود که حال افرا اصلا خوب نیست. افرا
شرایط خیلی بدی داشت که این چنین در آغوش او
میگریست. نگرانی داشت نفسش را میبرید.انگشتانش را لای موهای او سر داد و نوازش
کرد.
_افرا…
لبهایش را به موهای افرا چسبانده و روی موهای او
را می بوسید.
_افرا چت شده؟ حرف بزن باهام.
افرا پیراهن سامان را در مشتش گرفت. با هر
مصیبتی که بود سعی کرد بغضش را قورت داده و
گریه اش را کنترل کند.
_چیزی نیست.
خواست از آغوش سامان خارج شود، اما او نگذاشت.
_افرا خواهش میکنم حرف بزن باهام. قول می دم فقط
گوش کنم. افرا چشمانش را بست و پیشانی اش را به
شانه ی سامان چسباند. هیچ وقت با پدر و مادرش درد
و دل نکرده بود. همیشه فکر می کرد سامان و آرزو
شنونده ی خوبی نیستند. اما حالا واقعا نمی توانست
حجم دردی که بر روی دلش سنگینی می کرد را تحمل
کند. فکر ندیدن تارخ داشت دیوانه اش می کرد.
نالید

سامان من تارخ رو خیلی دوست دارم.
هق زد :
من واقعا نمی دونم چیکار کنم.من….
گریه نگذاشت جمله اش را کامل کند. هرچقدر تلاش
می کرد تا گریه اش را کنترل کند به همان اندازه در
این کار بیشتر شکست می خورد. سامان آهی کشید.
گوشه ی چشمانش نم زده بودند. چه باید می گفت؟
چگونه باید مرهمی میشد بر دردهای دخترش؟ حتی
نمی دانست باید چه می گفت گ. وابستگی دخترش به
تارخ می توانست از همان کمبودهایی ناشی شود که
باعثش خود او بود. چه باید می کرد؟ می شد زمان را
به عقب برگرداند؟ می شد گذشته را جبران کرد؟
آسیبی که به زندگی فرزندانش زده بود به این سادگی
ترمیم نمی شد. باید صبوری میکرد. نمی دانست چه
اتفاقی بین تارخ و افرا رخ داده بود. اما می دانست
وقتی افرا از این ماجرا حرف نزده بود یعنی تمایل
نداشت چیزی بگوید. نمی خواست او را تحت فشار
بگذارد. ترجیح می داد خودش پیگیر این ماجرا شده و
با تارخ در رابطه با این موضوع صحبت کند. به
نوازش کردن افرا ادامه داد.
_درست میشه افرا…
می دونم الان حال و روزت خوب نیست. اما به
خودت فرصت بده…
سکوت کرد. حس می کرد حتی بلد نیست به افرا
دلداری دهد. انگار افرا هم متوجه این جریان شد که از
آغوش او بیرون آمده و گوشه ی کاناپه در خود جمع
شد.
_ببخشید من یکم بهم ریختم.
لبخند تلخی زد.
_جدیدا یکم نازک نارنجی شدم محل نده. نفس عمیقی
کشید و با نوک انگشت خیسی زیر چشمانش را پاک
کرد.
_صحرا رو به تو می پرسم.سرش را به سمت سامان
چرخاند.
_امیدوارم پشیمونم نکنی سامان.
سامان با نگاهی اطمینان بخش نگاهش کرد. حال افرا
بد بود و نمی خواست با این وضع روحی نگران حال
صحرا نیز باشد.
_نگران نباش عزیزم.
قول می دم مراقب خواهرت باشم.
افرا لبخند بی جانی زد. همین اطمینان دادن کوچک
نیز باعث میشد خیالش تا حدودی راحت شده و
تمرکزش را روی بدبختی های جدید خود متمرکز کند.
سرش را به کاناپه تکیه داده و چشمانش را بست.
اضطراب کم کم داشت به وجودش راه می یافت.اگر
دیر نبود قطعا خودش را به مزرعه می رساند. اما تا
آنجا می رسید قطعا دیر شده و تارخ را هم نمی
توانست ملاقات کند. احساس خفگی داشت. نمی
توانست فضای خانه را تحمل کند. انگار سامان متوجه
این موضوع شد که به دادش شتافت. بازویش را
گرفت و فشار داد.
_پاشو… لباس بپوش بریم بیرون. خونه بمونی بدتر
فکر و خیال می کنی. افرا از جایش بلند شد.
هروقت دیگری بود ممکن بود با سامان مخالفت کند.
اما حالا به این بیرون رفتن نیاز داشت و وقت لجبازی
نبود.
تارخ دستانش را در هم گره کرد. افرا خوبه؟
سامان اخمهایش را در هم کشید.
_پس خودتم متوجهی که کار اشتباهی کردی؛ تارخ
چشمانش را ریز کرد.
_کار اشتباه منظورت چیه؟
سامان پوزخندی زد.
_یعنی تو نمی دونی؟ افرا از وقتی که از اون روستای
لعنتی برگشته بهم ریخته. تو باعث و بانیش نیستی پس
کیه؟
تارخ پوفی کشید. دستانش را در هم گره زد. با شنیدن
وضعیت افرا از زبان سامان بیشتر از قبل بهم ریخت.
_خیلی مراقبش باش.
سامان دندان هایش را روی هم سایید.
_می تونم ازت شکایت کنم. به چه جرئتی دختر منو
اذیت کردی؟
تارخ سرش را پایین انداخت. نمی خواست به سامان
بی احترامی کند.
وقتی افرا اومد تو مزرعه بهت تذکر دادم مراقبش
باش.
تارخ دستش را لای موهایش فرو کرد و کشید.
اعصابش بهم ریخته بود.
_از من چه می خوای چی بگم بهت؟
عصبی شد.
من خیلی سعی کردم. جلوش رو بگیرم که
دستانش روی میز مشت شدند.
_نشد….
نمی توانست با سامان راحت صحبت کند.
_خودت افرا رو خوب می شناسی. من سعی کردم.
از خودم دورش کنم….
جمله اش را قطع کرد.
سامان خیره اش شد.
_دوسش داری؟
تارخ چشمانش را با خستگی بست. چگونه باید از
دوست داشتن افرا حرف می زد آن هم مقابل سامان!
مستقیم جوابش را نداد.
_تو نقطه ای وایستادم که نمی دونم کار درست چیه؟
ازش فاصله بگیرم یا…
نگاهش را در چشمان خشمگین سامان دوخت.
_زندگی من خیلی پیچیده اس…
هیچ وقت نخواستم افرا رو درگیر مشکلات خود کنم.
اما نتونستم جلوشو بگیرم.
وقت لازم دارم. برای اینکه شرایط رو به یه
حالت نرمالی برسونم تایم می خوام.
سامان غرید:
_از چه وضعیتی حرف می زنی؟
دلش نمیخواست از نیمهی تاریک زندگیاش آن هم
مقابل سامان حرف بزند. نه حرف زدنش را درست
میدانست و نه حرف نزدنش را. اگر از اشتباهاتش
حرف میزد ممکن بود سامان برای همیشه افرا را از
او دور کند، اما حرف نزدنش هم باعث میشد سامان
نتواند با افرا ارتباط گرفته و راجع به این موضوع
صحبت کند. شک نداشت که افرا از این جریان هیچ
حرفی به سامان نزده است. داشت با خودش سبک و
سنگین میکرد که چگونه جواب سامان را دهد که نه
سیخ بسوزد و نه کباب که او مصرانه سوالش را
تکرار کرد.
_ با توام؟ گفتم از چه وضعیتی حرف میزنی؟
تارخ بالاخره خودخواهی اش را کنار گذاشت. فعلا
وضعیت افرا و اینکه سامان مراقبش باشد برایش در
اولویت بود.
_ چیزی راجع به نامی خان میدونی؟
سامان چشمانش را ریز کرد.
_ منظورت عموته؟

تارخ سر تکان داد. سامان با تردید پرسید:
_ چی باید راجع به عموی تو بدونم؟
توضیح دادن برای تارخ سخت بود، اما سربسته گفت:
_ عموی من بخاطر نفوذش دست به خیلی کارا زده تو
زندگیش…
مکث کرد و به دستانش خیره شد.
_ بعد از فوت پدرم منم درگیر کارای غلط خودش
کرد.
سامان با جدیت نگاهش کرد.
_ چه کار غلطی؟ چرا واضح حرف نمیزنی؟
تارخ پوفی کشید.
_ خیلی کارا…
دل را به دریا زد.
_ قاچاق عتیقه… قراردادای غیرقانونی کلان… دست
داشتن تو معاملاتی که عملا دزدی از بیت الماله!
به صورت سامان نگاه کرد تا واکنش او را بسنجد.
حیرت و تعجب روی چشمانش سایه انداخته بود.
_ مگه عموت کارخونهدار نیس؟
تارخ پوزخندی زد.
_ با اون کارخونه نمیشه یک دهم تشکیلاتی که
نامیخان داره رو هم درست کرد.
سامان دستی به صورتش کشید. حرفهای تارخ را به
خوبی هضم نکرده بود. منظورش چه بود؟ کمکم داشت
کنترلش را از دست میداد.
_ من متوجه منظورت نمیشم.
با شک اضافه کرد:
_ منظورت اینه که تو کار خلافی؟
در چشمان تارخ زل زد.
_ منظورت همینه؟
تارخ با مکثی طولانی سر تکان داد.
_ میشه گفت…
سامان دستش را روی میز مشت کرد. از لای
دندانهای کلید شدهاش غرید:
_ این چه ربطی به حال و روز دختر من داره؟
تارخ کوتاه جواب داد:
_ تو روستا متوجه یه چیزایی شد!
هر جوابی که به سامان میداد احساس میکرد در حال
جان دادن است. خدا میدانست چقدر حرف زدن از
لجنزار زندگیاش برایش سخت بود.
سامان تند سوال بعدیاش را پرسید:
_ چه چیزایی؟
تارخ به سختی، اما صادقانه زمزمه کرد:
_ تو روستا یه معامله باید انجام میدادم، افرا فهمید و

یورش بردن سامان به سمتش و یقه ای که در دستش
اسیر گشت باعث شد تا جملهاش ناقص بماند.
سامان عربده کشید:
_ گه خوردی بچهی منو قاطی کثافت کاریات کردی
عوضی!
صدای بلندش باعث شد تا نگاه همه‌ی آدمهایی که در
میزهای کناریشان در کافه نشسته بودند به سمت آنها
بچرخد.

تارخ سعی کرد سامان را آرام کند. از رفتار او
خوشش نیامده بود، اما این به این معنا نبود که منتظر
چنین واکنشی از جانب او نبود. از طرفی این
عصبانیت سامان به او امیدواری میداد که میتواند
افرا را به دست او سپرده و خیالش از سلامتی روحی
و جسمی او راحت باشد. این عصبانیت سامان نشان
میداد که او با وجود تمام اشتباهاتش دخترش را
دوست داشته و نگرانش است. اخم کرد تا سامان را
متوجه حرکت اشتباهش کند و بعد مچ دستان او که
یقه اش را گرفته بودند در دست گرفت.
_ آروم باش…
همزمان پیشخدمت کافه نیز به سمتشان آمده و بازوی
سامان را از پشت گرفت و محترمانه گفت:
_ لطفا اگه مشکلی دارین تشریف ببرین بیرون. اینجا
جای دعوا نیست. بقیه مشتریامون اذیت میشن.
سامان با حرص یقهی تارخ را رها کرد که با این کار
هم دستان تارخ و هم دست پیشخدمت از دور بازو و
مچ دستانش باز شدند. بدون اینکه ذرهای به حرف
پیشخدمت اهمیت دهد انگشت اشاره اش را تهدید وار
مقابل صورت تارخ تکان داد.
_ من بعد نزدیک دختر من بشی گردنت رو میشکنم.
پیشخدمت خواست مجدد بازویش را بگیرد که سامان
با حرص او را کنار زد و با برداشتن کاپشنش از کنار
آنها گذشت. تارخ سریع و قبل از اینکه سامان از کافه
خارج شود پالتویش را برداشت و از جیب آن چند
تراول بیرون آورده و روی میز گذاشت و بعد به
سرعت به دنبال سامان از کافه بیرون رفت. به
قدمهایش سرعت بیشتری داد و قبل از اینکه سامان
سوار ماشینش که مقابل کافه پارک بود شود بازوی او
را گرفت.
_ صبر کن.
همین حرکتش کافی بود تا سامان به سمتش چرخید و
مشت محکمی روی گونهاش فرود بیاورد. شدت ضربه
به قدری بود که سر تارخ به سمت راستش پرت شد،
اما اهمیتی به درد نداد و با عصبانیت غرید:
_ من هر گهی هم باشم اونقدر دخترت رو دوست دارم
که بخاطرش همهی حقیقت رو بهت گفتم.
سامان بدون اینکه ذرهای آرام شده باشد یا تحت تاثیر
جملهی تارخ قرار بگیرد یقه ی او را گرفته و تن او را
محکم به بدنه‌ی ماشینش کوبید.
_ میکشمت آشغال… چرا روز اول نگفتی چی
کارهای که نذارم دخترم اسیر آدمایی مثل شما شه؟
تارخ دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. تا همینجا
هم بخاطر افرا و اینکه سامان پدر او بود کوتاه آمده
بود. بعد از جریان رضایت گرفتن از خانوادهی مقتول
برای پدرش و التماس کردن به آنها به یاد نداشت در
برابر کسی اینگونه صبور عمل کرده باشد، اما دیگر
صبرش به سر رسیده بود.
_ من باید میگفتم؟
غرید:
_ تو باید میرفتی میپرسیدی تا بفهمی دخترت قراره
با کیا همکار شه!
پوزخندی زد.
_ اما سرت گرم خودت و خوشیات بود.
صورت سامان از شدت حرص سرخ شده بود.
_ خفهشو عوضی…
تارخ پوزخندی زد.
_ من اوج مسئولیت پذیری تورو تو همون مطبت
دیدم. پیش منشیت.
با حرص سامان را به عقب هول داد.
_ من اگه اینجام و این حرفارو به تو زدم فقط و فقط
بخاطر افراست. فقط بخاطر این موضوعه که
نمیخوام افرا آسیبی بخوره. میخوام راهمو از عموم
جدا کنم. تا وضعیتم به یه حال نرمال برسه میخوام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

دلم خنک شد از اینکه تارخ کارای زشت و کم کاریهای سامان نچسب و به رووش آورد. آخه پدر و مادرم اینقدر بی مسئولیت. تاره یادش افتاده پدر دوتا دختره .،عیاش. بیچاره افرا اونم از مادرش که نزدیک پنجاه سالگیش داره بچه میاره تو مادری بلد بودی دختراتو بزرگ میکردی.

سپیده
سپیده
1 سال قبل

درد بلات بخوره تو سر هر چی نویسندس
بچه های سایت ب فدات
رمانت ۲۰👏❤

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

و اینکه خواهشا شبای دیگه زود تر پارت بزار مرسیییی 💜

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

وااااااااای نویسنده جان این چند پارت ، ما رو رگباری بستی به هیجاااانا
ایووووول دمت گرم با اینکه داستان داره غمگین پیش میره ولی خدایی کیف میکنم وقتی پارتا رو می خونم 😘😘👌👌👌👌👌💖🌸

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x