رمان برای من برقص پارت ۲ (مهرناز ابهام) - رمان دونی

رمان برای من برقص پارت ۲ (مهرناز ابهام)

_چشماتو باز کن… خوبی؟

از سوال بیجایی که پرسید پوزخندی بر لبش نشست. این زن هیچ نشانه‌ای از حالِ خوب نداشت. گاهی قصدمان از پرسیدنِ یک سوال، واقعا پرسیدن و دانستن نیست. در واقع جواب را می‌دانیم و قصدمان گریز از واقعیتِ دردناک، و یا تحمیلِ قدری امید به ساختارِ یک جمله‌ی سوالی است. مثل فرزندی که از مادر بیمار و رو به موتش با التماس می‌پرسد: مامان خوبی؟
به دنبال یک کلمه “خوبم” و قدری امید… قدری امید.

زن به سختی بدنش را حرکت داد و به پشت روی آسفالت خوابید و آخِ دردناکی از دهان پر خونش خارج شد.
_میتونی بلند بشی؟… چه بلایی سرت اومده؟

چشم‌های درشتش را که آرایشِ سیاهِ غلیظِ دورش به شدت پخش شده بود باز کرد و به مرد نگاهی انداخت. مرد جوان قد بلندی با کت اسپورت روشن و شلوار تیره کنارش ایستاده بود.
اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد و زمزمه کرد
_ولم کن… بذار بمیرم

درد را در کلام و زنگ صدایش به خوبی حس کرد، ولی مگر می‌شد انسانی را به آغوش مرگ رها کند؟ عینکش را از چشم برداشت و دور و بر را نگاه کرد. چه باید می‌کرد؟! تنها گزینه بیمارستان بود.
می‌خواست به آمبولانس زنگ بزند که صدای آرش متوقفش کرد.
_یا خدا… این دیگه کیه؟ تصادف کرده؟
_فکر نکنم… احتمالا از ماشین انداختنش اینجا

آرش نگاه دقیقی به زن کرد و با درک وضعیت گفت
_اوه اوه داغونش کردن

زن پایش را از داخل جوب جمع کرد و آخ دیگری گفت.
_میخوام زنگ بزنم آمبولانس بیان ببرنش بیمارستان

آرش گوشی را از دستش کشید و گفت
_مگه دنبال دردسری پسر؟ از سر و وضعش معلومه یه زن بدکاره‌ست که با فانتزی خشونت ترتیبش رو دادن
_چرند نگو آرش. اگه ولش کنم اینجا تا صبح از خونریزی و درد میمیره

نگاهی به زن کرد که توان حرکت نداشت.
_زنگ می‌زنم آمبولانس
_نه… بیمارستان… نه

با کلماتی که زن به سختی و با التماس گفت، آرش رو به دوستش کرد و گفت
_ببین معلومه از بیمارستان و پلیس می‌ترسه و ریگی به کفشش هست. بیا بریم ناموساً، شر میشه برامون

بی‌توجه به آرش کنار زن نشست و گفت
_کسی رو داری زنگ بزنم بیاد ببرتت؟

زن سرش را کج کرد و خون دهانش را بیرون ریخت.
_نه… برو

از جایش بلند شد و رو به آرش گفت
_ماشینو بیار آرش
_کجا میخوای ببریش هونِر؟ اگه اینموقع شب گیر گشت ارشاد بیفتیم وبال گردنمون میشه ها

با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت
_پس تو ماشین بگیر و برو
_ای بابا سوپرمن بازی در نیار مرد

نگاهی به زن کرد، آش و لاش بود. رها کردنش عین جنایت بود. به خانه که می‌رسید می‌توانست آسوده بخوابد؟ نه.
سمت BMW سفیدش قدم برداشت، پشت رل نشست استارت زد و در نزدیکترین نقطه کنار زن ماشین را پارک کرد. خم شد یک دستش را دور تنه و دست دیگرش را زیر پاهای او حلقه کرد و به آرامی از زمین بلندش کرد. سبک و لاغر بود.
ناله‌ی زن نشانگر کوفتگی و درد شدید بدنش بود. او را در صندلی عقب ماشینش خواباند و بدون توجه به آرش که با دهان باز نگاهش می‌کرد، پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
با وجدان و خوب بودن، ذاتی است یا اکتسابی؟ جوهره‌ی روح، سببِ خوبی یا بدی یک انسان است یا تربیت والدین؟ نمی‌دانم؛ ولی آنچه می‌دانم این است که تنها وجه افتراق انسان‌ها، خوب بودن و بد بودن است. مسلمان یا بهایی یا کافر بودن، سیاه یا زرد یا سفید بودن، نباید این‌ها جدا کننده و وجه تمایز انسان‌ها باشد. انسان‌ها را فقط باید به دو دسته تقسیم کرد. خوب و بد. همین.

_خونه‌ت کجاست؟
_برم خونه… مادرم… پس میفته

صدایش به قدری ضعیف بود که به سختی شنیده می‌شد.
ماشین را متوقف کرد، به پشت برگشت و رو به او گفت
_باید بری بیمارستان با این وضعت
_نه
_جون نداری حرف بزنی، نمی‌خوام تو ماشینِ من بمیری
_پیاده‌م… کن

کلافه سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. خسته بود و اضطرابِ حضورِ دردسرسازِ این زن آشفته‌ترش کرده بود. خون از گوشه‌ی دهان و زانوی او روی صندلی جاری بود. نگاهی به لکه‌های خون و گِل روی صندلی‌های چرم سیاه ماشینش کرد. آخرین چیزی که در این شرایط برایش مهم بود کثیف شدن ماشین بود. دستهایش را روی فرمان گذاشت پوفی کشید و گفت
_می‌برمت خونه خودم، چاره‌ی دیگه‌ای نیست

دختر از پشت پرده‌ی اشک نگاهش کرد. حدس زد او هم از همان نرهایی است که فقط به آلت جنسی‌شان فکر می‌کنند و با بهانه‌ی کمک می‌خواهد او را به خانه‌اش ببرد. نای مخالفت و فرار نداشت. ضعف شدیدی داشت و احتمالا فشارِ همیشه پایینش، پایین‌تر از همیشه بود. تنها اشکش بود که از چشمش فرو ریخت و به سرنوشت شوم خودش لعنت فرستاد.

*******

((مردها دو دسته‌اند، یا مردند یا نامرد))

بین بیهوشی و بیداری بود که ماشین متوقف شد و صدای او را شنید که گفت
_بیدار شو رسیدیم

دربِ پارکینگِ ساختمانی شش طبقه، با ریموتی که در دست مرد جوان بود باز شد و وارد شدند. ماشین را پارک کرد و رو به دختر گفت
_اگه مشکلی با اومدن به خونه‌ی من داری تا بالا نرفتیم بگو، بعدا دردسر درست نکنی برای من

دختر آب دهانش را به زحمت قورت داد و با ناراحتی گفت
_چاره‌‌ی دیگه‌ای… ندارم
_پس باید برم از بالا برات لباس بیارم، نمیخوام همسایه‌ها اینجوری ببیننت

کمی بعد بارانی سرمه‌ای رنگی را که دختر کاملا داخلش گم شد و قدش تا روی پاهایش رسید به تن او کرد و گفت
_سعی کن راه بیای خودت. صورت خوشی نداره اینجا بغلت کنم
_میام

دمپایی‌های مردانه و بزرگی را که او برایش آورده بود به پا کرد و لنگه کفش پاشنه بلندش را داخل ماشین انداخت. در حالیکه پایش درد داشت و لنگ میزد سعی کرد با کمک مرد جوان قدم بردارد. توان نداشت و سرش گیج می‌رفت. مرد متوجه حالش شد و دستش را دور کمر او حلقه کرد و سنگینی‌اش را به دستانش گرفت.
دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم را زد و نگاهی به سرتاپای دختر کرد. ضعیف و داغان سرش را به دیوار آسانسور و بدنش را به او تکیه داده بود و با آن بارانی بزرگ و دمپایی‌ها خنده‌دار بنظر می‌رسید. ولی دندانِ شکسته و خونی که روی چانه و گلو و سینه‌‌اش خشک شده بود طنزِ صحنه را از بین می‌بُرد.
با خودش فکر کرد “من چیکار دارم می‌کنم؟ درسته که چنین زنی رو دارم می‌برم توی خونه‌م؟”
با کلافگی دستی به موهایش کشید و فکر کرد که فقط یک شب است و فردا صبح تمام می‌شود.

مقابل دربِ واحد از آسانسور خارج شدند و در را باز کرد. تقریبا از زمین بلندش کرد و در تاریکیِ خانه روی اولین مبل راحتی گذاشتش. کلید برق را زد و گفت
_یه آب قند میارم برات، داری از حال میری

دختر تنِ دردمندش را روی مبل راحتی جا به جا کرد و چشمهایش را بست. وقتی لیوان پر از مایع شیرین را سر کشید کم کم انگار جانِ رفته به کالبدش بازگشت. بالاخره توانست به مرد مقابلش و خانه‌ی او نگاهی بکند. قد بلند بود و موهای قهوه‌ای روشن، ابروهای کشیده، بینی متناسب و لب‌های خوش‌فرمی داشت. خوشقیافه بود، با ریش و سیبیل کوتاه و مرتبی روی صورت استخوانی و خوش‌ترکیبش.
سعی کرد چشمهایش را خوب ببیند. روحِ آدم‌ها را کمابیش می‌شود از قعرِ چشمانشان دید. عینکِ تقریبا گردی با فریم قهوه‌ای به چشم داشت و از پشت شیشه‌های عینک چشم‌هایش به نظر سیاه می‌آمد.
نگاهی به اطراف کرد. خانه‌ بزرگ و شیک بود. با طیف رنگ کِرِم و دیزاین ساده.
اثری از وسایل و اجزایی که نشانگر حضور یک زن در خانه باشد نبود و بنظر مجردی و مردانه می‌رسید.

_آب قند رو خوردی رنگت کمی بهتر شد. حالا بگو ببینم چرا اینکارو باهات کردن؟
_چون خوک‌های کثیفی بودن

خونین و مالین روی مبل افتاده بود و مرد روی مبل روبه‌رویی نشسته و او را نگاه می‌کرد.
_چند سالته؟
_۲۵
_اسمت چیه؟
_نیلوفر. اسم تو چیه؟
_هونِر
_معنیش چیه؟
_اسم مادی کهن هست. مرد جنگجو
_اهل کجایی؟
_سلیمانیه، کوردم. انقدر حرف نزن از دهنت داره خون میاد

دستمالی به او داد و دختر در حالیکه دهانش را پاک می‌کرد و بارانی را بیشتر دور خودش می‌پیچید گفت
_مبل‌ها رو هم مثل ماشینت کثیف نکنم
_مهم نیست ولی اگه بخوای میتونی دوش بگیری

نیلوفر با این حرفش یقین پیدا کرد که مرد غریبه نقشه‌هایی برایش دارد و با تلخ‌خندی گفت
_چطور میتونی به جنازه‌ای مثل من… نظر داشته باشی؟

هونِر با تعجب نگاهش کرد و گفت
_نظر؟! نمی‌تونم حتی نگاهت کنم، چندش‌آوری

با خونسردی این حرف را زد و دختر در لحن و کلامش صداقتی حس کرد که با خیال راحت عضلاتش را روی مبل شل کرد. به نظر می‌رسید این مرد آدم بدی نیست. در نگاهش هیزی و کثیفی نبود.
به پست فطرت‌هایی که ساعاتی پیش کتکش زده بودند فکر کرد و نفس عمیقی کشید که باعث شد دنده‌های آسیب‌دیده‌اش به درد بیاید. آرام زمزمه کرد
_خوبه… مردِ کوردِ جنگجو

هونِر شنید و نگاهش را از او گرفت. نیلوفر سرش را به پشتی مبل تکیه داد و آرزو کرد که کاش بدون خجالت می‌توانست دراز بکشد. سر درد و دندان درد عذابش می‌داد و نمی‌توانست سرش را ثابت نگه دارد. چشمهایش را بسته بود، صدای هونِر را شنید که تلفنی با کسی حرف میزد.
_سلام سعید جان، شرمنده‌ این موقع شب مزاحمت میشم، مجبور شدم… راستش به کمکت نیاز دارم، می‌خوام یه سر بیای خونه‌ی من یه بیماری رو ویزیت کنی، نشد که ببرمش بیمارستان… ممنونم ازت دکتر، جبران می‌کنم

تماس را قطع کرد و به زنِ خونالودی که هیچ چیز از او نمی‌دانست و روی مبلِ خانه‌اش نشسته بود نگاه کرد.
_دراز بکش تا دکتر بیاد

روی مبل دو نفره دراز کشید و جثه‌ی ظریفش به آسانی در آن جا گرفت.
هونِر کتش را از تن درآورد و آستین‌های پیرهن تیره‌اش را بالا داد و متفکرانه به او خیره‌ شد. نمی‌دانست باید چه می‌کرد. هرگز در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. نیلوفر بارانی را به صورتش کشید و هونر از تکان‌های بدنش فهمید که گریه می‌کند. نمی‌دانست گریه‌اش از اندوه است یا از درد.
نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد، دو و ربع بود و خدا خدا کرد تا دکتر زودتر برسد.
با صدای آرامی گویی که با خودش حرف می‌زند گفت
_چرا گریه میکنی؟

نیلوفر با صدای گرفته‌ای از زیر بارانی جواب داد
_واسه بدبختیم
_چرا این کارو باهات کردن؟

بینی‌اش را بالا کشید و بارانی را از صورتش برداشت و گفت
_همیشه فقط خودش بود. ولی اینبار چند نفر دیگه هم تو خونه‌ش بودن و من نمی‌تونستم…

ادامه نداد و هونر نفهمید که آن سکوت از شرم بود یا از دردِ دهانِ جر خورده!
بعید دانست که زنی تن‌فروش و فاحشه شرم و حیا داشته باشد. ولی در این زن ظریف، که به دختری شکننده و بلورین میمانست، چیزی بود که حس فاحشگی را القا نمی‌کرد و این برای هونری که او را با لباس‌های جلف، کتک خورده و زخمی از کنار جوب جمع کرده بود سخت متناقض و عجیب بود.

با صدای زنگ آیفون نگاه از نیلوفر برداشت و بلند شد. ته قلبش از سعید متشکر شد که به این زودی خودش را رساند.
وقتی دکتر وارد خانه شد با دیدن سر و وضع نیلوفر یکه خورد، سر جایش مکثی کرد و به هونر نگاه کرد.
دوستان صمیمی نبودند ولی آنقدری او را می‌شناخت که بداند اهل چنین مسائلی نیست. هونر سوالِ نگاهش را خواند و آهسته گفت
_تو خیابون پیداش کردم، خیلی داغونه ترسیدم ولش کنم بمیره

خیال دکتر کمی راحت شد و قدمی به سمت زن روی مبل برداشت. کیفش را روی میز گذاشت و کمکش کرد بارانی را دربیاورد.
_کجاهات درد داری؟
_شونه‌م و زانوی راستم خیلی درد میکنه… و دندونم
_پاتو آروم تکون بده ببینم، می‌تونی؟

پایش را تکان داد و هونر که با دستانی قفل شده روی سینه‌، بالای سرشان ایستاده بود گفت
_شکستگی نداره، بسختی کمی راه رفت

دکتر بعد از معاینه‌ی زن، از داخل کیفش چند آمپول درآورد و گفت
_ضرب‌دیدگی و کوفتگی عضلانی شدیده. مسکن میزنم تا دردش کم بشه، سعی کن همینطور دراز بکشه

هونر سری تکان داد و نیلوفر چشمانش را از درد سوزنی که در تنش فرو رفت بست. دکتر زخم زانو و شانه‌اش را پانسمان کرد و گفت
_سه تا آنتی بیوتیک نوشتم هر ۱۲ ساعت تزریق بشه، زخماش میتونه عفونت کنه. کار دیگه‌ای الان نیست که من انجام بدم، دندونش هم که باید بره دندونپزشک ببینه شاید ریشه‌ی شکسته مونده باشه

دقایقی از رفتن دکتر گذشته بود و نیلوفر معذب از خون و کثیفی‌ تنش، مدام بارانی هونر را به دور تنش می‌پیچید.
_به نظرم بهتر باشه به حرفت عمل کنم
_کدوم حرفم؟
_برم حموم
_باید بری، خیلی کثیفی. بزار پانسمانت رو باز کنم برو

دستش را پشت نیلوفر گذاشت و کمی بلندش کرد. ولی تن له شده‌اش با همان لمس کوچک هم به درد آمد و آخی گفت و لبش را گاز گرفت.

_با این وضع می‌تونی بشوری خودتو؟

به آرامی و با کمکِ او به سوی حمام قدم برداشت و گفت
_می‌تونم

وارد حمام شدند و هونر یک صندلی پلاستیکی زیر دوش گذاشت و گفت
_بشین روی این. سر‌پا نمی‌تونی

دختر از خدا خواسته روی صندلی نشست.
_میرم برات حوله آماده کنم، فقط… من لباس مناسب تو ندارم، چی بدم بپوشی بعد حموم؟
_یه تیشرت و یه شلوار راحتی اگه بدی یه جورایی می‌پوشم
_باشه، من میرم اگه کاری داشتی بگو

از حمام خارج شد و مشغول پیدا کردن کوچکترین سایز تیشرتش بود که صدای افتادن چیزی در حمام را شنید. سریع پشت در رفت و گفت
_چی شد؟

صدایی نیامد و هونر دوباره بلندتر پرسید
_دختر… چیشد؟ افتادی؟

صدای ضعیف نیلوفر به گوشش رسید که گفت
_نه… شامپو افتاد
_صدای شامپو نبود. خوبی؟

به جای جواب، ناله‌ی خفیفی شنید و مطمئن شد که افتاده است. نمی‌دانست چه کند! نه می‌توانست وارد حمام شود و نه می‌توانست همانجا بایستد.
_میام داخل، باشه؟

صدای نزار و گریه‌آلودِ دختر گفت
_نههه… نیا

کلافه شد. خواست بگوید مگر تو فاحشه نیستی و به لخت بودن مقابل مردها عادت نداری؟! ولی نگفت و با یک تصمیم آنی در حمام را باز کرد. متعجب به او که با لباس خیس کف حمام افتاده و از درد چهره در هم کشیده بود نگاه کرد.
سریع جلو رفت به آرامی بلندش کرد و روی صندلی نشاند. دختر چشمهایش را از درد بست و نفس کوتاهی کشید.
_بلند شدم گرمی آب رو تنظیم کنم سرم گیج رفت

نگاهی به موها و لباس‌ خیسش و جوی خونی که کف حمام جاری بود کرد و گفت
_لباساتو چرا در نیاوردی؟
_نتونستم… دستم بلند نمیشه

لحظه‌ای تعلل کرد و بعد با صدای مردانه‌اش که ته‌لهجه و صلابت کوردی داشت گفت
_بشین، من می‌شورمت

نیلوفر نگاه خیره‌ای به او کرد و ته دلش گفت “به بهانه‌ی کمک! همتون مثل همین”

ولی چاره‌ای نداشت جز اینکه ببیند این مرد چه بر سرش می‌آورد. در واقع سالها بود که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت ولی باز هم از فکر تجاوزی که کمی بعد ممکن بود اتفاق بیفتد قلبش از ناراحتی تیر کشید.
هونر به آرامی زیپ جلوی پیراهن را تا انتها باز کرد و سعی کرد حواسش به زیبایی و سفیدی بدنش پرت نشود.
_کمی بلند شو لباسو بکشم از زیرت

نیلوفر در خودش جمع شد و با دستانش سعی کرد خودش را بپوشاند. ولی شرم و حیا دیگر معنایی نداشت. اشک از چشمش سرازیر شد و تکانی به باسنش داد تا دامن لباس را از زیرش بکشد. در حالیکه نظرش نسبت به خوبیِ مردِ مقابلش عوض شده بود با پوزخندی تلخ دوباره روی صندلی نشست. هونر پیراهن کوتاه چرم را روی زمین پرت کرد و جوراب‌های فیشنت پاره را از پاهایش بیرون کشید.
پاهای سفید و خوش‌تراشش در قسمت ران و زانو به شدت کبود شده بود و زانویش خونریزی داشت. دستش را روی بند سوتین مشکی دختر گذاشت. تردید داشت، ولی سوتین و سینه‌هایش آغشته به خون بود و باید شسته می‌شد. بعد از چند ثانیه مکث بازش کرد.
هونر دید که پستان‌های گرد و سربالایش از حبس سوتین رها شد و او سریع دستهایش را روی سینه‌هایش گذاشت. از دیدن زیبایی او نفس سنگینی کشید.
زنی عریان و زیبا با یک شورت مشکی و موهای سیاهِ خیس وسط حمامش نشسته بود و هونر ناخودآگاه چند ثانیه تماشایش کرد.
در خودش جمع شده، چشمهایش را از ناراحتی بسته و بدنش را منقبض کرده بود، ولی توجه هونر فقط به زیباییِ پیکرِ او بود و آنالیزش می‌کرد. شانه‌های ظریف، استخوانِ ترقوه‌ی جذاب، سینه‌های بلوری و هوس‌انگیز، کمرِ باریک. فکر کرد این دختر به قدری زیباست که گویی صرفا به قصد دلربایی خلق شده است. زیر لب طوری که او نشنود آرام زمزمه کرد
_بووکه شووشه
(عروسکِ چینیِ ظریف، به زبان کُردی)

نگاهش را به سختی از تنِ او گرفت و با اشاره به تنها باقیمانده‌ی لباسش آهسته گفت
_لباس زیرت بمونه، آخرش که من رفتم خودت در میاری

نیلوفر با تعجب نگاهش کرد و از اینکه اتفاقی که فکرش را می‌کرد نیفتاد با خودش گفت “یعنی ممکنه؟‌!”

بعد از پدرش هرگز مرد شریفی ندیده و نشناخته بود. هر مردی که سر راهش سبز شده بود عوضی و دنبال سکس بود.
از اینکه این مرد نیز مثل آنها تن او را تصاحب نکرد حس خوبی در تمام وجودش پخش شد. پاکی و معصومیتش را سالها می‌شد که از دست داده بود و یک کفتار پیر با بی‌رحمی باکرگی‌اش را دریده بود. ولی رفتار و پاکیِ هونر نور امیدی در تاریکی بود و دانست که یک مرد می‌تواند با شرف باشد.

هونر کمی از شامپو روی موهای دختر ریخت و پنجه‌هایش را به آرامی لابه‌لای موهایش فرو کرد و شست. نمی‌خواست به طور مستقیم به بدنش دست بزند و دستش را داخل لیف آغشته به صابون کرد و به نرمی، طوری که کوفتگی‌های بدنش درد نکند، روی گردن و پشت دختر کشید. پشت سرش ایستاده بود و از همان پشت دستش را دور بدن او حلقه کرد و لیف را وسط سینه‌های خون‌آلود و شکمش کشید.
شستنِ زنِ زیبایی مثل او حس عجیبی بود و حس کرد عرق از تیره‌ی پشتش جاری شد. کمرش را صاف کرد و دست کفی‌اش را با کلافگی به موهایش کشید. سخت است مرد باشی و چنین زن سکسی و برهنه‌ای مقابلت باشد و احساسات و غلیان هورمونهای مردانه‌ات را کنترل کنی.
با حواس‌پرتی کمی شامپو بجای صابون روی لیف ریخت و مقابل پاهای نیلوفر روی دو پا نشست و لیف را به ران‌ها و زانوهایش کشید.
زخم زانویش را با احتیاط شست و آخ خفیفی از گلوی دختر خارج شد.
دوش دستی را باز کرد و تمام کف‌ها را از بدن او شست و گفت
_سختش همین بود، من میرم بیرون تو راحت یه دوش پایانی بگیر حوله بپوش صدام کن

نیلوفر با قدردانی و شرمندگی نگاهش کرد و آهسته تشکر کرد.
این مردِ غریبه با رفتارش حجتِ مردانگی را تمام کرده بود و زمانی که خروجش از حمام را نگاه می‌کرد یاد حرفی افتاد که جایی خوانده بود «مردها دو دسته‌اند، یا مردند یا نامرد»
به نامردانی فکر کرد که در آغازِ شب مانند دسته‌ای سگِ هار به او حمله کرده بودند، و مردی که در پایانِ شب، زخم‌ها و خون‌ِ جسم و روحش را شسته بود.

*******

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ژیله‌مو
ژیله‌مو
17 دقیقه قبل

وای دختر تو فوق العاده ای
چ توصیف های زیبایی رو انجام می ییی
منی که آدمایی که رمان میخوندن و مسخره میکردم حالا طرفدار پرو پا قرص رماناتم
بوکه شوشه که ایتر تواو جوانی کرددد

نهال
نهال
1 ساعت قبل

یاد غرق جنون افتادم. فکر کنم یه سریا هام هستن که یاد اون میافتن
عالیه مهرناز خانم اما تلفظ اسم شخصیت مرد چی میشه؟
Honer درسته؟!

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ساعت قبل

خیلی قشنگ بود کاش زنان ما همه جا در کنار مردا احساس آرامش و اسایش داشتند و مردان جنبه حضور در کنار زنان رو ممنون مهرناز بانو موفق باشی خواهر

خواننده
خواننده
2 ساعت قبل

چ جالب

یاس توانا
یاس توانا
2 ساعت قبل

دستتون درد نکنه بابت رمانتون ولی خب به نظرم طبق چیزی که در این رمان و رمان قبلیتون مشهوده، اغراق های افراطی از شخصیت های داستانتون هست که به شخصه برای من نه تنها هیچ جذابیتی نداره، بلکه زننده هم هست، به علاوه از لحاظ اخلاقی تا اینجای رمانتون مورد تائید بنده نیست، اینکه آدم به کسی که نمیشناسه به این نحو کمک کنه، دلالت بر انسان خوب بودن یا مرد بودن نیست، راه های دیگه ای هم برای کمک وجود داره، این راه سخیف ترین و در عین حال بی اخلاق ترین راه مثلا کمک هست. به هر حال موفق باشید.

آرین
آرین
3 ساعت قبل

فکر کنم رمان جذابیه،مثل بقیه رمان هایی که نوشتی،باید منتظر صحنه های جذابی باشیم،😁😁😁😁،خسته نباشی مهرناز جونی❤️

Mamanarya
Mamanarya
3 ساعت قبل

ای جان🙈 اینجوری ک بوش میاد خیلی نکته های انحرافی ظریف و ژذاااابی داره😈😈😈😂😂😂
مرسی مهرناز مثل همه ی رمان هات جذابه و بیست😘😘😘😘

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x