رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 109

5
(2)

 

-یه فکری میکنم…
دهان باز میکند دوباره مخالفتی بکند، که کف دستم را بالا میگیرم و میگویم:

-هیچی نگو! دوستیمون سرِ جاشه… اگه واقعا دوست منی و حق رو به من میدی، پس لطفا هر حرفی بینمون رد و بدل شد، بین خودمون بمونه… باشه؟

هیچی نمیگوید و فقط بازدم بلندی بیرون میفرستد. میدانم که نمیگوید… که اگر میخواست بگوید، امروز اینجا نبود و یک راست به سراغ بهادر رفته بود!

لبی خالی از خنده میکشم و میگویم:
-رو دوستیمون حساب میکنم…

نگاه پایین می اندازد و به نشانه ی تاسف و سرگردانی سر به طرفین تکان میدهد. برمیگردم و بلافاصله از کافیشاپ بیرون میزنم.

صدای نفس زدن های خودم را میشنوم، وقتی که در پیاده رو قدم برمی دارم.

دیگر سردرگم نیستم… سوالی در ذهنم نیست… نیاز به توضیح ندارم… نیاز به شنیدن هیچ حرف دیگری ندارم… هرچه نیاز بود، شنیدم و دیدم و کاملا توجیه شدم!

فقط کمی متنفرم!
کمی عصبانی ام!
کمی کینه دارم!
کمی رودست خورده ام!

کمی غافلگیر شده ام!
کمی تحقیر شده ام!
کمی تمسخر شده ام!
کمی غرورم خُرد شده است!

کمی بازی خورده ام!
کمی شکست خورده ام!
کمی بازیچه شده ام!
کمی… کمی… قلبم شکسته است!

دست مشت میکنم و بغضی که در گلویم نشسته است، مرا عصبانی میکند.
کمی خجالت زده ی خودم شده ام!

به خاطر حسم… ساده گرفتنم… تلاشم… آه… شرمم میشود وقتی یاد لحظه هایی می افتم که هر کاری میکردم تا آبتین جذبم شود… و تمام این مدت بهادر به من میخندید.

چقدر نفرت انگیزم و چقدر نفرت انگیز است!
و حالا چه باید بکنم؟!
بمیرم! فقط بمیرم!!

خود را به خانه ام میرسانم. و حتی نمیدانم اگر ببینمش، چه عکس العملی نشان دهم. درحال حاضر… به خاطر مسخره شدنم… به قدری داغون هستم که اصلا به نفع نیست دیدنش!

میترسم قیافه ی نحس و بیشعورش را ببینم و بزنمش! فحشش بدهم… چنگش بزنم… گازش بگیرم… گریه کنم!!

نه… نمیخواهم حتی کوچکترین عکس العملی از خود نشان دهم و او را یک ذره هم به شک بیندازم.
او نمیداند که برنده است، پس بازی ادامه دارد!

در را با کلید باز میکنم. نگاهم دور تا دور حیاط میچرخد. خدا را شکر، نه خبری از خودش است، نه از خروس وحشی اش!
-خبر جفتشون بیاد!

-خبر خودت!
با هین بلندی نگاهم را بالا میکشم.

با هین بلندی نگاهم را بالا میکشم. او را می بینم که توی تراس، به دیوار تکیه داده و… نگاهم نمیکند.

یعنی نگاهش به گوشی توی دستش است و اخم دارد و رکابی به تن دارد و ظاهرش شلخته و کمی آشفته و آرامتر میگوید:
-خبرت بیاد که دیگه اینورا پیدات نشه…

و لحنش خسته و کلافه…
من چه حسی دارم؟!
به شدت بیزار از همه ی او!

با همان بیزاری لبخند میزنم…با همان بیزاری سر کج میکنم… و نگاه میکنم…انقدر نگاه میکنم که نگاهم کند. و وقتی چشمهای سیاه و…شرور و… خسته اش به من می افتد، با چشمکی میگویم:
-مرسی از محبتت آقای بها!

عصبی میغرد:
-زهرمار!

خنده ام را وسعت میدهم!!
-اصلا من عاشق زهرمار گفتنتم، جون!

چشم باریک میکند. جوابی ندارد! یک تای ابرویم را بالا میدهم و نرم و پرناز و پر عشق میگویم:
-ازت بیزارم بها!

و چقدر از ته دل!
او دو آرنجش را به حصار تکیه میدهد و خم میشود. و مثل خودم آرام، اما پر از کلافگی میگوید:
-پس گورتو گم کن!

لب ورمیچینم:
-ازم نخواه برم… آخه اصلا دلت میاد؟!!

او دست لابه لای موهای حالت دار و بلندش میکند و بی اعصاب میگوید:
-بیا برو… بیا برو ولم کن!

تک خندِ آرامی دارم و میگویم:
-تا تهش هستم…

حالش خوب نیست و این را از نگاهش میخوانم. خب من از او بدترم! اما انگار تظاهر زیاد هم سخت نیست. بالاخره دست آموز خودش هستم دیگر!

اویی که خوب و بد بودن حالش هم احتمالا تظاهر باشد. حتی همین حالا!

و منی که بیشترین ضربه را به خاطر حالات او خوردم و حسم به بازی گرفته شد.

دستی برایش تکان میدهم و با لبخند میگویم:
-روز خوش همسایه ی عزیز…

چشم میگیرم. داخل میشوم و حالا فکر میکنم حتی نزدیکتر هم باشد… حتی روبرویم… حتی در فاصله ی خیلی کم… حتی در آغوشش… یا درحال بوسیده شدن، احتمالا بازهم بتوانم مثل او به خوبی نقش بازی کنم!

اما وقتی از آسانسور بیرون می آیم، هیچکسی را نمی بینم. در واحدش بسته است و او در خانه… و دور!

زهرخندی میزنم و در خانه ام را باز میکنم و داخل میشوم. خیلی دلم میخواهد در را بکوبم، اما سوژه دستش نمیدهم.

به آرامی در را میبندم و کلید میکنم و حالا هرچقدر دلم بخواهد، میتوانم خودم باشم!

روی تخت رها میشوم. یک ثانیه نمیکشد که چشمانم پر میشود. غلت میزنم. مشتم را به تخت میکوبم… یکبار… دوبار… سه بار…
غلت میزنم و سرم را توی بالشت فرو میکنم. جیغ میزنم… مشتم را محکمتر میکوبم و جیغ میزنم.

انقدر جیغ میزنم که صدایم خش میگیرد. گلویم میسوزد. دستم به درد می آید. به خودم سخت نمیگیرم. انقدر توی بالشت جیغ میزنم و مشت میکوبم و اشک میریزم، تا همین امروز این شیون تمام شود!
**

ته مانده ی نسکافه ی ولرم را سر میکشم و با مرتب کردن شال روی سرم، نفس عمیقی میکشم و در را باز میکنم.
کتانی های سفید پا میزنم و درحال کیپ کردن چسب هایشان، نگاه خیلی گذرایی به در بسته ی واحدش میکنم.

از آن روز ندیدمش و از خانه بیرون نیامدم و همه جا سکوت مطلق بود!
حوصله ی هیچ سر و صدایی نداشتم. نه آهنگ، نه صحبت با کسی، و نه حتی صدای خودم.

و برایم عجیب بود که صدایی هم از واحد کناری درنیامد. یعنی هیچ صدایی!
انتظار یک عکس العمل… یا واکنش… یا اظهار وجودی، مثل آن شب داشتم.

و خود را هم آماده کرده بودم برای رو در رو شدن… اما حتی کوچکترین صدایی.. مثلا بسته شدن در واحدش، یا روشن شدن ماشینش، یا صدای قدمهایش را هم نشنیدم!
به جهنم… هوم؟! همه چیِ بهادر جواهریان… به جهنم!

صاف می ایستم. به سمت آسانسور میروم و دکمه اش را میزنم.
سوار میشوم. در بسته می‌شود. پیاده میشوم. بیرون می‌روم. و در تمام مدت نگاهش را حس میکنم…
توهم است، می‌دانم!

فردا سیزده به در است. برای خودم خرید میکنم. کاهو و سکنجبین میخرم. میوه، آجیل، خوراکی، کتف و بال زعفرانی!

و تمام مدت خود را لعنت میکنم که به خاطر این آدم زود برگشتم و اینجا در این شهر غریب هستم!

با تاکسی دربستی به خانه برمیگردم. در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم.

در را که می‌بندم، او را می‌بینم که لبه ی حوض نشسته و… عجیب غریب است به خدا!

درست رو به من است. پاهای باز و آرنجهایی که به زانوهایش تکیه داده. شلوار کردی به تن دارد… پیرهن مردانه ی چهارخانه ی تیره که دکمه هایش را باز گذاشته… و زیر آن، رکابی!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x