موهای حالت دارش پخش و پلا، و نخ سیگاری پشت یک گوشش…
و نگاهش.. به مرغ و خروس هایی که در حیاط رها کرده تا از هوای بهاری لذت ببرند!
نگاهم نمیکند… من با تعلل چشم میگیرم و به سمت خانه قدم برمیدارم.
میخواهم بی تفاوت بگذرم و بروم. اما متاسفانه چنگیز هست!
نسبت به بهادر هم بی تفاوت باشم، نسبت به او نمیتوانم. آخر با نگاهش دل میلرزاند، دلبرِ دل ها!
همین که قدم به سمتم برمیدارد، ترسیده تهدید میکنم:
-بیاد سمتم، جیغ و داد راه میندازم!
بهادر اصلا واکنشی نشان نمیدهد.
خب انگار قرار است مرض بریزد!
-متوجهی که خونه ی آپارتمانی و حیاط مشترک جای حیوون نگه داشتن نیست؟!
بی حوصله است وقتی تشر میزند:
-بتمرگ سر جات چنگیز!!
و این واقعا مرا بهت زده میکند! به خصوص که با تکان دادن دستش، چنگیز را به سمت دیگر هدایت میکند!
انتظار یک جنگ اعصاب و لجبازی و دیوانگی داشتم و حالا… بروم؟!!
قدم به سمت خانه میکشم، درحالیکه واقعا حیرت زده ام!
وقتی به آسانسور میرسم، بلند میشود و برمیگردد و به سمت من می آید. و در همان حال آرام و بی حوصله میگوید:
-دنبالم نیا، حوصله ی جیغ جیغ این بچه قرتی رو ندارم…
یعنی حوصله ی منی که عاشق درآوردن جیغم بود دیگر!
این هم رویه ی جدید بازی اش است؟!
وقتی سوار آسانسور میشوم، او هم پشت سرم می آید.
دکمه را میزنم. نگاهم میکند. نگاهش که میکنم، با مکث چشم میگیرد.
نمیفهمم…خسته است، یا بیخواب، یا مریض، یا… بازهم بازی!
پوزخندی میزنم. بلافاصله میپرسد :
-چیه؟!
آسانسور می ایستد. بیرون می آیم و میگویم:
-وقت کردی، یکم به سر و وضعت برس… دیگه بیش از حد داری تلاش میکنی دخترا جذبت نشن!
پشت سرم می آید و میگوید:
-جذاب نیستم الان حوری؟
نمیتوانم خنده ی پر تمسخرم را فرو دهم و رو به چشمهای خسته و خمارش میگویم:
-دختر کُش اصلا… به خصوص شلوار کُردی و دمپایی هات!
نگاهی به دمپایی هایش میکند و یک پایش را بالا میگیرد و کف دمپایی اش را نگاه میکند.
-چُشونه؟ چِمه؟
خنده ام میگیرد. جذاب نیست… چندش آور است. اما چرا اداهای لعنتی اش قلبم را خراش میدهد؟!
میخندم:
-چی بگم که خدا رو خوش بیاد؟!
دستی بی حوصله تکان میدهد و به سمت در واحدش میرود.
-بهتر… من از نظر تو یکی جذاب نباشم، راضی ام اصلا!
با نفرت از پشت سر نگاهش میکنم.
-چون دلم پیشِ آبتینه؟
آرام و بی حال خنده ای به رویم میپاشد:
-اَرِع… زِید آبتین! مالِ حروم… حوریِ پسرعموم!
تمسخر را در حرفش به وضوح میفهمم. حالم بدتر میشود. من مسخره ی او هستم… حتی همین حالا!
لبخندم به فحشِ ناموس بیشتر شباهت دارد:
-ممنون که برادرانه کنارمی…
زیر لب خیلی آرام فحشی میدهد:
-گوه نخور بابا…
میشنوم! اما به رویم نمی آورم و در حال برگشتن به سمتِ درِ واحدِ خودم میگویم:
-روز خوش خوشتیپ!
کلید را توی در می اندازم. در را که باز میکنم، صدایش را از پشت سر میشنوم.
-متلک بندازی، سرویست میکنم!
داخل میشوم و قبل از بستن در متلکِ دیگری بارش میکنم:
-خوشتیپِ مودب!!
خیره خیره نگاهم میکند. در را که میخواهم ببندم، میگوید:
-چه مدلی کنم برات خوشِت بیاد؟
پوزخندی میزنم:
-من چرا خوشم بیاد؟
شانه اش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-کنجکاوم بدونم چطوری جذبِ یه پسر میشی؟
کیسه های خرید در دستم فشرده میشوند. سوالش برای چیست؟!
-میخوای مُخ بزنی؟
لبی به یک طرف صورتش میکشد.
-حالا…
متحیر و کمی گیج، کیسه های خرید را کناری میگذارم و میگویم:
-یعنی مُخِ منو؟!
تکخندش بازهم تمسخر دارد.
-مگه من مال حروم خورَم؟!
کفری ام میکند! اما نرم میخندم:
-پس چرا میخوای اون مدلی بشی که من خوشم بیاد؟
لاقید شانه بالا می اندازد:
-دیدیم زیادی روم زوم کردی… گفتم شاید بوم بوم کرده قلبت… پیشنهادم که میدی به خودم برسم… گفتم لابد چشمِتو گرفتم!
ابروانم را بالا می اندازم و با مکث جوابی پیدا میکنم:
-بی جنبه نباش!
میخندد و تکیه اش را میگیرد و جوابی میدهد:
-آره بابا ک.س.خل میزنم بیخیال…
لب میفشارم و همیشه این راحت بودنش در حرف زدن، من را شرمگین میکند.
-بی ادب…
-خوشِت نمیاد؟ چیکار کنم برات؟
یک خراش عمیق روی قلبم به وجود می آید.
-توهّم نزن!
پوفی میخندد و دستی به چشمان خسته اش میکشد:
-به خاطر بی خوابی دیشبه… جدی نگیر…
برمیگردد… و من همچنان نگاهش میکنم.
خیلی خسته کننده پیش میری نویسنده جان