رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 155

5
(4)

 

 

 

 

ابروانم از سر حیرت بالا میروند و عجیب حرف میزند این مرد! با خنده میگویم:

 

-عمو جان من اصلا نمیدونم چی بگم…

 

-میدونم انتظارشو نداشتی و خجالت کشیدی… اشکال نداره…

 

آهان خجالت هم باید بکشم!

 

-بله… و اینکه… من اصلا پسر شما رو ندیدم که…

 

میان حرفم میگوید:

 

-اینکه اشکالی نداره! می بینیش… آشنا میشید… بیشتر آشنا میشید…  فقط رضایت بده… باقیش ایشالا جور میشه…

 

سکوت میکنم و هنوز فکرم درگیر است. چند ثانیه ی بعد، قبل از اینکه حرفی بزند، میپرسم:

 

-این پسرتون… همون که تو اون واحدِ من زندگی میکرد و رفته بود خارج؟

 

با هول و بلند میخندد.

 

-اون خونه… حالا… حالا ببینیش از خودش می پرسی ایشالا! مال تو و اون نداره…

 

واه! درست هم که جوابم را نمیدهد.

 

-یعنی اون واحد مال ایشونه دیگه؟!

 

-دوست داری اونجا زندگی کنید؟

 

با حیرت طاق باز روی تخت می افتم. چه میگوید با خودش؟! من بروم آنجا با بهادر همسایه شوم… آن هم به عنوان زنِ پسرِ عمو منصور!

 

حتی فکرش هم قلبم را به شدت میفشارد. حتی تصورش هم ترسناک و در عین حال، هیجان انگیز است… حتی نمیشود… چنین تصوری کرد!

 

-این حرفا… چیه عمو جان؟!!

 

میخندد و میگوید:

 

-نقشه های پسرمه دیگه… راست میگی از الان زوده این حرفا! فعلا رضایت بده ما خدمت برسیم این غلامِتو ببین!

 

و آرامتر نُچی میکند و زمزمه میکند:

-سوراخ کردی عه!

 

و به منِ جا خورده ای که چندمین بار است در این مکالمه، اسمِ “غلام” را میشنوم، میگوید:

 

-نظرتو به عمو بگو ببینم!

 

 

 

 

 

 

با سردرگمی و خجالت میخندم و میگویم:

-والا نمیدونمممم… من سنی ندارم عمو!

 

با مهربانی میخندد و میگوید:

 

-به قربان ناز و حیات دخترم… گوشی رو بده به آقا سجاد!

 

یعنی رضایت دادم دیگر… دادم؟! خنده ام میگیرد و خواستگاری و آشنایی است دیگر! حال میدهد!!

 

-چشم… گوشی خدمتتون…

 

-خدمت از ماست!

 

عجب زبانی… عجب مهربانی… عجب عمو جانی!

 

-از من خداحافظ…

 

-خدا نگهدارت باشه عزیزِ بابا!

 

عجب پدرشوهر جانی!

 

بیرون می روم و گوشی را به سمت بابا سجاد میگیرم.

 

-بابایی، عمو منصور…

 

با نگاه کنجکاوی به من، گوشی را از دستم میگیرد و با عمو منصور صحبت میکند.

 

-احوال حاج آقا…

 

حواسم به بابا سجاد است که مامان به شانه ام میزند.

 

-چی میگفت این همه مدت؟!

 

وقتی به سمتش برمیگردم، دو جفت چشمِ کنجکاو و مشکوک می بینم که درست رو به من ایستاده و زل زده اند توی تخم چشمهایم!

 

بوی خواستگاری انقدر غلیظ است که سوره و مامان هم بو کشیده اند؟!!

 

-حال و احوال میکرد و نگران بود که چرا درو باز گذاشتم…

 

سوره چشم و ابرویی می آید.

 

-از کنار و بغل چیزی نگفت؟!

 

مامان بلافاصله و متعجب میپرسد:

 

-یعنی خونه بغلی؟!!

 

در سکوت نگاهشان میکنم و حواسم پرت است. صدای هیجان زده و متعجب بابا سجاد را میشنوم:

 

-نه بابا! شوخی میکنی… قدمتون به روی چشم برادر… خوشحالمون میکنید… قدم رو تُخم چشم ما میذارید…

 

نگاه سوره و مامان با بُهت زدگی به سمت بابا سجاد کشیده میشود و من راضی از حالتشان، آرام و با هیجان میگویم:

 

-دارن میان خواستگاریِ من!

 

و به کل حواسشان را از همه چیز پرت میکنم! با نیشخندی توی چشمهای وق زده شان میگویم:

 

-واسه غُلامِشون…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عجیب نیست؟! من هیچ برنامه ای برای ازدواج ندارم. سنی هم ندارم…تنها با بیست سال سن، هیچ هدفی به اسم ازدواج در برنامه هایم نیست. اما این خواستگاری را دوست دارم!

 

اصلا جدای از مراسمِ بامزه و دوست داشتنیِ خواستگاری… این یکی بیش از حد هیجان انگیز است! درست همان هیجان و تنوعی که به دنبالش بودم.

 

همان چیزی که میخواستم، تا کمی ذهنم از آن خانه و آن واحد بغلی و آن همسایه دور شود!

 

هرچند که دور نشد و بیشتر درگیرم کرد… که بیشتر وصل بشوم به تصورِ او… تصور نگاه جا خورده اش… صورت مات و مبهوتش، وقتی که بفهمد صاحبخانه ی اصلیِ آن واحد، خواستگار من است!

 

وای! کسی به خواستگاری ام می آید که من در خانه اش زندگی میکردم! کسی که همسایه ی دیوار به دیوار بهادر به حساب می آید!

 

و عجیب تر آن که من رضایت داده ام تا این جنتلمنِ عزیزِ از فرنگ برگشته ی تحصیل کرده ی خوشتیپ و باکلاس، به خواستگاری ام بیاید، تا شاید… افتخار بدهم و به غلامی قبولش کنم!

 

که افتخار نمیدهم و برایم زود است! اما به طرز خبیثانه ای فکر میکنم که کاش یک جوری…از یک جایی، به گوشِ بهادر برسد این مراسم و ماجراها! آن وقت دیدن دارد آن نگاهِ وحشی و آن صورتِ لت و پار شده!!

 

لب میگزم و ذوق و ریزش قلبم دست خودم نیست. سه روز است که در این حال به سر می برم… و امشب می آیند!

 

مامان و بابا هرچند تمایلی به ازدواج و خواستگاری آمدن ندارند، اما عمو منصور فرق دارد. مهمان است… رفیقِ بامعرفت و برادرِ مهربانِ بابا سجاد است. از راه دور می آیند، برای میهمانی و کنارش یک آشنایی هم بین من و شازده شان صورت میپذیرد دیگر!

 

روبروی آینه، موهای رنگی و مرتبم را حالت میدهم.

-نفهمیدیم اسمش چیه!

 

صدای سوره را میشنوم و زنجیرِ نقره ی یادگاری از جنگ را جلوی گردنم میگیرم. و با تصورِ آن چشمهای سیاه و کلافه، که دیوانه شده از اینکه دستش به من نمیرسد، خنده ای روی لبم می آید.

 

-عمو منصور ده بار بهش گفت غلام!

 

سوره همراه با من میخندد. زنجیر را دور گردنم می بندم و دوست دارم این گردنم باشد، تا برایم یادآوری شود که خبری از تعهد و ازدواج نیست، تا وقتی که فکر و ذهنم درگیر کس دیگر است!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

البته همیشه قشنگه کلی میخندم باهاش

همتا
همتا
1 سال قبل

واااای عالی بود خیلی قشنگ بود این پارت

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x