سرم را به سمت خود برمیگرداند و توی چشمهایم، عصبانی تر و آرامتر میغرد:
-نکنه فکر کردی جدی جدی دلتنگت شدم اومدم ببینمت؟ فکر کردی واس خاطر دیدن ریختت اومدم؟ یا از سر دلتنگی کوبیدم تا اینجا اومدم؟! سر و ریختِ منو ببین؟ چیِ من به خاطرخواه و خواستگار میخوره؟! اسگلی چیزی هستی؟ فکر کردی دارم میمیرم واسه یه بوسیدنِ لب و لوچه ی دشمنم؟!
بغض مزخرفی گلویم را کیپ میکند و حرفم نمی آید. و او با حرص و دیوانگی لبهایش را روی چانه ام… تا نزدیک لبهایم میکشد و سخت میگوید:
-نه خوشگله… خر نیستم که دلم واسه دشمن خودم بره… نه نمیخواد… دلم این دخترِ بی معرفتِ ناحسابی رو نمیخواد… دلم نمیخوادت حوری…
ناله ای از سر بیچارگی از گلویم خارج میشود.
-فهمیدم، بس کن…
خود را عقب میکشد و با چشمهای وحشی و براق، در چشمانم میغرد:
-بهتر بفهم! نه میخوامت، نه دلم تنگه، نه خوشم میاد از ریخت و قیافه و چش و لب و دهنت!
دست مشت شده ام را محکمتر به سینه اش میفشارم و بغض را به سختی پس میزنم:
-باشه، نمیخواد انقدر زور بزنی که ثابت کنی… فقط… ولم کن!
محکمتر نگهم میدارد و خیره به لبهایم، با فکی که سخت میفشارد، زمزمه میکند:
-میخوام بدونی که هر کاری باهات کنم، تلافیِ بی معرفتیِ توئه نارفیقه!
و ثانیه ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای جواب بدهد، لب روی لبهایم میگذارد! خدایا…باورم نمیشود! نفس ندارم… قلب هم ندارم… و او با ثانیه ای فشردن لبهایش روی لبهایم، عقب میکشد و پر از بی نفسی، با صدای خش داری میگوید:
-مثل این!
و با بوسه ی بعدی، قلبم از جا کنده میشود! دوباره عقب میکشد و اینبار، نزدیک به لبهایم میغرد:
-جیغ بزن!
و با خشونت و… نامردی و… حس… مرا میبوسد!
این نهایت سنگدلی است که بعد از آن همه نفرت… نامردی… بدی… بازهم به اینجا برسیم.
نهایت بیرحمی است که اینطور مرا به خود فشرده و پر از احساس میبوسد… و دم از نخواستن و دوست نداشتن و بی ارزش بودن میزند!
نهایتِ کثیف بازی کردن است که با هزار ترفند و نقشه، تا اینجا بکوبد و بیاید و به عنوان خواستگار در خانه خودمان پیدایش شود و توی تلافی کردن، از هیچ چیز دریغ نکند!
و با تهدید و بی آبرویی بیاید و توی اتاق خودم مرا گیر بیندازد و هرچه دلش خواست، با نفرت و عقده بارم کند و در آخر مرا ببوسد!
آن هم اینطور گرم و دیوانه کننده! آن هم اینطور… دلتنگ؟! دلخور؟ متنفر؟! پر از حس؟! عصبانی؟! با کینه؟!!
نمیدانم چیست… که نه خود نفسی دارد، نه برای من نفسی گذاشته!!
دیگر تحمل نمیکنم و دارم خفه میشوم از بغض و حسی که میخواهد مرا از پای دربیاورد. با وجودِ ممانعتِ او، خود را به سختی عقب میکشم و بلافاصله، دستم بالا می آید و سیلیِ محکمی توی صورتش میزنم!!
چشمهای خمار وحشی اش را به من میدهد و نفس نفس میزند… با لبهای باز مانده!
و من چشم میدوزم به چشمهایش… با چشمهای پر شده و عصبانی و… نفس نفس میزنم از حرارتی که با نامردی تحمیلِ تنم کرده!
-نامرد…
صدایم که میلرزد، بیشتر حرصم میگیرد و چَک دوم را محکمتر میزنم!!
-به چه حقی!!
مچ دستم را میگیرد و با خشونت نگه میدارد و توی صورتم با صدای دو رگه ای میغرد:
-نزن حوری… نذار تلافی کنم دهن مَهنِتو سرویس کنم… به اندازه کافی ازت خوردم!
دستم را به شدت تکان میدهم و دلم میخواهد تا میخورد، بزنمش! انقدر بزنم که جان بدهد و دیگر نتواند با زورگویی حسهای مسخره ام را قلقلک بدهد!!
-کم تلافی کردی؟!! بس کن دیگه، چی میخوای از جونم؟!
به خاطر تقلایی که میکنم، مکحمتر نگهم میدارد و من را در آغوشش، عقب میکشد.
-ترسیدی؟ بدت اومد؟ گریه کن! حالت بد شه، من بخندم!! ببین چه حالی میده بزنمت زمین و وایسم بالاسرت و بخندم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا زود زود پارت بزارین دو هفته شده فقط خواستگاری هست اصلا پیشرفت ندارین
توروخدا زود زود پارت بدین حیفه رمان