-اینم دختر عزیزم که میشناسیدش…حوریا بابا!
خدایا دارم دیوانه میشوم! نگاه همه به سمت من میچرخد و من خنده ی احمقانه و بی حوصله ای نثار تک تکِشان میکنم.
یکی از دخترها میگوید:
-پس حوریِ بهشتی ایشون هستن!
آن یکی میگوید:
-ماشالله…داداشم انتخابش حرف نداره…کم از حور و پری نداری عزیزم!
وحشتناک است این لحظه ها و دلم میخواهد بهادر را با دستهای خودم خفه کنم!
نگاه جنون زده ام را به سمت او میکشم و با نگاه خیره و خالی از خجالتش روبرو میشوم… که با دریافت نگاهِ من، در کمال گستاخی میگوید:
-الله اکبر این همه جمال!
بی اراده میگویم:
-اون جلاله، نه جمال!!
ناگهان همه میزنند زیر خنده! خدا لعنتت کند و لعنتم کند و چرا اینجاست؟!!
مامان با حرص لبخندی نثارم میکند و اشاره میکند:
-بیا بشین حورا جان!!
به سختی پاهایم را که به زمین چسبیده، میکَنم. بهادر به پای من بلند میشود و مسخره ام کرده با این احترام گذاشتنِ پر هدفش!
دست به سینه میزند و کمی خم میشود و میگوید:
-چاکریم آبجی… با جمال و جلال… حوریه خانوم!
نفسم رو به بند رفتن است! به سختی از بین دندانهای فشرده شده ام، لبخندی میزنم و میغرم:
-حورا هستم… آقا آیدین!
همانطور بی حرکت میماند. سکوت عجیبی میشود و نگاه عمو منصور… دو خواهر… دو شوهر…و مادر، بین من و بهادر جابجا میشود.
لبخند پرکینه ای به رویش میزنم:
-درست گفتم… آقا آیدین؟!
بابا متعجب میپرسد:
-پسرِ عمو منصور رو میشناسی؟!
اصلا… نمیدانم چه جوابی بدهم! همه چیز شدیدا به هم ریخته و به قدری غافلگیر شده ام که نمیتوانم فکر کنم…
از خودِ بهادر میپرسم:
-من میشناسمتون؟!
بهادر با لذت و کینه لبی میکشد و لب و صورت و چشمِ زخمی… یا زخم خورده اش را بیشتر به رخ میکشد.
-بهادُرِشونم!
یک تای ابرویم را پرمعنا بالا میفرستم و چشم از چشمهای وحشی اش نمیگیرم.
-عجب…
نگاهها از ما دوتا جدا نمیشود…و نگاه ما دوتا، از هم! خط و نشان میکشد… من به خود میلرزم! لبخند دارد… تنم یخ میزند!
پیدایم کرد و اینجاست و با نگاهش نشانم میدهد که دستش خیلی راحت به من میرسد و من باید بمیرم!
سوره میگوید:
-نشسته هم میتونید باهم صحبت کنید…
بازهم خنده های ریزی به گوشم میرسد و مامان با شرم و حرص تذکر میدهد:
-لطفا بفرمایید… خواهش میکنم…
و رو به من مستقیم!
-حورا جان، عزیزم!
نفس بلند بالایی میکشم و قدمی عقب میروم. و درست روبروی او می نشینم و چشم ازش نمیگیرم و من ذاتا وقتی احساس خطر کنم، بی پروا تر میشوم!
-بفرمایید آقای بهادرِشون!
با پررویی میگوید:
-چاکریم حوری خانوم!
نفس به شدت عمیقی میکشم و وحشتناک گیج میزنم. وحید میوه تعارف میکند…سوره شربت می آورد…
مامانِ بهادرشان، حرف میزند.
-همین دوتا دختر رو دارید خانوم بهشتی؟
مامان با نفس بلندی جواب میدهد:
-بله… دختر بزرگم سوره، و دختر کوچیکم حورا!
-عزیزم… خیلی نازه!
بهادر همانطور زل زده به من و حتی پلک هم نمیزند!
-گفته بودم خوشگله!
وای که چه رویی دارد این بشر!! بازهم لحظه ای سکوت میشود و فضا سنگین. هی داغ میکنم و هی یخ میزنم…واقعا نمیدانم در سرش چه میگذرد و همین عصبی ام میکند. لبخندش هم که پلید… خیلی خیلی پلید!
خنده ام از تعادل خارج شده و دست مشت میکنم، که دستانم نلرزد.
-چرا باید درمورد من اظهار نظر کرده باشید؟!!
خنده اش بزرگتر میشود و میگوید:
-چون مورد پسندید حوری خانوم!
نفسم یک لحظه کاملا بند می آید! مامان از پررویی و وقاحتش به خنده می افتد و با حیرت میگوید:
-واه جوونای امروز چه راحت شدن!
با دندانهای روی هم فشرده رو به مامان میگویم:
-جوونای امروز راحت نشدن، این آقا زیادی راحته!
سوره هم با لبخند میگوید:
-والا دیگه اینطوریش رو ندیده بودیم… آقا آیدین ایشونن پس!
تیز به سوره نگاه میکنم و این دیگر چه کوفتی بود که از دهانش در رفت؟! بهادر با تکخندِ بلند و مثلا ذوق زده ای میگوید:
-ذکر خیرم بوده پس!
خدایا دارم کاملا به هم میریزم. سوره خنده اش را به سختی کنترل میکند و میگوید:
-ذکر خیر که چه عرض کنم…
مامان سریع به من میگوید:
-من با شما بعدا حرف دارم دخترِ عزیزم!
دلم میخواهد از عصبانیت جیغ بزنم و گریه کنم! با حرص به عمو منصور نگاه میکنم و میگویم:
-منم با شما بعدا حرف دارم عمو جون!
عمو منصور دو دستش را به حالت تسلیم بالا میگیرد:
-من بی تقصیرم دخترم…
چه راحت هم از خیانتی که کرده، شانه خالی میکند!
مامان نگاه بین من و بهادر جابجا میکند و عصبانیت توی صورتش کم و بیش نمایان میشود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تا پیدای اححححححح ،بازم اااحححححح با این پارت گذاشتنت.
آآآ خاک به سری من که خودما اسکل کردم هییییی میام سر میزنم.
فقط خاک تر سری اسکلم
(لطفا با لهجه ی اصفهانی خوانده شود)
لطفا پارت گذاریتون رو زیاد کنید
میشه لطفا پارت گذاریتون رو زیاد کنید🙏❤
طفلی حورا بعد اینکه بها و خانوادش برن ب دو قسمت مساوی تقسیم میش
اوه اوه