رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 161

5
(4)

 

 

 

 

 

-پس شما از قبل همدیگر رو میشناختید!

 

به خدا که هیچ جوابی ندارم! خیره ی بهادر میشوم و او هم… خیره ی من… هرچقدر من حالم بد است و رو به روانی شدنم، او لذت میبرد و خنده روی لبش است و کینه دارد… کینه!

 

وحید از آن طرف با خنده ی وحشتناک کنترل شده ای میگوید:

-بالاخره آیدین هستن یا بهادر؟

 

همزمان، من و بهادر باهم میگوییم:

 

-آیدین…

-بهادر…

 

و از آن طرف، خواهر بزرگترِ بهادر با خنده میگوید:

-بالاخره حوریه یا حورا؟!

 

روانم به هم میریزد و اینبار…هردو رو به خواهرش… همزمان میگوییم:

 

-حورا…

-حوری…

 

لحظه ای سکوت میشود و ثانیه ای بعد…به یکباره صدای خنده ها به آسمان میرود! البته فقط خواهرها و دامادها میخندند و مامان و بابا متحیر مانده اند. عمو منصور و مامانِ بهادر هم لبخند دارند، اما یک کمی مراعات میکنند… مثلا!

 

نگاه به خون نشسته ام را به بهادر میدهم. و او هم نگاه مستقیم و وحشی اش را به چشمان من میدوزد!

 

چه میخواهد از جانم؟! خدایا چه میخواهد؟! چرا اینطوری نگاهم میکند و حتی برایش اهمیتی ندارد که جلب توجه میکند؟! واقعا آمده خواستگاری ام؟!!

 

قلبم با شدت پایین می افتد! حتی فکرش هم خنده دار و دور از باور و عجیب غریب است. چه هدفی دارد؟! نمیفهمم… نمیفهمم… با این تیپ و ریخت و قیافه و بعد از آن شکست، اینجاست… برای خواستگاری از من!! با همین میشود تا یک سال جوک ساخت و خندید و من چرا هیچی نمیفهمم؟!!

 

-نگاه نکن اینطوری به من!

 

کِی گفتم این را؟!! وای…از دهانم پرید و از کجای مغزم درآمد؟! ابروانش بالا میرود و نگاهی میگرداند.

 

یکی از خواهرهایش میگوید:

-ندید بدید بازی درنیار داداش!

 

صدای خنده ها بلند میشود و بهادر با لبخند… که من میتوانم کینه را از نگاهِ به ظاهر شرمزده اش بخوانم، میگوید:

 

-از دستم در رفت… غرقِ زیباییشون شدیم!

 

یکی از دامادهایشان متلک می اندازد:

-امان از عاشقی!

 

 

 

 

 

آن یکی میگوید:

-داداشمون از دست رفت!

 

مسخره های بی مزه های کهیر! خودشان میگویند،خودشان هم میخندند!! و من این وسط حرص میخورم و خوب میفهمم که مسخره ی بهادر شده ام!

 

خودش با نگاه زیرچشمی به من میگوید:

-عروسی مون ایشالا!

 

دیگر دیوانه تر از این نمیشود که بشوم! به خصوص وقتی رو به بابا سجاد میگوید:

 

-خجالت میکِشیم حاجی!

 

بابا اصلا دهانش باز نمیشود جواب این بچه پررو و آن خجالت مسخره اش را بدهد!

 

داغ میکنم و بی اراده میگویم:

-و چرا فکر کردی جواب بله میگیری؟!

 

بهادر نگاه به چشمانم میدهد. و جوری در سکوت… با لبخند خیره ام میشود، که حس میکنم یک لحظه روح از تنم بیرون میرود!

 

خدای من…اینجاست! پیدایم کرده…دستش به من میرسد… جایی برای مخفی شدن از او ندارم و حتی نمیتوانم حدس بزنم که قرار است چه بلایی سرم بیاورد به تلافیِ باختی که تحمیلش کرده ام!

 

عمو منصور بلند میگوید:

-خب آقا سجاد… دیگه چه خبر؟!!

 

بابا با بازدم بلندی میگوید:

-سلامتی…

 

و کاملا مشخص است که گیج شده است. اما انگار از عوض شدن موضوعِ بحثی که اصلا مشخص نیست چیست، راضی تر است!

 

چند دقیقه ی بعد، مامان و مامانِ بهادر هم سر صحبتی را باز میکنند و حرف میزنند. سوره و خواهرهای بهادر هم. و وحید و دوتا دامادِ آنها.. یا به روایتی سه آق میرزا هم باهم…

 

بهادر در بحثی شرکت نمیکند و من اصلا حوصله ی حرف زدن با هیچکس را ندارم! زیر سنگینی نگاه پرهدف بهادر حالم بد است…آه قرار نیست به این راحتی ها دست از سرم بردارد و بازیِ جدیدی قرار است به راه بیندازد!

 

همانطور که نگاهش به من است، میپرسد:

-شما چطوری حوری خانوم؟!

 

اَه با آن لحنِ چندش آورش! پشت چشمی از نفرت برایش نازک میکنم و قیافه ای میگیرم و بلند میشوم. و بدون اینکه جوابش را بدهم، رو به جمع میگویم:

 

-با اجازه…

 

بهادر سریع میگوید:

-یعنی بیام تو جای خلوت تر باهم حرف بزنیم؟!

 

اصلا دهانم بسته نمیشود از حیرت! اینها را از کجایش می آورد؟!

 

نگاه به بابا میکند:

-البته با اجازه ی بزرگترا!

 

بابا به مامان نگاه میکند و خودش هم جاخورده است…از مامان نظرخواهی میکند:

 

-خانوم؟!

 

مامان نگاهی بین من و بهادر جابجا میکند و بهت زده میگوید:

-نمیدونم… حورا جان؟!

 

نگاه به بهادر میکنم و با نگاه منتظر و پلیدش روبرو میشوم. چطوری به من زل زده است، خدا! همینم مانده که جای خلوت پیدا کند و درسته قورتم دهد!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی اعصاب
بی اعصاب
1 سال قبل

خداوکیلیش چهار روزه که پارت نذاشتین

'F'
'F'
1 سال قبل

اقا میشه لطف کنی سریعتر بنویسی،حق دارن والا یه ساله داریم میخونیم خسته شدیم دیگه

Hani
Hani
1 سال قبل

یه هفتس تو خواستگاری گیر کردن

بی اعصاب
بی اعصاب
1 سال قبل

کی تموم میشه الان یک ساله داریم میخونیم تمومی نداره هرچند روز پارت میزارین الاقل هروز بزارید یا پارتاش طولانی باشن🥺🥲

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x