به سختی لبخندی میزنم و با حرص میگویم:
-نخیر! بنده یکم سردرد گرفتم، نیاز با استراحت دارم!! ببخشید…
و دیگر منتظر نمیشوم کسی حرفی بزند. قدم تند میکنم و مستقیم وارد اتاقم میشوم. و بلافاصله در را می بندم.
با بسته شدنِ در، چند ثانیه ای بی حرکت همانطور می مانم. به قدری وحشت زده و غافلگیر شده ام که نفسم به سختی بالا می آید.
چشمانم رو هم می افتد و نفس عمیق و سختی میکشم. باورم نمیشود…این دیگر چه کوفت و زهرماری است؟!!
روسری را از سرم میکشم و به سمتی پرت میکنم. توی اتاق شروع به قدم زدن میکنم و فکر میکنم… فکر میکنم… فکرم به جایی قد نمیدهد.
بدجور رو دست خورده ام و هرطور که نگاه میکنم، می بینم که انگار از اول…از همان اولِ اول که وارد آن خانه شدم، بازی خورده ام!
از عمو منصور… از شهربانو… از بهادر… حتی از رادین!
حالا فکرها و حدس هاست که به مغزم هجوم می آورند! چرا عمو منصور انقدر مهربان بود؟! چرا آن خانه ی مجهز را با سخاوت به من داد؟! چرا همسایه ی بهادر شدم؟! چرا قبل از من چند دختر آنجا مستاجر بودند و فرار کردند؟! چرا عمو منصور من را تشویق به ماندن میکرد؟! چرا سعی میکرد به من اطمینان بدهد که آن جانور، آنقدرها خطرناک نیست و…
چرا… چرا… هزاران سوال و هزاران جواب می آیند و مغزم را سوراخ میکنند.
آنقدر عصبانی و نا آرامم که دست و پایم می لرزد! دور خود میچرخم و مغزم درد گرفته و چرا… بهادر… برای خواستگاری از من… اینجاست؟!!
قطعا که هدفش این نیست، آن هم بعد از آن باختی که نوش جان کرد. آن هم وقتی دختری را آنقدر میخواست که به خاطرش با بهترین رفیقش مبارزه ای را برنامه ریزی کرد و باعث مرگش شد!
آن هم وقتی… تشنه ی خونم است و دستش به من برسد، تکه پاره ام میکند!
و به خاطر همین اینجاست… نه؟!!
درمانده و بیچاره حال دور خود میچرخم و نگاهم میچرخد و نمی فهمم… هدفش را نمیفهمم و همین من را بیشتر میترساند… حالایی که جایی برای دور شدن و قایم شدن هم ندارم و من را پیدا کرده… مثل آب خوردن!
لعنت به عمو منصور که نمیدانم تا کجا شریک نقشه های شومِ پسرش بود!
هنوز همانطور دور خود میچرخم که در اتاق باز میشود… سریع برمیگردم و سوره را می بینم که وارد اتاق میشود و در را می بندد.
از همان بدو ورود به سمتم می آید و با هیجان و صدای آرامی میپرسد:
-این بهادر رئیس شرکتت بوده؟!!
نه! وای!!
-گفت؟!!
خنده اش سراسر حیرت و هیجان است و آرام میگوید:
-خیلی باحاله… اصلا بهش نمیاد سواد داشته باشه، چه برسه به اینکه شرکت نقشه کشی هم داشته باشه! حورا این همون آیدینه که همسایه ت بود؟! همونه؟!! هم همسایه بودید، هم رئیس شرکتی بود که توش کارآموز بودی؟!
چشم روی هم میگذارم و مستاصل لبه ی تخت می نشینم. دیگر چه چیزایی میخواهد رو کند؟!!
سوره همچنان میخندد و درمورد آن موجودِ عجیب غریب اظهار نظر میکند:
-وای خدا تیپش منو کشته.. سر و صورتش سرِ همون قضیه داغونه؟! بلوز زردشو دیدی؟ همیشه اینطوری تیپ میزنه؟ وحید میگفت کتونی پاش کرده بود… با کت و شلوار! کتونی!! برگشته میگه حوری خانوم تو چش و چالِ ما جا داره… دلو برده افتادیم تو دام زلفش، ما رو کشوند تا اینجا…
قهقهه ی خفه ای میزند و من ناله ای میکنم و طاق باز روی تخت می افتم. دست گذاشته رو حیثیت و کلاس و تمامِ ایده هایم!
-خدایا یکی اینو از خونه بیرون کنه!
سوره میان خنده میگوید:
-انگار از وسط دعوا تو چاله میدون برداشتن آوردنش خواستگاری… عاشق طرز حرف زدنش شدم… بهت میگه آبجی! جدی جدی بهت میگه آبجی! چی فکر میکردی چی اومد خواستگاریت… بمیرم برات آبجی!
تا صبح اگر از آن موجود بگوید و بخندد، بازهم کم است و سوژه بودنش که تمامی ندارد! و اگر بفهمند که دلِ منِ بدبخت برای همین آدم رفته…. وای… آبرو برایم نمی ماند!!
-بسه سوره… بسه!!
سوره رو به من می نشیند و نمیتواند خنده اش را کنترل کند.
-با این ماجراها داشتی حتما…من فکر میکردم حالا یه حسی بهش پیدا کردی و واسه ناز پاشدی اومدی خونه… نگو پس جدی جدی از دستش فرار کردی…حق داری واقعا… چی کشیدی تو این مدت از دست این آدم؟! لابد انقدر از این اداهای مسخره اومده بود کلافه ت کرده بود و دیگه نتونستی تحملش کنی و جونتو برداشتی و فرار کردی…
چه تفسیر چپکی و دردناکی… که من نه ناز کردم و به اینجا آمدم، نه ازش کلافه شدم و نه برایم غیر قابل تحمل بود! فقط… فرار کردم تا تمامش کنم. ای خدا من میخواستم تمامش کنم و تازه با دلم کنار آمده بودم که دیگر… برایم وجود نداشته باشد!
-چرا اینجاست خداااا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقد پارت رو دیر میفرستین.ادم اصلا یادش میره رمان چی بود .وقتی رمان میسازید هروز پارتو بذارید
دهنت نویسنده پارت جدیدیو مدیدی یا بیام بهت بدم😡
واااای چرا پارت بعدی نمیاد
توروخدا زود باش
خیلی وقته منتظریم سر این پارت حامله شدیم گایدن ما رو
ولی خیلی عالیه کاش زود ب زود بزارید
من خیلی وقته دنبالش میکنم ولی پارت گذاری قبلا روزانه بود الان خیلیییی کمه
همه رمانا وقتی نزدیک به آخراشونه نویسنده دیگه دیر ب دیر پارت میده
این خو وسط و اولشم پدرمون رو در اورد😂
آره کلا کم پارت داد😂