سوره از ناله ی بیچاره وارم برداشت خود را دارد و میگوید:
-حالا از چی ناراحتی؟ اومده که اومده…جواب رد میدی تموم میشه میره دیگه…فقط تا چند وقت سوژه ی خنده مون میشه این خواستگارِ همه چی تمومِت!
بازهم میخندد و من با بدبختی نگاهش میکنم. خواهرِ خنگ و بیچاره و خوش خنده ام چه میداند که من با چه موجودی طرفم؟! کاش همین میشد و با یک جوابِ رد همه چیز تمام میشد.
لپم را محکم میکشد و با خنده میگوید:
-چرا ینطوری نگاه میکنی منووو حوری مورییی… بالاخره همه ی خواستگارای حورا خانوم که نباید آس و باکلاس باشن… یکی هم این وسط….
میان حرفش با همان قیافه ی ماتم زده میگویم:
-برو بیرون سوره… واقعا اعصاب ندارم…
به بازویم میزند و حتی اعصاب نداشتنم هم برایش خنده دار است.
-لوس… خودتو جمع کن بابا حالا انگار چی شده… پاشو بریم بیرون که شاه دوماد سراغتو میگرفت!
بی اراده و بی نفس سر جایم می نشینم و… نشستن همانا، باز شدنِ دکمه ی دامن همانا!
-وای… پاره شد؟!!
چند لحظه ای نگاهمان قفلِ هم میشود و یکهو دست روی بازویم میگذارد:
-برگرد ببینم!
برمیگردم و سوره با نگاه به پشت دامن، میگوید:
-دکمه ش کو؟! کجا پرت شد؟!!
دیگر میخواهم گریه کنم!
-ریدم تو شانسِت بدبخت!
سوره با دلسوزی میگوید:
-حالا اشکال نداره مشخص نیست… کتت هم روش بیفته، اصلا دیده نمیشه… بلندشو بریم بیرون…
برمیگردم و با اخم میغرم:
-کجا بیام توام؟! بیرون چیکار دارم؟!!
با خنده ی مسخره ای میگوید:
-شاه دوماد دلتنگت شده… میگه حوری خانوم کجا رفت؟ نگرانش شدم… مامان گفت بیام صدات کنم… زشته اومدی تو اتاق، حتی اگه جوابت منفی باشه…
قیه قیه میخندد و من هق هق صدای گریه درمی آورم.
-بمیری بها… بمیری…
-حالا یا پاشو بریم بیرون، یا بگیم بیاد تو اتاق که باهم حرفاتونو بزنید…
با بهت میغرم:
-کجا بیاد؟!! چه حرفی؟ چه کشکی؟ چه دوغی؟! بیاد تنها بشیم که منو بخوره؟!!
سوره با خنده ی کنترل شده و متعجبی میگوید:
-خیلی جدی گرفتی حورا…چرا انقدر ترسیدی؟! یه خواستگاری کرده دیگه… باهاش حرف میزنی… حالا یا جوابت مثبته، یا منفی…
-چرا باید باهاش حرف بزنم؟!!!
از حرص خوردنم حیرت کرده و میگوید:
-چون مشتاقه که باهات حرف بزنه… منتظر اشاره ست که بیاد تو اتاق و حرفاتونو بزنید… بد دلشو بردی خواهرِ من…
با حرص و وحشت بلند میشوم و گوشیِ خاموش را از توی کشوی کمدم بیرون میکشم. زیر لب زمزمه وار میغرم:
-غلط کرده دلش رفته… بیخود منتظره بیاد تو اتاقِ من…
گوشی را روشن میکنم و همان لحظه به یاد آخرین پیامهایش می افتم. ناگهان برمیگردم و به تختم نگاه میکنم…تختِ اتاقم! قلبم هری پایین می افتد و نقشه دارد!
با روشن شدنِ گوشی، فقط پیامهای بها نظرم را جلب میکنم. توی همان چت!
-منو جدی بگیر خوشگله… بهم برمیخوره وقتی جدی گرفته نمیشم…
آب گلویم را سخت پایین میدهم و بعدی را میخوانم:
-با فکرِ تختِ اتاقت شبمو روز میکنم جیگر!
تنم مور مور میشود و قلبم تپش تندی میگیرد. به مسخره کردنش فکر کنم، یا تختِ اتاقم؟!!
-محل نمیدی؟ نازتم میخرم…همینطوری برام ناز کن که نازِ حوری خریدن داره!
لعنتی لعنتی! با عجز برایش تایپ میکنم:
-باشه… حرکت خفنی بود… حالا میری؟!
سوره منتظر نگاهم میکند:
-نمیای بیرون؟ حالا درسته بی ادبه، اما زشته چپیدی تو اتاق…
بازدمم را با شدت بیرون میفرستم. چه گرفتاری شده ام!
یک دقیقه نمیشود که پیام بها میرسد:
-عِع! حوری خوندی؟ بالاخره جدی گرفتی؟ حال کردی خدایی؟ اون کیه که اومده حوری رو بستونه؟!
خودش جواب میدهد:
-من… من! داشتی حرکت خفنه رو؟!
بغض مزخرف یک طرف، اعصاب ته کشیده یک طرف، وحشت یک طرف…
-آره قابل تحسین بود… حالا برو!
-هه کجا برم؟ جدی نمیگیری حوری…بفهم منو… اینجام!
سوره به رنگ و روی خرابم خیره میشود:
-داری باهاش چت میکنی؟!
بدون اینکه جواب سوره را بدهم، تایپ میکنم:
-پسر بدی نشو… برو…
-نچ، با زیر شلواری اومدم…حالا اگه میتونی منو از اینجا بکّن!
سرگیجه میگیرم! یعنی چه؟!!
-حورا…
حوصله ی سوره را ندارم و با خواهش و عصبانیت میگویم:
-تو برو، من خودم میام…
وقتی می بیند که واقعا حالم خوب نیست، بلند میشود و میگوید:
-باشه، ولی زیاد طولش ندی…وگرنه مامان باباشون اجازه میگیرن که آقا دوماد بیاد تو اتاق حرف بزنید…
حتی فکرش هم ترسناک است و کور خوانده!
سوره بیرون میرود و من جواب بهادر را میدهم:
-واقعا میخوام بدونم هدفت چیه، وقتی میدونی که جوابم صددرصد منفیه؟!
-نیست…
سریع و عصبی تایپ میکنم:
-هست!
-غلط کردی…
پررو به تمام معنا!
-بگو چی از جونم میخوای؟!
-میخوام زنم بشی…
چقدر رُک و چندش آور!
-دیگه؟!
-زیرم باشی…
دهانم یک متر باز می ماند!
-از خونه ی ما برو بیرون!!
او با بیخیالی پیام میدهد:
-ننه ی بچه هام بشی… عروس ننه بابام بشی… شوهرت بشم… سایه ی بالاسرت بشم… چراغ خونه م بشی و شبهای تارمو منوّر کنی… زن و شوهر بشیم و کارای زن و شوهری بکنیم… بازم بگم؟
کاش میشد کتکش بزنم!
-هاه هاه بی مزه… حالا جدی چی میخوای که به خودت و خانواده زحمت دادی و تا اینجا اومدی؟!
دقیقه ای بعد جواب میدهد:
-بیام تو اتاقت، بگم…
حتی فکرش هم بهم حس مرگ میدهد! و توقع دارد من بگویم چشم؟! تشرف بیاور؟!!
-پیشنهاد وسوسه انگیزی بود شیطون… حالا چطوری ردش کنم لعنتیِ وسوسه انگیز؟!
تمسخر از پیامم میبارد، به خصوص با ایموجی های کجخند… اما او در جواب میدهد:
-پس اینم وعده بدم که قراره رو تختت مذاکره کنیم… اوف چه مذاکره ای بشه خوشگله… حالا عمرا بتونی از این پیشنهاد بگذری…
چشمانم از حرص در حدقه میچرخند و خنده ی درمانده ای روی لبم می آید. تایپ میکنم:
-نگو نگو… داری از راه به درَم میکنی با این وسوسه هایی که میندازی به جونم! حیف که اتاقِ من تخت نداره… وگرنه پذیرای پیشنهادِ هوس انگیزت بودم کُت قشنگ!
نمیدانم چطور تایپ میکند که یک دقیقه نشده، جوابش میرسد:
-عِب نداره بابا… تخت نشد، رو زمین! اتفاقا رو زمین حالِش بیشتره… من و تو که این حرفا رو باهم نداریم حوری… اصلا تو بگو رو فرش! بیا و رد نکن منو!
تا صبح هم بحث کنم جواب دارد و تا کِی میخواهد ادامه دهد؟!
-تلاشت واسه رسیدن به اتاق من ستودنیه، اما شدنی نیست بها… زور نزن…
-تو اوکی بدی، همه چی حله!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیخشید قصد دادن پارت جدید رو ندارید؟
نکنه دیگه خدایی نکرده زبونم لال پارت ندی
بابا امروز که ۲۶یعنی نه روزه که پارت نگذاشتی وجدانن این دیگه هم شد رمان
چرا پارت جدید نمیاد؟
من یادم رفته هر چندروز پارت میومد
آقا جدی میگم رمان روند خوبی داره ولی خب دیر به دیر پارت میذاری
چرا این مراسم خواستگاری خلاص نمیشه😩😭
وااای عالی بود
معرکه