رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 176

3.4
(5)

 

 

 

 

مچ دستم را میگیرد و سعی میکند نگهم دارد. جیغ میزنم:

 

-ولم کن… اصلا چی میخوای تو از جونِ من؟!!

 

سرم را نگه میدارد و دمِ گوشم با پچ پچِ نه چندان آرامی میگوید:

 

-تا پای سفره ی عقد پیش بریم!

 

دیگر تاب و تحملم به صفر میرسد و با جیغ بلندی خودم را از دستش آزاد میکنم. اصلا نمیتوانم این فضا را، و خودِ عوضی اش را تحمل کنم.

 

بی تعلل ازش فاصله میگیرم تا از بین جمعیت، راهی برای خلاصی از این جهنم پیدا کنم و به یک جهنم دره ای پناه ببرم!

 

یکی از خواهرهاش با تعجب و ناراحتی میگوید:

 

-حورا جون صبر کن… مشکل چیه؟!

 

ازش میگذرم… آن یکی میگوید:

 

-اِوا داشت خوب پیش میرفت که… بهادر؟!!

 

از او هم میگذرم و از تک تک نگاهها هم…

 

-چیزی نی!

 

مثلِ همیشه… به نظرش چیزی نیست!

 

قدم هایم را تند و تندتر میکنم و وقتی به لابیِ هتل میرسم، تقریبا دارم می‌دَوم!

 

از هتل بیرون می آیم و با نگاه گذرایی به خیابانِ شلوغ، به سمتی قدم برمیدارم… با اشک و عصبانیت!

 

اما هنوز چند قدم برنداشته، بازویم اسیر دستی میشود و بلافاصله کشیده میشوم… و بهادر میگوید:

 

-ماشین اینور پارکه… بزن بریم!

 

خدایا دلم میخواهد از دستش بمیرم!!

 

آنقدر عصبانی و داغون هستم که وسط خیابان با جیغِ بلندی میگویم:

 

-دست از سرِ من بردار!!!

 

هر رهگذری که صدایم را می شنود، صاف برمیگردد و با تعجب نگاهم میکند…به منی که تقلا میکنم تا دستم را آزاد کنم و اشکم میچکد و اصلا… اصلا دلم نمیخواهد همراهش بروم!

 

اما بهادر دست بردار نیست و میگوید:

 

-عه داد نزن! دخترِ بد…

 

کفرم را بالا می آورد با این راحتی و بیخیالی اش!

 

 

 

 

 

 

-خفه شو!!

 

-بی ادبی بهت نمیاد!

 

همانطور که به سمت ماشینش کشیده میشوم، جیغ میزنم:

 

-ولم کن… وای ولم کن!!

 

مچ دستم را میگیرد و میگوید:

 

-مردم دارن نگات میکنن…

 

بلندتر میگویم:

 

-به جهنم!!

 

هیستریک میخندد:

 

-خوب بود! اصلا گور بابای مردم بابا…

 

ریموت را که میزند، با نفرت میغرم:

 

-برو به جهنم!!

 

-باهم میریم…

 

وای خدا روانی ام میکند!

 

-من با تو هیچ قبرستونی نمیرم…

 

در ماشینش را باز میکند و با نگاهی به من، میگوید:

 

-خونه ی بخت چی؟ پای سفره ی عقد… میای یا نه؟!

 

اشکم درمی آید و مسخره بازی هایش تمامی ندارد! با خنده و گریه جیغ میزنم:

 

-برو بمیر!!

 

من را توی ماشین هُل میدهد و ناراحت میگوید:

 

-خیلی بد میگی عه!

 

با جیغِ ترسیده ای روی صندلی می افتم. بلافاصله بلند میشوم، اما شانه ام را میگیرد و نگهم میدارد. سریع میگویم:

 

-ولم کن وحشیِ زشت! ایهاالناس به دادم برسید… این مرتیکه اُزگل داره من‌و میدزده… مگه مسلمون نیستید؟ مگه…

 

بلند میگوید:

 

-بحث زن و شوهریه!

 

همین حرف کافی ست تا کسی به خود زحمت ندهد جلو بیاید و بین دعوای زن و شوهری دخالت کند و برای خودش دردسر درست کند!

 

 

 

 

 

 

اما من داد میزنم:

 

-تو غلط میکنی شوهرِ من باشی و من غلط بکنم زنِ تو بشم!

 

به خدا میفهمم که حالش خراب است و به هم ریخته…ولی پرروییِ ذاتی اش نمیگذارد خم به ابرو بیاورد و با خنده ی سختی میگوید:

 

-حالا که داریم خوب پیش میریم… یه دور من اومدم خواستگاری، یه دورم تو خواستگاری کردی… من که قبول کردم، همه هم شاهد… موند جواب مثبت تو که بدی و یر به یر…

 

مشتم حواله ی شکمش میشود! آخ خفه ای از گلویش خارج میشود و من بی اعصاب میگویم:

 

-فقط خفه شو!!

 

با صورت در هم از درد، دو دستش را دو طرف صورتم میگذارد و محکم نگهم میدارد و توی چشمهایم میگوید:

 

-خواستگاری کردی، جواب مثبت شنیدی دیگه! الان چته؟

 

کفرم بالا می آید و جیغ میزنم:

 

-خواستگاری؟!! چی میگی؟! واقعا نمیفهم… چی داری میگی واسه خودت؟!!

 

بیشتر حالت نگاه و صورتش به هم میریزد و بیشتر میخندد و بیشتر صورتم را میفشارد.

 

-قرار گذاشتیم مثلا… یادت رفت؟! عه عه همین دو دقیقه پیش جلو اون همه آدم بلند شدی ازم خواهش کردی که زنم شی!

 

اشکم را درمی آورد و عصبی و سرگردان میگویم:

 

-بازیت گرفته؟!! به عقل و شعور و غرور من توهین کردی و احمق فرضم کردی و مسخره م کردی و…

 

از ثانیه ای سکوتِ من استفاده میکند و میگوید:

 

-نکردم…

 

 

 

 

 

تاب ادامه ندارم و مچ دو دستش را میگیرم و درمانده حال میگویم:

 

-بهادر واقعا داری روانیم میکنی… واقعا نمیخوام ریختتو ببینم، بذار برم!

 

به سختی میگوید:

 

-ریختمو چیکار داری؟ بشین حرف میزنیم…

 

-چه حرفی؟! من اصلا حرفی ندارم… فقط میخوام تا حد امکان ازت دور بشم و…

 

با اخم میان حرفم می آید:

 

-حالا هی تو چشای من زل بزن اینو بگو، هی من‌و بیشتر سرِ لج بنداز!!

 

و بلافاصله در ماشین را به رویم میکوبد! دور میزند و به یک ثانیه نمیکشد که سوار میشود و بعد استارت میزند. و من هنوز در بُهتِ آن لج افتادنش هستم!

 

او با سرعت حرکت میکند و من با بُهت میگویم:

 

-زندگیِ من داره پای لجبازیِ تو به هم میریزه… کی میخوای دست از این بازی و لجبازی برداری و یکمم به فکرِ زندگیِ واقعی باشی؟

 

با حالت خاصی، میان اخم و کلافگی میگوید:

 

-به فکر زندگیِ واقعی باشم، تو چیکار میکنی؟!

 

متوجه منظورش… نمیشوم! یعنی نمیخواهم بشوم و میگویم:

 

-به من کار نداشته باش که چیکار میکنم… خودم میدونم و زندگیم…

 

با خنده ی عصبی و مسخره ای میگوید:

 

-دِ نه دیگه… منم میخوام بدونم با زندگیت قراره چیکار کنی؟!

 

سردرگم از تناقض های رفتاری اش میگویم:

 

-اگه اجازه بدی، یه نفسی از دستت میکشم… تو بری، منم به زندگیِ عادیم برگردم…

 

-دِ همین دیگه! لج دربیار میشی، بعد میخوای من پسر خوبه باشم و به فکرِ زندگی هم باشم… خب من ریدم به اون زندگی ای که تو میخوای عادی باشه! تو اگه زندگیِ عادی و آروم میخواستی، چرا همون اول نرفتی پیِ کارِت؟! واسه چی موندی پا به پای من پیش رفتی و پا به پای دیوونه بازیای من دیوونگی کردی و حال کردی؟! اصلا به سیسِ تو این سوسول بازیا میخوره؟ زندگی عادی… هه!!

 

 

 

 

 

 

 

عصبی کامل به سمتش برمیگردم و میگویم:

 

-این زندگیِ واقعیه بهادر…بازی نیست…چرا نمیفهمی؟! الان به کدوم قسمت خوبش رسیدیم؟ هرچی میگذره بدتر و وحشتناک تر میشه که بهتر نمیشه…

 

با خنده ی سختی لپم را میکشد و نوک انگشتانش سرد است و شتاب زده میگوید:

 

-توام پایه ای… روت حساب کردم!

 

دستش را پس میزنم و صدایم بالا میرود:

 

-من پایه نیستم!

 

-پایه ای که باهام اومدی… بگو که توام به اندازه ی من از این دیوونه بازی لذت میبری!

 

قلبم میریزد و بغض میکنم و میگویم:

 

-دیگه هیچ لذتی نداره، وقتی همش شده برد و باخت!

 

با نگاهِ اخمالود و خاصی به چشمانم، میپرسد:

 

-دنبال چیزِ دیگه ای هستی، جز برد و باخت؟!

 

نفسی میگیرم و حرف زدن چقدر سخت شده است. با تعلل میگویم:

 

-دنبال تموم شدن ام…

 

بلند میگوید:

 

-تموم نمیشه!

 

-چرا؟!!

 

دهانش باز و بسته میشود و انگار دنبال جواب میگردد… یا جوابی مناسب! که بالاخره میگوید:

 

-حال میده خب… چه میدونم… نمیخوام تموم شه!

 

حرفهایش… حس توی صدایش… حالت های عصبی و ناآرام و حتی حالت نگاهش، واقعا سرگردانم میکند. چرا نمیتواند درست حرف بزند؟!!

 

 

 

 

 

 

 

-چته؟!

 

با تکخندی میگوید:

 

-قهر کردی زدی بیرون… گریه کردی… ضد حال زدی… سرم درد گرفت اصلا! بابا من اصلا از این فازت خوشم نمیاد… مثل اون دفعه ای شدی که همش تو قیاف بودی… نکن حال نمیکنم اینطوری…

 

خداوندا! پلکم میپرد و پوفی میکشم و میگویم:

 

-منظورم این نبود… میگم چی میخوای الان تو؟! تا کِی و کجا میخوای ادامه بدی؟

 

-پایه باشی، تا تهش…

 

پوزخندی میزنم و با حرص میگویم:

 

-لابد تهش نشستن پای سفره ی عقده!

 

دستم را میگیرد و میفشارد و… رها میکند و میگوید:

 

-خوشِت نمیاد پای سفره ی عقد با من بشینی؟!

 

با تاسف میگویم:

 

-این نهایت دیوونگیه…

 

-دوست نداری پا به پام دیوونگی کنی حوری؟

 

سر به طرفین تکان میدهم و این بغض لعنتی چرا رفع نمیشود؟!

 

-حرف خواستگاری و ازدواج و آینده ست… واسه تو مهم نیست که گند بخوره به زندگیت… اما واسه من مهمه… تا همین جا بسه! نمیخوام دیگه بیشتر از این با دیوونگیات همراه شم…

 

-تو غلط میکنی!

 

نفس بلندی میکشم و صاف می نشینم. توانم را با این سرسختی اش میگیرد. وقتی ثانیه ای سکوت میکنم، بار دیگر دستم را میگیرد …

 

 

 

 

 

 

دستم را میگیرد و میگوید:

 

-ببین؟ بد حرف میزنی… قیافه میگیری… قهر میکنی… نمیخوای باشی… بعد میخوای من لج نکنم؟

 

با نگاه پرمعنا و دلخوری به چشمانش میگویم:

 

-بلند شدی از تهران کوبیدی اومدی خونه ی ما به اسم خواستگاری…تهدیدم کردی منو کشوندی تو اتاقم…کارات… حرفات… رفتارت… همه بماند! بعد منو کشوندی بیرون…با نقشه ی قبلی بردی تو هتل… مجبورم کردی ازت خواستگاری کنم… گفتی قبول نمیکنی و ردم میکنی و میری…اما با پررویی گفتی قبول… الانم یه حرف درست حسابی نمیزنی که من بفهمم اصلا چی میخوای! بعد بهت برمیخوره که قهر کنم و نخوام باشم؟!

 

اخمی میکند و با کلافگیِ مشهودی میگوید:

 

-آره بهم برمیخوره! وقتی میگم با من بشین پای سفره ی عقد، باید خوشحال بشی و بپری بالا و پایین… کم نیاری… چشات برق بزنه… اصلا بپری ماچم کنی و همون حوریِ همیشگیِ خودم بشی… جور دیگه که میشی، بدم میاد!

 

با لبخند تلخی میگویم:

 

-اینبار حال نمیکنم جنابِ بهادرِ جواهریان! تلافی هم حدی داره… بدت میاد؟! خب بیاد… میخوای عکس و فیلما رو پخش کنی؟ خب به جهنم!

 

صورتش بیش از قبل در هم میشود و دستم را رها میکند. کاملا حالت های عصبی و داغونش را زیر نظر گرفته ام و میگویم:

 

-حرفی می مونه؟

 

-تلافی نیع!

 

بلند و پرتمسخر میخندم:

 

-هاه! لابد از عشقِ زیاد پدرِ من‌و درآوردی…

 

حالا حتی به سختی نفس میکشد و با نگاه تیزی توی چشمانم میگوید:

 

-ببین کی به کی میگه! بابای منو آوردی جلو چشام… میخوای ولِت کنم؟

 

کم نمی آورد!!

 

-من پای سفره ی عقد با تو نمی شینم!

 

-قول دادی…

 

بهت زده نگاهش میکنم:

 

-من؟!

 

سری تکان میدهد و خودش هم انگار نمیداند چه میگوید… وقتی اجزای صورتش را پیچ میدهد و غرغر کنان میگوید:

 

-قرار شد تو بله رو بدی، من ردت کنم بری… قرار شد تا پای سفره ی عقد پیش بریم… قرار شد من خواستگاری کنم، تو فکراتو بکنی، بعد جواب مثبت بدی، بعد من غالِت بذارم و ضایع شی و بهت بخندیم…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobi
Mobi
11 ماه قبل

همه ی رماناتون انقدر بد پارت گذاری میشه؟

Anya
Anya
11 ماه قبل

حیف رمان به این خوبی خیلی دیر پارت گذاری میشه……موضوعشو کلا یادم رفت😐

لاکچریتونم
لاکچریتونم
پاسخ به  Anya
11 ماه قبل

دقیقا🥲

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x