رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 182

4
(4)

 

آن زن جوان که لاک های ابر و

 

بادی

ملایم ناخن

هایم را چک میکند، میگوید

-چه عرو ِس کوچولو و بامزه ای… خیلی ناز

شدی… چند سالته؟

دستی به

 

دامن پف دار و پُرم میکشم و با نگاه به

آینه، نگا ِه بهادر را تصور میکنم! لب میگزم…

خجالت میکشم… میخندم… و ت ِه قلبم ناخودآگاه تیر

میکشد. انتخابم… تصمیمم… همراه شدنم با او…

درست است؟!!

-بیست سالمه…

آن یکی که ُمسن تر است، با تعجب میخندد:

-ای جان، خیلی زود نیست برات؟

 

 

زود است! بیست سال سنی نیست… میترسم از

پسش برنیایم… یا… شکست بخورم… یا ضایع

شوم… نمیدانم… میترسم واقعا زود باشد!

#پست670

-امممم فعلا نامزد میکنیم…

دختر جوانی که ناخن هایم را آرایش کرد، میگوید:

-خوب کاری میکنی عزیزم… حیفی از الان

خودتو درگیر زندگی و شوهر بکنی… حواستو

کامل جمع کن… جوونی کن… حالا مراقب باش

شیطونی نکنی گیر بیفتی…

خودش به حرفش میخنددد و من حوصله ی

حرفهایشان را ندارم. راستش… بی تابم که بهادر

بیاید! ببینمش… مرا ببیند… نگاهش را بسنجم…

 

 

حرف بزنیم… حرف بزنیم… یک دنیا حرف دارم

و دلم میخواهد یک دنیا برایم حرف بزند!

آن یکی دست نوازشی به موهای فر و مرتبم

میکشد و با لبخند میگوید:

-انشاا… خوشبخت بشی خوشگل خانوم… یه

عکس هم به ما هدیه میدی بزنیم تو آرایشگاه؟

آرایش و موهات و لباست خیلی شیکه!

مردد و متعجب می مانم چه جوابی بدهم. که زن ِگ

موبایلم به دادم میرسد! قلبم میریزد و با لبخند

ببخشیدی میگویم و گوشی را از روی میز

برمیدارم. “بها” است!

نفسم را با هو ِف بلندی بیرون میفرستم. انگشت

اشاره ی یخ زده ام صفحه ی گوشی را لمس میکند

و ثانیه ای بعد میگویم:

 

 

-سلام بها…

و او گرم و آرام میگوید:

-سلام حورا!

لرزش قلبم نفسم را تنگ میکند. قشنگ میگوید، یا

گوشهای من قشنگ میشنود؟!

-حوری…

خنده ی ناخواسته ای روی لبم می آید. این هم

قشنگ است حتی!

-همون حورا لطفا!

صدایش رگه های شیطنت میگیرد.

-بابا زبونم نمیچرخه حوری… سخته… درنمیاد!

#پست670

 

 

واقعا نمیدانم چرا انقدر برای همه سخت است که

به جای “ی” پایان اسمم را به “ا” ختم کنند!

-چون خودت نمیخوای…

-نه به

ِن

جا حوری!

اذیت کردن توی ذاتش است اصلا!

-برای منم سخته بگم بهادر و البته خیلی راحت

ترم که بگم آیدین! آیدین جون… آیدینی…

آیدین َکم… تافی و قند و نباتم… شکلاتم… آی…

میان ردیف کردنهایم، جدی میگوید:

-بی مزه نشو!

خنده ام میگیرد و میگویم:

-میتونم بی مزه تر هم بشم حتی… آیدین آیدین…

جوجوی نازنین!

 

 

صدایش بلند میشود:

-اینطوریه؟ پس گوش کن! حوری حوری… بیا

بخور دارکوبی!

خنده ام به آنی جمع میشود! و جوری خجالت

میکشم که بی اراده میگویم:

-بی ادب!

صدای خنده اش به هوا میرود و میگوید:

-جان! بگم بعدی رو؟ لب گرفتناش زوریه… رنگ

سینه هاش بلوریه… زیدم اسمش حوریه!

دستم جلوی دهانم می نشیند. وقیح و پررو و بی

تربیت و… با استعداد! وقتی حتی زبانم نمیچرخد

جوابی بدهم، با خنده ی بی محابایی میگوید:

-رسیدم… آماده ای بیام ببرمت خانومی؟

 

 

ای ِش خفه ای میگویم و برایش دهن کجی میکنم که

خب نمی بیند.

-به من نگو خانومی…

-جون… من نمیگم خانومی، میشه تو بهم بگی

آقایی بیا دنبالم؟ آقایی بیا منو ببر… آقایی منو

بگیر!

مسخره بازی هایش هم حرصم میدهد، هم مرا…

به ذوق و خنده می اندازد و عجب چندشی شده ام!

یک کلمه میگویم: بیا! و تماس را قطع میکنم.

کمتر از پنج دقیقه ی دیگر زن ِگ واح ِد آرایشگاه

زده میشود. آمد!

آرایشگر در را برایش باز میکند و من به سختی با

ضربان بی امان قلبم میجنگم.

خانو ِم ما آماده ست ببرمش؟

 

 

اوپس! خانمش!

آرایشگر با لبخند و احترام میگوید:

-بله… عروس قشنگتون آماده ست…

#پست671

بی اراده دستم را به انتهای پارچه ی پاپیو ِن روی

سرم میکشم و همراهش تار موی قرم ِز فر شده ای

را لمس میکنم. صدایش را میشنوم که میگوید:

-عرو ِسمون تشریف میارن، یا باید داخل شم و

خودم تشریف فرماش کنم؟

حتم دارم که اصلا از تشریفا ِت عروس بردن هیچ

اطلاعی ندارد و حتی هیجان صدایش با کمی هول

شدگی همراه است!

 

 

جوری که شیوا جون،

ِر

آرایشگ معرو ِف شهر را

به خنده می اندازد.

-الان صداشون میکنم…

قبل از اینکه صدایم کند، خودم قدم هایم را جلو

میکشم و هم زمان که پشت آرایشگر سبز میشوم،

میگویم:

-اومدم بهادر…

هردو به سمتم برمیگردند. نگاه خیره ی بهادر

روی من می ماند و آرایشگر چیزی با لبخند

میگوید. به خدا که حتی نمیشنوم چه میگوید!

حواسم پر ِت بهادر است… پر ِت نگاهش… سیاه

های براقش… نفس های یکی در میانش… مات

شدگی اش… جا خوردگی اش… و… خودش!

 

خو ِد داما ِد بی نقص و خوشتیپ و مردانه ای که…

نفسم را بند می آورد!

خو ِد

ِر

بهاد سابق که حالا حتی حس میکنم با شلوار

ُکردی و رکابی هم بدتیپ نبود! یعنی خب…

نمیشود انکار کرد… او داما ِد خوشتیپ و شیک و

جذابی ست که باعث میشود در دل اعتراف کنم:

بهادر اگر خودش بخواهد، میتواند همین قدر جذاب

و دختر ُکش شود!

دقیقا همین قدر! با همین کت و شلوار و جلیقه ی

ِی

آب تیره و مات و

ِن

پیره سفید و کراوا ِت سرمه

ای و موهای بلندی که قسمتی از آن را پشت

سرش بسته و ته ری ِش

ِر

آنکاد مرتبش… و بوی

ِر

عط مردانه اش که کل راهرو را برداشته است!

جلوی نگا ِه خیره اش که قلبم را می لرزاند، تیپش

را آنالیز میکنم و او میگوید:

 

 

-قرار نشد دیگه عروسک تحویل بگیرم! این

خوشگله عروسه، یا عروسک؟!

لبخن ِد یکهویی و غیر ارادی ام را با گزیدن لبهایم

فرو میدهم. شیوا جون با ذوق و غرور میگوید:

#پست672

-ما تمام تلاشمون رو میکنیم که مشتری هامون

راضی از اینجا بیرون برن… خوشحالم که یه

عروسک تحویلتون میدم!

خیلی دلم میخواهد مردمک هایم را برایش یک

دور توی حدقه بچرخانم! اما بیخیال میشوم و

میگویم:

-لطف کردید… ممنون از زحماتتون و

ِر

کاد

مجربتون!

 

 

اما بهادر

ِل

مث

من نیست و رو به من با تکخن ِد

جاخورده و اخ ِم خاصی میگوید:

-خودت عروسکی بابا! موهاشو… کفشاشو… اون

دستبند گل گلی شو! اینطوریش دیگه چه مدلیه

دیوونه؟!

به دستبن ِد

ِل

گ آبی و سفیدی که

ِر

دو مچم بسته ام،

نگاهی میکنم و خنده ی ریزم با خجالتی دخترانه،

و در حین حال با شیطن ِت کودکانه ای همراه است!

-بذارم به حساب تعریف؟!

انگار نمیداند چه بگوید و خنده اش عجیب است!

-باحاله!

و صدایش ضعیف تر میشود، وقتی لب میزند:

-قرتی… لباسشو…

 

 

دستانم جلوی پیراه ِن پف دارم توی هم گره

میخورند و معذب ام و راضی! خوب است که

هیچکدام را قبل از این ندیده بود و راضی کننده

است که تا این حد از

ِن

دید

ِن

م حورا جا خورده

است!

-اگر ابراز احساساتت تموم شد، دیگه مزاحم شیوا

جون نشیم و زحمت رو کم کنیم…

آرایشگر با خنده میگوید:

-این حرفا چیه عزیزم؟ راحت باشید…

بهادر با نفس بلندی میگوید:

-چه َوع ِضشه آخه… حوری؟

من می فهمم! وقتی لبخندش جمع میشود و اخ ِم

کمرنگی میان

ِن

ابروا پُرش می نشیند و صدایش

خش میگیرد… میفهمم!

 

 

اما آرایشگر با تعجب میپرسد:

-اِوا یعنی عروستون خوب نشده؟! راضی نیستید؟!!

#پست673

بهادر بی توجه به او، با

ِی

کلافگ پر احساسی

دستش را تکان میدهد و به من اشاره میکند:

-راضی نیستم ازت که با من اینطوری میکنی…

بغ ِض ناخواسته ای

ِخ

بی گلویم میچسبد. از کجا

نشات میگیرد؟! نمیدانم! از دیدن

ِع

نو نگاهش…

لحن صدایش… سیبک گلویش… ح ِس نشسته در

تک تک اجزای صورتش!

سرم را برایش کج میکنم و بی اراده صدایم

ضعیف و پر از ناز است.

-از

ِن

م اینطوری ناراضی ای؟

 

 

با فک سخت شده به تایید سر تکان میدهد…

عمیق!

-نامردی به مولا!

آب گلویم را پایین میدهم و با صدای آرامی

میگویم:

-توام همینطور…

بی تاب اشاره میکند:

-بیا اینجا بینَم… وایساده نگاه میکنه!

آرایشگر هاج و واج نگاه بین من و او جابجا

میکند. و من و او

ِل

حا همدیگر را می فهمیم و

همین کافی ست!

با کرشمه قدم به سمتش برمیدارم و لب میزنم:

 

 

-چقدر دوماد شدی حالا… چه خبره؟! با شلوار

ُکردی و عرق گیر هم می اومدی، مورد قبول واقع

میشدی…

با اخم میخندد و وقتی روبرویش می ایستم، زمزمه

میکند:

-ببند… با اون سر و ریختش!

و نگاه عمیق تری به صورتم میکند… و چتری

های رنگی ام… و پاپیو ِن پارچه ای و مروارید ِی

روی موهایم… و آستی ِن پف دار و شانه ها و بازو

و دست ها و دستبن ِد گل گلی و در آخر… دستم را

میگیرد و همانطور که نگاهش از تا پا و از پا تا

سرم میچرخد، انگشتانم را میفشارد.

با شرم و شیطنت شانه ای بالا میکشم.

-خوردی خب!

 

 

نگاهش روی چشمانم می نشیند.

#پست674

لبی پیچ می دهم تا دست از این نگا ِه خیره

بردارد! اما او نگاه به تک تک اجزای صورتم

میکند و با حال دگرگون شده ای

ِر

زی لب چیزی

زمزمه میکند… نمیشنوم!

-ها؟!

پلک میزند و نفس عمیقی میکشد. به یقه ی پیراهنم

نگاه میکند که پوشیده است. دوباره به چشمانم

میرسد و میگوید:

-بغلت کنم، خراب نمیشی؟!

بهت زده میپرسم:

-چی؟!

 

جوابی نمیدهد و یک ثانیه هم معطل نمیکند! و بی

حرف، من را به سمت خود میکشد و بغلم میکند!

دستانش را با احتیاط دور

ِن

ت ظریفم می پیچد و

فشار می دهد و حتی یک کلمه هم حرف نمیزند!

نفسم بند می آید… بغضی خودنمایی میکند… نفسی

میکشد… آرام میشوم… آرامشی خوب… حسی

خوب… هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمیشود…

چشمانم روی هم می افتد… آرایشگر و نگا ِه ماتش

فراموش میشود… فقط خودم و خودش! و این

لحظه ها!

آغو ِش بهادر به شدت مسخ کننده و مست کننده و

ناب است… درست

ِل

مث

خوا ِب

ِح

صب زودی، در

هوای پاییزی، زی ِر پتوی گرم!

و نمیدانم از ِکی تا به حال این حس در وجو ِد من

قد علَم کرد که همین حالا… دلم میخواهد تا همیشه

با او بمانم… میشود؟!!

 

 

بی حرف، پس از دقیقه ای… عقب میکشد. و تنها

یک جمله ی یک کلمه ای میگوید:

-بریم…

سری برایش تکان میدهم و نگاهم بالاتر از سینه

اش نمی آید. او وسیله هایم را از آرایشگر میگیرد.

تشکر میکنیم… و بالاخره بیرون می آییم.

پس از بست ِن د ِر اتومبیلش به روی من، پشت

فرمان می نشیند و حرکت میکند.

#پست675

آهنگ شادی توی فضای اتومبیل پخش میشود.

نگاهش که میکنم، لپم را خیلی آرام میکشد و

میگوید:

-رنگی

ِی

رنگ باکلاس…

ِل

ما بها شدی رفت!

 

 

چیزی از میان سینه ام کنده میشود و می افتد. همه

چیز جدی است. واقعا جدی! چرا باید تردید و

استرس داشته باشم؟!

احتمالات به

ِز

طر مسخره ای از ذهنم میگذرند و

لرزش قلبم را بیشتر می کنند. نگا ِه گاه و بیگاهش

را روی خود حس میکنم و نمیدانم چرا باید به این

ح ِس خالص… این نگا ِه پر از تحسین و رضایت…

به این

ِی

شیدای مشهود در تمام حرکاتش… شک

کنم؟!!

-چه دلی میبری حور و پری… حالا من دلم میاد

به این خوشگله جواب منفی بدم و بذارم برم؟!

جوری نگاهم به سمتش برمیگردد که گردنم

میگیرد! به خنده می افتد و میگوید:

-حواسم هست بابا… خیالت راحت!

 

 

چه میگوید؟! چرا نمی فهمم؟!! شوخی اش گرفته؟!

به سختی می پرسم:

-حواست… به چی هست؟!!

چشم ِک جذابی میزند و آرام میگوید:

-به قول و قرارمون…

نفسم کاملا بند می آید. حتم دارم که رنگم هم می

پرد و زیر آرایش مشخص نمیشود. اما نمیدانم از

نگاهم چه میخواند که با تکخن ِد خاصی میگوید:

-نکن چشاتو اونطوری… به اندازه ی کافی پیشی

هستی، چش عسلی!

پلک میزنم و پلکم میپرد. چیزی راه نفسم را گرفته

است. او سرعتش را بیشتر میکند و همراه با

خواننده، سرخوش و بیخیال و شاید… با ذوق

میخواند:

 

 

“-چه چشمای قشنگی داری دختر

تو هم یاری و هم دلداری دختر

نرو به هم میریزه کوچه

بشین خونه مگه بیکاری دختر”…

ابروانم بالا می پرند. او همانطور که رانندگی

میکند، به سختی دستش را عقب میبرد و سپس، در

حال هم خوانی با خواننده، دسته گلی را روی

زانوانم میگذارد!

#پست676

-چه چشمای قشنگی داری دختر… خوشگله؟

ت

خو ِش میاد؟

 

 

نگاهم به سمت دسته گ ِل قشنگی از ُرزهای هلند ِی

تماما قرمز می نشیند. شاخه های بلندش فقط با یک

ِن

پاپیو کن ِف ساده میزین شده اند. بوی عطرش توی

فضا می پیچد و… چقدر زیباست! بهادر دستم را

میگیرد. نگاه لرزانم که به سمتش میچرخد،

میگوید:

رن ِگ لباته… غنچه هاش عی ِن لباته حوری…

لب هایم بی اراده روی هم فشرده میشوند. دستم را

می فشارد و چشمانش برق میزند. و با نگاه به

روبرو میگوید:

-منم که س ِر حرفم هستم و فقط باید وایسم و نگاه

کنم…

دستی به انتهای کن ِف آویزان شده ی دسته گل

کشیده میشود و انتهایش میان انگشتانم فشرده

میشوند. نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم. میخواهم

 

 

بفهممش… میخواهم چیزی از این صورت و نگاه

دستگیرم شود. میخواهم برایم قابل فهم باشد… مث ِل

آن لحظه ای که توی آرایشگاه دید… یا حتی قبل

از رفتن به آرایشگاه.

تاب خودداری ندارم و لب میزنم:

-میشه یکبار دیگه… باهم… قول و قرارایی که

گذاشتیم رو مرور کنیم؟!

با خنده ی خاصی نگاهم میکند و میگوید:

-قرار شد ازت جوا ِب مثبت بگیرم و دوتا کفت ِر

کاکولی تو حر ِم امام رضا پر بدم!

متعجب از حرفی که شنیده ام، میپرسم:

-چی؟!

صدای سیستم را کم میکند و میگوید:

-نذر کرده بودم… یه قرار بین من و امام رضا!

 

 

چه راحت و خودمانی خودش و امام رضا را جمع

می بندد! قرار؟!! خنده ام ناخواسته است. او خیره

به خنده ام میگوید:

-جون تو فقط بخند که من عشق میکنم با خنده

هات… جوابت مثبته دیگه؟!

خدایا این آدم واقعا گیجم میکند! هنوز جوابی نداده

ام که خود میگوید:

-مثبته… این

ِی

حور بهشتی، اول و آخر جاش پی ِش

بها جهنمیه!

#پست677

دست به سینه میشوم و هرچه حرص از حرفهای

اولش دارم را با اخم بر سرش خالی میکنم:

-حالا که تو

ِر

س حرفت هستی و حواست به قول و

قرارمون هست!

 

بیخیال میگوید:

-هس بابا هست… حواسم به قول و قرارم باهاش

هست… برگرد ببین؟

مات می مانم. خودش نگاهی به آینه ی جلو میکند

و در همان حین به من اشاره میکند:

-برگرد نگاشون کن؟! پشت سرت نشستن…

با نفهمی، ثانیه ای بعد چشم ازش میگیرم و به

عقب نگاه میکنم. از دید ِن یک جفت کبوتر… توی

قفس… روی صندلی عقب، با

ِن

هی بلندی میپرم و

کامل به عقب میچرخم!

-وای… وای بهادر… اینا…

با شیطنت میگوید:

-نذری ان!

 

 

دهانم به غایت یک متر باز می ماند! یک نگاه به

بهادر میکنم که لبخند به لب دارد و درحال

رانندگی، نگاهش بین من و آینه جابجا میشود… و

یک نگاه به دو

ِر

کبوت زیبایی که توی قفس به این

ور و آن ور نگاه میکنند!

-یه جفت آس آوردم که آقا راضی باشه! خوشگلن

حوری؟

بغض عجیبی توی گلویم می نشیند. کبوترهای

سفید، کاکلی، پاپری، با نوک های کوچک و

چشمهای سیاه و درشت… به سان فرشته می مانند!

-باورم… نمیشه… به خاطر…

نمیتوانم ادامه دهم. صدایم می لرزد. نگاهم تار

میشود و حقیقتا غافلگیر شده ام. او به جایم

میگوید:

 

 

-به خاطر

ِن

داشت تو…

صاف می نشینم و حرفش باعث هیجانم میشود. با

قلبی لبریز از حس، جیغ میزنم:

-دیوونه!

میخندد و سرعتش را بیشتر میکند و میگوید:

-تازه کجاشو دیدی؟ بزن بریم!

#پست678

می دانم که باید منتظ ِر دیوانگی های بیشترش باشم

و میپرسم:

-کجا؟!!

خودش هم هیجان دارد و آرام و با شیطنت میگوید:

-نذرمو ادا کنیم!

 

 

دو دستم جلوی دهانم می نشینند.

-شوخی میکنی!!

جوابم را نمیدهد و با همان لبخن ِد جذاب به روبرو

نگاه میکند. بار دیگر میگویم:

-بهادر شوخی میکنی! الان؟!!

سر تکان میدهد و میگوید:

-همین الان!

اینبار اشک توی چشمانم جمع میشود و کنتر ِل

صدای بلندم دست خودم نیست:

-دیوونه ای بها!

دستم را میگیرد و خیره در چشمان براق از اشکم

میخواهد:

 

 

-پایه ی دیوونگیام باش!

باورم نمیشود! نگاهم از اوی سرشار از دیوانگی

جدا نمیشود و تمام وجودم پر میشود از ح ِس او…

ِن

خواست او… دیوانگی های او…

بیست دقیقه ی دیگر، باهم… توی حیا ِط حرم…

درست رو به حرم ایستاده ایم!

با

ِر

چاد سفید و گلداری روی سرم، که بهادر از

خادمی گرفت. و وقتی به من میداد، گفت:

“-بهشون گفتم که واسه عروس میخوام،

خوشگلترین چادر رو بهم دادن”

واقعا هم زیبا بود. سفید و نو، با گلهای برجسته ی

نقره ای. خو ِد بهادر س َرم کرد… و همانطور…

ثانیه ها به صورت و چشمهایم نگاه کرد و درست

ِل

مث

وقتی که توی آرایشگاه دید، چیزهایی زی ِر لب

زمزمه کرد که هیچ نفهمیدم… تنها حسی را دیدم

که در آن چشمهای سیاه، صادقانه موج میزد!

 

 

دستم را گرفت و با دست دیگر قف ِس کبوترها را…

و حالا بغضی حجیم توی گلویم نشسته و نگاهم به

گنبد طلایی است و جنگیدن با بغض در این لحظه

سخت است. چشمانم هر از چند گاهی پر میشود.

مردم کم کم دورمان جمع میشوند. از ظاهرمان

کاملا مشخص است که تازه عروس و داماد

هستیم.

#پست679

بهادر قفس را روی زمین میگذارد. یکی از

کبوترها را بیرون می آورد و به سمتم میگیرد.

با حیرت میپرسم:

-من؟!!

 

 

ِل

حا نگاهش عجیب دگرگون است. بی حرف و بی

لبخند، تنها سری تکان میدهد. تردید دارم برای

گرفتن… تا به حال این کارها را نکرده ام!

-آخه… میترسم…

دم گوشم میگوید:

-یعنی من روزی رو می بینم که بهم بگی بها

میترسم، نکن؟!

از حرف دو پهلویی که میزند، هم قلبم میریزد و

هم اخم میکنم!

-عمرا!

زیر لب میغرد:

-تُخس…

 

 

لب میگزم تا خنده ام را کنترل کنم. با تردید کبوتر

را ازش میگیرم و با لم ِس پرهای نرم و طریفش،

بی اراده میگویم:

-وای گازم نگیره؟!!

-گازو که من میگیرم، این نوک میزنه!

حتی در این جا و این لحظه هم دست از شیطنت

برنمیدارد! قبل از اینکه با نگاهم بهش چشم غره

بروم، برمیگردد و کبوتر دیگر را از قفس درمی

آورد. هردو رو به حرم می ایستیم. بهادر رو به

گنب ِد طلایی و دوست داشتنی، با صدای خش گرفته

ای زمزمه میکند:

-هوا دل ما رو داشته باش آقا!

بغض و هیجان را باهم دارم. زیر لب از حضر ِت

یار میخواهم:

-خودت ضامن زندگیمون شو…

 

 

هردو باهم کبوترها را رها میکنیم… و به پر

زدنشان نگاه میکنیم. صدای صلوا ِت آدمهایی که با

مهربانی دورمان جمع شده اند، بلند میشود و

هرکس دعای خیری میکند. شاید این ناب ترین

لحظه ای بود که بهادر میتوانست برایم بسازد!

#پست680

نگاه ماتم میا ِن جمع میچرخد. مامان و بابا… مامان

و بابای بهادر… خواهرها و دامادها… و آبتین…

هرکدام را که نگاه میکنم، میتوانم ت ِه نگاهشان بُهت

و ناباوری را ببینم… و هیجان!

در نگاه آبتین، این ناباوری و حیرت، که با ته مایه

ای از لبخند همراه است، بیشتر است! هنوز باور

نکرده که رابطه مان به اینجا رسیده است!

 

و در نگا ِه خودم هم ناباوری موج میزند… وقتی

که چشمم به صورتم، توی آینه ی روبرویمان می

افتد!

ِر

باو اینکه الان اینجا…

ِر

کنا بهادر نشسته ام… و

دو نفر، یعنی دوتا از خواهرهای بهادر بالای

سرمان توری گرفته اند و قند می سابند و…

عاقدی درحال خواندن جملاتی پشت س ِر هم است،

یک چیزی ورای دشوار است!

بابا سجا ِد عزیزم… از نگا ِه خیره اش میشود

هزاران ح ِس پدرانه را درک کرد. مامان هنوز

نگران است. عمو منصور و

ِن

ماما بهادر، بی

قرار… و

ِل

مث

پروانه دو ِر ما می چرخند و ذوق

دارند!

ِل

مث

خواهرهایش…

 

 

سوره گوشه ای ایستاده و با بغض و احساس

نگاهمان میکند و زیر لب چیزهایی میگوید…

احتمالا دعای عاقبت به خیری برایمان میکند!

و در این میان، نگا ِه مستقیم و ما ِت بهادر است، که

از توی آینه، فقط به من است! هر بار که نگاهم با

نگاهش تلاقی میکند، قلبم تیر میکشد. نفسم سخت

بالا می آید… انگشتانم می لرزد… حرفهایش… از

آن اولین روز… تا همین آخرین لحظه… توی

حرم، توی سرم تکرار میشود… تکرار و تکرار و

تکرار…

عاقد صیغه ی سه ماهه میخواند… یعنی قرارمان

بر این شد… سه ماه برای نامزدی و شناخ ِت بیشتر

و

ِن

رفت من و رسیدن به درس و دانشگاهم… و

همسایه

ِن

شد دوباره با بهادر!

 

 

حتی فکرش هم قلبم را به لرزه می اندازد. من

دوباره قرار است برگردم… آن هم چه برگشتنی…

زیادی

ِر

س نترسی ندارم؟!

اخم کمرنگی که میکند، توجهم را جلب میکند.

همین که توی آینه نگاهش میکنم، سر به سمتم خم

میکند و پچ پچ وار میگوید:

#پست681

-بزنم زیرش؟

بی اراده چشم از آینه میگیرم و مات و مستقیم

نگاهش میکنم. خنده ی خاصی روی لبش می آید و

آرامتر پچ میزند:

-به چی نگاه میکنی حوری؟ کجایی؟ میخوای

بذارم برم؟

همان لحظه عاقد میگوید:

 

 

-مهریه ی عروس خانوم چیه؟!

حواسم پرت میشود. نگاه به عاقد میکنم… و بعد به

مامان و بابا… صیغه ی سه ماهه هم مهریه

میخواهد؟! آن هم… معلوم نیست بشود، یا نشود.

بهادر هی اذیت میکند!

مامان و بابا نگاهی باهم رد و بدل میکنند. قبل از

اینکه کسی چیزی بگوید، عمو منصور بلند

میگوید:

-آقا سجاد… بردار… هرچی مد نظر شماست،

بفرما… خونه ای که توش زندگی میکنه،

ِر

مه

عروس خوشگلم کنم، راضی هستید؟

نه تنها من، بلکه مامان و بابا با بهت و حیرت

نگاهش میکنند. حتی دامادها!

 

 

آبتین فقط ریز میخندد و سرش را پایین می اندازد.

کاملا مشخص است که مامان و بابای داماد هول

اند!

بهادر حتی اظهار نظر هم نمیکند… و من منتظرم

یک

ِق

اتفا وحشتناک بیفتد و من همین جا غش کنم!

بهادر غرورم را اگر بشکند… وای اگر مرا نادیده

بگیرد… وای اگر همین جا تلافی کند…

وقتی بابا حرفی نمیزند، من میگویم:

-نیازی نیست عمو جان! از نظر من این آشنایی

نیازی به مهریه نداره…

مامان چشم غره ای بهم میرود و… بهادر آرام

میگوید:

-لوس نشو دیگه، پا میشم میرما!

با اخم نگاهش میکنم. باید یک چیزی بگویم تا

نترکیدم!

 

 

-بهادر نیستی اگه پا نشی بری!

خنده ی خاصی روی لبش می نشیند.

-جون، پس چی ام؟

#پست682

باید بگویم آیدین! عمو منصور وس ِط بحثمان، با

عشق میگوید:

-این حرفو نزن دختر خوشگلم… صدتای اون

خونه هم بدم، می ارزه به این که تو عرو ِس ما

بشی… بهادر جونشم میده به پات!

به سختی لبخندی میزنم، و بهادر با متانت تایید

میکند:

ِن

جو

ِل

د ماست حوری خانوم!

 

 

این بار خنده های

ِز

ری جمع به گوش میرسد و

من… خجالت میکشم! با شرمی دخترانه نگاهم را

پایین می اندازم.

عاقد همان خانه را به عنوان مهریه ی من در نظر

میگیرد! و بعد شروع میکند به خطبه خواندن.

دیگر از توی آینه به بهادر نگاه نمیکنم. میخواهد

اذیت کند؟ حرص بدهد؟ دلشوره به جانم بیندازد؟

تهدید میکند که می رود؟! اصلا برود… برود…

بهادر نیست اگر نرود… آیدین است و قسم میخورم

همین صدایش بزنم!

که عاقد اسمش را صدا میزند:

ِن

آیدی جواهریان!

این شد! البته که عاقد کم نمیگذارد و اس ِم من را هم

کامل ادا میکند: حوریه بهشتی!

 

 

مستقیم نگاهش میکنم:

-نِمیری؟

بی حرف… بی جواب… فقط نگاهم میکند. نرم…

با لذت… با حس… با تحسین… با حیرانی و بی

نفسی و حس و حالی عجیب!

جوری که تما ِم تردیدها… ترسیدن ها… دلشوره

ها… از سرم پر میکشد… همه دود میشود و به

هوا میرود…

دوستم دارد! این لعنت ِی دیوانه ی شرور و چپکی،

مرا دوست دارد! این تنها چیزی ست که میتوانم از

نگاهش… نگا ِه سیاه و خیره اش بخوانم!

زیرلفظی، سروی ِس طلایی است که

ِن

ماما بهادر

هدیه میدهد. برایم اهمیتی ندارد… یعنی جز نگا ِه

بهادر، هیچ چیزی نمیتواند بهای بله گفتنم را بدهد!

 

آنقدر نگاهش محکم است… امنیت و اطمینان

دارد، که قلبم را آرام میکند. که بعد از سومین

باری که عاقد میخواهد بله بگویم، جوابم بی چون

و چرا مشخص است… خدایا من این زندگی را…

با این

آد ِم تُخس و ناآرام، که با نگاهش ستایشم

میکند… میخواهم!

بهادر در چشمانم آرام لب میزند:

-باهام بیا… پشیمونت نمیکنم…

آب گلویم را پایین میدهم. قلبم میکوبد… نفسی

میگیرم و در چشمانش میگویم:

-با اجازه ی بزرگترا بله…

صدای ِکل و دست بالا میرود.

و وقتی عاقد از او میپرسد، قبل از اینکه حتی

فرصت شود نگاهش کنم… قبل از اینکه یک ثانیه

 

 

تعلل کند… یک صدم ثانیه از خواسته ی عاقد

بگذرد… قبل از اینکه حتی یک ذره وحش ِت

نبودنش به دلم راه پیدا کند، فقط یک کلمه… محکم

و بدون هیچ شک و تردیدی میگوید:

-بله!

#پست683

جوری “بله” را رسا و محکم میگوید، که ثانیه ای

سکوت میشود! نفسم رو به بند آمدن است… تمام

شد! تمام شد؟! واقعا ماند و بله گفت و… نامزد

شدیم!

و آن که ریز میزند

ِر

زی خنده، آبتین است! که با

همان خنده میگوید:

-یواش!

 

 

صدای خنده ها همراه با تبریک بالا می رود و

بهادر با نف ِس بلند و عمیقی میگوید:

-خلاصه که بله! بله رو گرفتیم…

و چه نف ِس آسوده و چه نگاه پیروزمندانه ای! دست

میزنند… ِکل میکشند… وحید بلند میگوید:

-مبارکه هم ُزلف!

بهادر با اخم میخندد:

-چی چی؟!

نمیدانم چرا من بلند و هیجان زده و با خنده جواب

میدهم:

-میگه باجناق شدنت مبارک! شدی هم زل ِف

وحید… اما اصل اینه که دوماد شدی آقای بها…

یعنی قبول کردم که عرو ِست بشم و باهات بیام و

 

 

ببینم چیکارا بلدی بکنی که از بله گفتن پشیمونم

نکنی!

همه متعجب نگاهم میکنند! بهادر، مستقیم و با لذت

و… بی نفس! خب… فهمیدم… باید شرمزده

بشوم… زیادی جوگیر شدم… البته که مامان تذکر

میدهد:

-حورا جان، مامان؟!

بی اراده لب میگزم و نگاه میدزدم. بهادر دستم را

میگیرد و بلند میگوید:

-نگاش نکنید!

و بعد نگاه به من میدهد و آرام میگوید:

-خجالتش میدید عرو ِس منو!

ریز ریز میخندند و مادرشوهرجان، کف دستش را

محکم به سینه میکوبد:

 

 

-الهی من فدای جفتتون بشم! دوتا

ِغ

مر

ِعشق

عاشقن انگار… ببین چقدر عاش ِق حورا جانه! الهی

خوشبختیتون رو ببینم… آقا منصور تو رو خدا یه

گوسفند قربونی کن که چشم بد ازشون دور بشه!

اُه…

#پست684

ِر

انگشت نشان را که، انگشتر سفید با تک

ِن

نگی

ساده و شیک است، توی انگش ِت حلقه ی چپم جای

میگیرد. در این مورد هم اعتراف کنم که سلیقه اش

اِی… بدک نیست!

کمی هم… عاشقش شدم!

فقط اینکه… نکند با او به تهران برگردم و چیزی

در انتظارم باشد که پشیمانم کند؟!!

 

 

از محضر بیرون می آییم. در خیابان ها چرخ

میزنیم. قرار عکاسی داریم! و جش ِن کوچکی در

خانه ی ما… به عنوان

ِن

جش نامزدی…

و در تما ِم مدت به روزهایی که قرار است کنار او

بگذرانم، فکر میکنم. پشیمان نیستم… اصلا! اشتباه

هم… نکردم. حتی اگر اشتباه هم باشد… دلم

میخواست این اشتباه را بکنم… این ریسک را

بکنم… دلم میخواهد امتحانش کنم…. تجربه کنم…

با او بودن را هرچند اگر درست نباشد. نقشه ای

باشد، یا خطری… یا اصلا هرچیزی… دلم این

تجربه را میخواهد!

هرچند که بترسم… ذهنم منفی گرایی کند… پیش

بینی های عجیبی توی مغزم راه پیدا کند… با تما ِم

اینها، حرفش را توی قلبم نگه میدارم و با همان

“پشیمونت نمیکنم”، پا به پایش پیش میروم.

یا میشود… یا نمی شود!

 

 

ژست هایی که عکاس از ما میخواهد، معذبم

میکند! هرچند که دختر خجالتی و سربه زیری

نیستم… اما ما باهم قرارهایی گذاشته ایم! هنوز

هیچی نشده، زی ِر قرارمان بزنیم… که نامزد بازی

از همین جا شروع شود؟!

وقتی عکاس از او میخواهد که کف دستش را

روی

ِی

گود کمرم بگذارد، قلبم میریزد و آرام

بلغور میکنم:

-نامزد بازی نداریما!

اخمی میکند و چشم باریک میکند و با لبخند

خبیثی، دستش را روی کمرم میفشارد و من را

بیشتر به سمت خود میکشد!

-نداریم…

 

 

نفسم را بند می آورد! خمم میکند و رویم خم

میشود… دستم روی شانه اش فشرده می شود و

عکاس عکس میگیرد و من نمیتوانم چشم از

چشمانش بگیرم. از نگاهش شیطنت… خواستن…

بی تابی… و خباثت میبارد!

دو عکاس هم که راضی از همکار ِی ما، “خوبه،

خیلی خوبه” ها را ردیف میکنند و عکس میگیرند!

#پست685

عکاس میخواهد که بهادر چانه ام را ببوسد. یعنی

سرم را بالا بگیرد و من چشم ببندم و او بوسه ای

آرامی روی چانه ام بگذارد.

آب گلویم را فرو میدهم و با دم عمیقی چشم روی

نگاهش می بندم. سرم را بالا میگیرم و به

 

درخواست عکاس، دستم را روی سینه اش

میگذارم…

منتظر بوسیده شدن ام! اما بهادر چند ثانیه ای،

نزدیک به صورتم بی حرکت می ماند و در آخر،

درست در فاصله ی کم، چشم ازم میگیرد و رو به

عکاس میگوید:

-بیخیال ماچ و موچ شو خانوم عکاس! ما قول

دادیم نومزد بشیم که عروس خانوم بیشتر ما رو

بشناسه… ماچ کنیم، دیگه باهامون نمیاد تهرون!

من چشم باز میکنم و همانطور بهت زده نگاهش

میکنم. دو عکاس به سختی خنده شان را فرو

میدهند.

-حالا یه بار واسه عکس اشکالی نداره…

بهادر همانطور که دستش را روی شانه ام نگه

داشته، میگوید:

 

 

-یه بارم مورد داره خانوم عکاس… بابام دراومد تا

بله بگیرم… سر یه ماچ نمیخوام بزنه زیرش و

خونه خرابم کنه!

مات و مبهوت مانده ام! چه بگویم به این آدم که

حتی توی این موقعیت هم دست از سر به سر

گذاشتن برنمیدارد؟!

عکاس هرچند خنده اش گرفته، اما انگار باور

کرده! خودم هم باور کرده ام؟! نکند اینها را جدی

میگوید؟!!

-عروس خانوم حالا شما اینبار رو راه بیا…

عکساتون قشنگ میشه ها…

با خنده ی خجالتی ای میگویم:

-بهادر شوخی میکنه…

 

 

-من غلط بکنم شوخی کنم! این یکی شوخی

برنمیداره… بها سرش بره، حرفش نمیره! میخوای

بهونه دستت بیاد که ردم کنی؟!

حالا یکی به این دیوانه بگوید که اینبار را کوتاه

بیا!

-ردت نمیکنم بها، بیخیال لطفا!

-مسخره کردی؟ شرط گذاشتی منم قبول کردم…

الان به خاطر تو میگم ماچ پاچ نباشه، تو میگی

باشه؟! مگه من مسخره تم خانومم؟!!

#پست686

بی اراده پچ میزنم:

-خانومم و زهرمار!

-شنیدم خانومم!

 

 

جوابش را نمیدهم. حالا تی ِم عکاسی دورمان جمع

شده اند و تماشایمان میکنند و میخندند! انگار که

یک نمایش طنز و جذاب را نظاره میکنند!

هوفی میکشم و با لبخند و اخم، آرام و جدی

میگویم:

-انقدر جدی شوخی نکن، دارن باور میکنن بها

جان!

-به

ِن

جا خودم و خودت اگه شوخی داشته باشم!

مرض دارد به خدا! عکاس با خنده میگوید:

-خب آقا دوماد هر ژستی که راضی هستید،

بفرمایید تا کارمون رو ادامه بدیم…

-حد و حدود دس ِت خانومه… عروس خانوم بفرما!

چشمانم را توی حدقه برایش میچرخانم و رو به

عکاس با اشاره ای میگویم:

 

 

-به کارتون ادامه بدید لطفا…

از نگاهشان کاملا می فهمم که گیج شده اند.

نمیدانند این مرد جدی است، یا شوخی میکند!

-آقا دوماد اگر موردی نداره، از پشت بغلش کن…

-با اجازه ی حورا خانوم!

زیر لب فحشش میدهم:

-عوضی!

دست دورم میپیچد و دم گوشم زمزمه میکند:

-شنیدم…

رو بهش میکنم:

-گفتم که بشنوی!

 

 

نگاهش از فاصله ی نزدیک توی صورتم چرخ

میخورد. به لبهایم می رسد. مکث میکند… لبش

کشیده میشود و نگاهش تا چشمانم بالا می آید.

#پست687

-نمیتونی وسوسه م کنی که بوست کنم و بهونه

دستت بیاد باهام نیای تهران!

از حرفش به شدت بهت زده ام! چه آینده نگر!

-وسوسه هم میشی پس!

-نمیشم!

یک تای ابرویم را برایش بالا میبرم:

-راضی ام ازت!

عکاس میگوید:

 

 

-عزیزم دستتو بذار پشت س ِر دوماد…

دستم را بالا می آورم و پشت س ِر بهادر میگذارم،

بی آنکه چشم ازش بگیرم! این عکاسی تمام شود،

قول میدهم فاصله ام را جوری ازش زیاد کنم که

دیگر دستش به من نرسد!

-آقا دوماد سرتو بیشتر سمت عرو ِست بکش… یکم

صورتت رو بیا پایین تر… حورا جان صورتت

رو بالاتر بگیر و نزدیک تر بیا…

حالا انقدر صورتمان به هم نزدیک است که کافی

ست دو سانت جلوتر بیاید، تا لبهایم را لمس کند!

کف دستش روی شکمم فشرده میشود. نفسم را

حبس میکنم.

-یکم نزدیکتر…

فک بهادر فشرده میشود و میفهمم… او هم نفس

نمیکشد!

 

 

-حورا جان چشماتو ببند…

چشمانم را… برای اینکه نگاه او را نبینم، می

بندم. آرام پچ میزند:

-نامرد…

با تمام بدذاتی توی دلم به حالش میخندم و وسوسه

نمیشود دیگر!

-آقا دوماد یه کوچولو نزدیکتر بشی و…

ناگهان صورتش را عقب میکشد و میگوید:

-یه ژست دیگه بگو خانوم عکاس!

چشمانم باز میشود! او با کلافگی میخندد و نگاهش

را پایین می اندازد:

-اینطوری خجالت میکشم!

 

 

وای وای چقدرررر فیلم است… چقدر خر… چقدر

از من، بدذات تر!

ِن

ز جوان لبخندی میزند:

-آ ِخی عزیزم خجالت نداره… عکاس محرمه…

بمیرم برای خجالتی بود ِن بهادر اصلا!

#پست688

حرفی نمیزند و همانطور سربه زیر می ماند!

پوزخندم را به سختی فرو میدهم و عجب از این

بشر!

هیچ اصراری نمیکنم و هرطور که خودش راحت

است! به جای بهادر، با لبخند ملیحی جواب میدهم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
10 ماه قبل

زیبا بود

زلال
زلال
10 ماه قبل

وای خدا من مردم از خنده و ذوق😍😍😂😂😂الهی چه شیرینن دمه نویسنده و فاطی گرم😍فاطی توروخدا پارتارو یادت نره من شب خوابم نمیبرد ب خدا🥲

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

فاطی ژونم عچقممم ساعته چند میزاری این رمان رو دا من هی نیام برم🙈

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

سلام میشه pdfرمان وهم رو بزاری

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

فدا مدا 😎😎😎

همتا
همتا
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

باید بگیم حمایت حمایت، حمایتش میکنیم

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  همتا
10 ماه قبل

دقیقاااا💖💖💖💖

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  همتا
10 ماه قبل

🤭

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x