رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 190

4.2
(6)

 

 

-چون اون شرط بازی بود… من بهونه ی دیگه ای

نداشتم که…

نمیتوانم جمله ام را کامل کنم و با اخم و چشمهای

پر شده میگویم:

-انقدر تلافی نکن بهادر!

نفس عمیقی میکشد و دستم را میفشارد.

-تلافی نمیکنم… به جان جفتمون تلافی نمیکنم

حوری! فقط دارم بهت میگم که همونقدر که تو

شک داری من میخوامت، منم شک دارم که تو

اصلا منو دوست داشته باشی!

#پست802

حرصم میگیرد و میگویم :

_اگه شک داری پس چرا باهمیم؟

 

 

در سکوت نگاهم میکند. با آن مردمک های

سیاهی که تند تند بین چشمانم جابجا میشود. از

سکوتش عصبانی تر میشوم:

-اصلا اگر شک داشتی چرا اومدی خواستگاریم؟!

با همان نگاه، لب میزند:

-چون میخوامت!

صراحتش باعث گره خوردن نفسم میشود. به

ریزش ناگهانی قلبم توجه نمیکنم و با مکث

میگویم:

-حرفو عوض نکن…

-حرف همینه!

آب گلویم را فرو میدهم و میگویم:

-حرف چیه؟

 

 

-اینکه من میخوامت و به جهنم که تو منو میخوای

یا نمیخوای!

دهانم باز میماند! قلبم از اعترافش ضربان میگیرد.

ضربانی تند و محکم! به سختی میگویم:

-پس شکی که نسبت به حس من داری چی میشه؟

-به ت خ مم!

در اوج بی ادبی قلبم را میلرزاند و بی نفس تذکر

میدهم:

-بها!

اخم میکند و با همان نگاه مات میگوید:

-تو اگه بفهمی من خاطرتو نمیخوام، میگی به جهنم

و منو میندازی میری. اما من بفهمم که تو منو

نمیخوای، میگم به جهنم که منو نمیخواد و…

 

 

نگهت میدارم! بازم میخوامت… بازم نمیذارم

بری… بازم جات پیش خودمه… اصلا حوری

خودمی حتی اگه منو نخوای!

زبانم از این همه احساس… که با جملات سرد و

عجیب به زبان می آورد، بند می آید. اصلا نمیدانم

چه بگویم. چشمانم تار میشود و تار می بیند

چشمهای سیاه و مات و پر از احساسش را! توی

پارکینگ شرکتش، توی ماشین نشسته ایم و حرف

از هرجایی گفته شد و آخر به اینجا رسید! اینجا که

بهادر میگوید در همه حال من را میخواهد! حتی

اگر من نخواهمش!!

#پست803

چه بگویم آخر؟! من مات و مبهوت و غرق

حرفهایش هستم، و او با همان ژست و نگاه

میگوید:

 

 

-خوشت اومد؟

پلک میزنم و توی رویا میگویم:

-خیلی!

-مردی واسه عاشقونه هام؟

بار دیگر پلک میزنم:

-ها؟

لبخند محوی میزند:

-بازم میخوای؟

سربه سرم میگذارد؟!

-واقعی نبود؟!

لبخندش وسعت میگیرد:

 

 

-چرا بابا! تو حال کن با من باشی، من هر شب

برات از اینا میگم!

چشمانم را جمع میکنم و خنده ام میگیرد:

-بچه پررو!

اشاره ای به سمتی میکند:

-بریم خونه باقیشو تو تخت بگم، یا بریم بالا؟

از خدایم است که برگردیم خانه و توی تخت باقی

عاشقانه های عجیب غریبش را بشنوم، اما به نفس

عماره ام غلبه میکنم و میگویم:

-یه لعنت بر شیطون بگیم و بریم بالا!

#پست804

 

 

پشت در شرکت می ایستم و نگاهم را به آن تابلوی

شیشه ای کنار در قهوه ای رنگ میدهم. که با خط

شکسته و طلایی رنگ حک شده: «گروه مهندسی

و نقشه کشی جواهریان»!

وقتی برای اولین بار پا به این شرکت گذاشتم و با

این تابلو رو به رو شدم، هرگز فکرش را هم

نمیکردم، صاحبش همان کفترباز شلخته و مردم

آزاری باشد که با نقشه من را به اینجا کشاند.

و بدتر از آن، هرگز توی خواب هم نمیدیدم که

یک روز، با همان بهادر نامزد شوم و حالا به

عنوان نامزدم همراهش به اینجا برگردم!

دلهره ی خاص و شیرینی وجودم را احاطه کرده

است. ظاهرم خوب است؟ من نامزد رئیس این

شرکت جمع و جور و خصوصی هستم. با تمام

 

 

تفاوت ها، الان کنار هم هستیم. حالا کنار هم خوب

و کامل به نظر می رسیم؟!

نگاه گذرایی به تیپ و ظاهر بهادر می اندازم.

برایم عجیب است که تیپ آنچنانی نزده، اما تیپ و

ظاهرش اصلا برایم اهمیت ندارد! یعنی… همه

جوره برایم خاص و… دوست داشتنی ست!! خنده

ام میگیرد. حتی موهایش با وجود نامرتب بودن،

به نظرم بامزه است. حتی پیرهن ساده و طوسی

مردانه اش که آستین هایش را تا آرنج تا زده و دو

دکمه ی بالای یقه اش باز است! حتی شلوار پارچه

ای سیاه و ساده اش… حتی کفش های نه رسمی و

نه اسپرتش… حتی رنگ قهوه ای بی ربطش!

نگاهم روی کفشهای کالجش می ماند و خنده ام

میگیرد. فکر میکنم حتی کتانی هم بود، بازهم بدم

نمی آمد و عجیب نیست؟!

 

 

-چشه؟!

لب میگزم و نگاهم را بالا میکشم. با دیدن نگاه

گوشه ای اش، خنده ام وسعت میگیرد و میگویم:

-هیچی… هم خوشرنگه، هم به تیپت میاد!

شوخی ام را آنطور که دوست دارد برداشت میکند

و میگوید:

-عه؟! پسندیدی؟

با خنده ی ریزی سری تکان میدهم. او یک پایش

را بالا می آورد و با نگاه به کفشهایش میگوید:

#پست805

-راحتم هست… میخوای یه جفتم واس تو بخرم؟

زنونه شو!

چشم درشت میکنم و فکر میکنم… مثل او تیپ

زدن و راحت بودن، چطور میتواند باشد؟!

 

-ممنون نیازی ندارم…

دستم را میگیرد و با فخر میگوید:

-چرم اصله… طبیه… یه جفت میخرم از اونا که

خودش برات راه بره!

به خدا مهربان است! از آن هیولاهای خشن که

یک عدد قلب مهربان توی وجودشان دارند… و

فقط وقتی خود را نشان میدهند که فرصت مناسبش

پیش بیاید. اگر… اگر من بفهمم!

سری کج میکنم و لبخندم را به روی سیاه های

شرور و مهربانش می پاشم:

-ممنون بها…

دستم را میفشارد و اخم میکند و لبخند کجی میزند:

 

 

-قرتی… یه تیپی برا جفتمون به هم بزنم که کف و

خون بالا بیاری!

چشمانم با خنده درشت میشوند و او دست روی

زنگ میگذارد. گلویی صاف میکنم و کنارش با

متانت می ایستم… همان حورای باکلاس!

-پیش خودم بمون، خب؟

از حرفش جا میخورم. اما قبل از اینکه چیزی

بگویم، در باز میشود! چشم ازش میگیرم.

سرایدارش، عمو اسماعیل در را برایمان باز

کرده! با حیرت و هیجان یک نگاه به من میکند و

یک نگاه به بهادر و یک نگاه به جعبه ی شیرینی

توی دستش… و نگاه گذرایی به دستهای قفل شده

مان!

توی سلام پیش دستی میکنم:

-سلام…

 

 

او با صدای بلندی از هیجان میگوید:

-سلام به روی ماهت دخترم… قربون قد و

بالاتون! بالاخره اومدی؟ به به، به به ببین چه

خبره! آقای رئیس بالاخره برگشت… اونم چه

برگشتنی! به به… مبارکا باشه!

بهار با خنده ی کوتاهی دستم را میکشد تا داخل

شویم.

#پست806

-احوال آقا اسماعیل؟ یه چایی تازه دم داری با این

شیرینیا بزنیم به بدن؟

عمو اسماعیل جعبه ی شیرینی ای را که بهادر به

سمتش دراز کرده، میگیرد و میگوید:

 

 

-بله که دارم! چرا نداشته باشم؟ بفرمایید… بفرمایید

که سر افراز کردید… دستتون درد نکنه… مبارک

باشه… مبارکه دخترم.

با شرمی که نمیدانم چرا یکهو وجودم را دربر

میگیرد، لبخندی میزنم:

-ممنون عمو اسماعیل.

داخل میشویم. در همان بدو ورود، چند جفت چشم

می بینم! عمو اسماعیل آنقدر بلند حرف زده که

همه را بیرون بکشد. و حالا از منشی گرفته، تا

کارمندها… و متین، درحال بیرون آمدن از قسمت

نقشه کشی، خیره شده اند به ما!

نگاه متحیرشان… انتظار نداشتن شان… دهان باز

مانده شان… هیجان زدگی شان… ایستادن و تماشا

کردنشان… همه باعث میشود که بی اراده خود را

به بهادر نزدیک تر کنم! حتی متین هم با اینکه در

 

 

جریان بود، اما توی نگاهش میشود بهت و حیرت

را دید. و البته خوشحالی را!

عمو اسماعیل بلند میگوید:

-به افتخار تازه عروس دومادمون یه کف مرتب!

با این حرف، در اتاق آبتین هم باز میشود و…

خروج آبتین همراه میشود با دست زدن و تبریک

بقیه!

آبتین از دیدنمان باهم، لبخند میزند و با خوشحالی

به سمتمان می آید:

-به به ببین کی اینجاست! چه بی خبر؟ این ورا؟

میذاشتید یه دو ماه دیگه هم به خودتون و نامزد

بازیتون می رسیدید… چه عجله ای بود؟! خوش

گذشته ها!

 

 

تیکه هایش با شوخی همراه است و لبخند روی لبم

می آورد.

-سلام…

جلو می آید… یعنی زودتر از بقیه جلو می آید و با

نگاه راحت و پر رضایتی بین ما، میگوید:

-علیک سلام عروس خانوم…

و بعد بلند میگوید:

#پست807

-به افتخار دیو و دلبر…

صدای دست زدن و خنده ی بچه ها مخلوط میشود

و من دست جلوی دهانم میگیرم تا خنده ام را فرو

دهم.

 

 

بهادر با تشر میگوید:

-باز گفت! نگفتم نگو بهش؟

آبتین با خنده میگوید:

-که تو بگی فقط؟

-من بگم… فقط! مگه نه دلبر؟

قلبم میریزد. آبتین صورتش را جمع میکند و

میگوید:

-چندش بازی درنیار…

ولی چه میداند که من دلم رفته اصلا برای این

چندش بازیهای دوران نامزدی؟! بی توجه به

آبتین، به بهادر میگویم:

-اوهوم!

 

 

آبتین با حیرت میخندد:

-حورا توام؟!

لب میگزم و با خنده ی جمع شده ای سری بالا و

پایین میکنم و… بهادر عشق میکند!

-جونم!

آبتین بیشتر صورتش را جمع میکند. هم خجالت

میکشم، و هم دلم میخواهد بمیرم برای «جونم»

گفتن غلیظش!

بچه ها نزدیک می آیند و تبریک میگویند. بهادر

یک لحظه هم دستم را رها نمیکند و با افتخار به

تک تکشان میگوید:

-بله رو گرفتیم خلاصه…

#پست808

 

 

خانم منشی هنوز بهت زده است و با لبخند میگوید:

-واقعا بهتون تبریک میگم… باورم نمیشه… چه

بی خبر!

خودم هم فکر نمیکردم که خبر نداشته باشند! آبتین

و متین حرفی نزدند؟! بهادر هم؟!

بهادر خود میگوید:

-نمیخواستم تا قطعی نشده، کسی خبردار بشه.

خانم منشی با نگاه مهربانی میگوید:

-عزیزم! حورا جان خیلی تبریک میگم… امیدوارم

خوشبخت بشید…

در جواب لطف و مهربانی اش میگویم:

-ممنون عزیزم…

او با نگاه به بهادر ادامه میگوید

 

-وقتی آقای سمیعی گفتن که یه مسافرت رفتید

مشهد، حدس زدم که یه خبراییه… به خدا میدونستم

با یه خبر جدید قراره برگردید! دیدم هردو یهو

غیب شدید، شستم خبردار شد که یه…

با نگاه سنگین بهادر، به خود می آید و با هول

ادامه میدهد:

-یه… به هرحال تبریک میگم آقای رئیس!

بهادر سری تکان میدهد و کوتاه میگوید:

-تشکر…

خنده ام را فرو میدهم و چشم میگیرم. و همان

لحظه با متین چشم تو چشم میشوم.

نوع نگاهش باعث میشود که خنده ام محو شود. اما

او در مقابل لبخندی میزند و دست به سمتم دراز

میکند:

 

 

-تبریک میگم حورا…

اما من ته آن لبخند، غم می بینم! شاید هم اشتباه

میکنم… اما این چشمهای ساده عصبانی نیستند،

ناراحت نیستند، متنفر نیستند، هرچند که نگاهش

دوستانه، اما یک حالت خاصی دارد.

نگاهی به بهادر میکنم. بی آنکه حتی یک کمی

نوع نگاهش بد یا متفاوت یا اذیت کننده، یا حتی

ناراضی باشد، خیره اش است.

تعلل را کنار میگذارم و با متین دست میدهم:

-مرسی… مرسی متین…

#پست809

لبخندش وسعت میگیرد. بهادر میگوید:

-چطوری بچه؟

 

 

متین شانه ای بالا می اندازد:

-ما که بد نیستیم… اما انگار شما دوتا بد حالتون

خوبه! خوش میگذره؟

توی لحنش… حسادت هم نیست! بهادر یک تای

ابرویش را بالا میدهد:

-آره خب… حالم با این دختره خوبه!

نیشم شل میشود. متین چشمکی میزند و آرام

میگوید:

-مختو زد بالاخره؟

مخاطبش بهادر است و من با حیرت میگویم:

-من محشو زدم؟!

بهادر با خنده ی شیطنت داری سر تکان میدهد:

 

 

– کوفته و قیمه هاش کارساز بود!

نگاه چپی به بهادر میکنم و متین با خنده میگوید:

-من که گفتم از اول…

تیز نگاهش میکنم و میپرسم:

-از اول چی گفتی؟

متین توی چشمهایم با پررویی میگوید:

-که با نقشه اومدی تو این شرکت!

حرصم میگیرد و میغرم:

-باز شروع کردی متین؟! اصلا نمیذاری دوستانه

با هم برخورد کنیم!

-اگه دروغ میگم بزن تو صورتم، بگو دروغ

میگی که واسه مخ زنی اومدی تو این شرکت!

 

 

از حرفش آنقدر جا میخورم و عصبانی میشوم که

صورتم جمع میشود. واقعا دلم میخواهد بزنم توی

صورتش که… امروز و این لحظه… یادآوری

کرد که با نقشه به این شرکت آمدم!

بهادر دم گوشم میگوید:

-من جات باشم، میزنم تو صورتش! بزنش

حوری!!

بهت زده نگاهش میکنم:

-واقعا؟!!

#پست810

متین با صدا میخندد و میگوید:

-اینو ننداز به جون من بهادر! وقتی از پس تو

برمیاد، ببین چه بلایی سر من میاره…

 

 

بهادر دست دور شانه ام حلقه میکند و با فخر

میگوید:

-پس زبون به دهن بگیر، هر چی به مغز فندوقیت

میرسه تو دهنت نیار… خب؟

این اولین دفاعش… از من… در برابر متین…

یعنی دربرابر یکی است!!

قلبم میکوبد و بهادر هرچند لبخند دارد، اما جدی

است! آنقدر جدی که متین با بهت میخندد و

میگوید:

-بیخیال بابا!

آبتین جلو می آید و با نگاهی به ما میگوید:

-باز دعواتون که نشد شما دوتا؟

نه من جوابی میدهم، نه متین. اما بهادر با خنده ی

خاصی میگوید:

 

 

-ملتفت کردی که زنَمه؟

آبتین جا میخورد. نگاه به متین میکند و متین با

بهت زدگی شانه بالا میکشد و میخندد:

-شوخی بود بابا… الان جدی ای یا داری شوخی

میکنی؟

آبتین رو به متین میگوید:

-چی گفتی بهشون؟!

متین هم مثل من انتظارش را نداشت و میگوید:

-از همون حرفایی که همیشه می زدیم… از اون

شوخیا که…

بهادر بی آنکه نگاهش کند، رو به آبتین با جدیت و

لبخند میگوید:

-متلفتش کن داداش!

 

 

نفسم رو به بند رفتن است! آبتین با مکث سری

تکان میدهد و به سختی لبخندی میزند:

-ملتفته… خیالت راحت.

متین بهت زده صدایش میزند:

-آبتین؟!!

بهادر دستم را میفشارد و دست دیگرش را آرام به

بازوی آبتین میزند:

-پس فعلا… تا حرف دیگه از دهن مبارکش بیرون

نجهیده و حوری رو تحریک نکرده! بیفته به

جونش، من یکی تو تیم خودشم و دهن جفتتون

سرویسه!

آبتین لبی کش میدهد و حس میکنم کمی لحنش

شرمزده است:

 

 

-برو خیالت راحت داداش، دیگه حرفی پیش

نمیاد…

مات و مبهوتم! بهادر دستم را میکشد و به سمت

اتاقش قدم برمیدارد. همانطور که میروم، نگاهم

بین آبتین و متین جابجا میشود. متین هاج و واج

مانده و آبتین دلجویانه اشاره میکند که بروم و

دیگر بحث و شوخی بی جایی پیش نخواهد آمد!

چشم میگیرم و دلم میخواهد بهادر را بوسه باران

کنم! از پشت سر صدای متین را میشنوم:

-چیزی نگفتم!

نگاه گذرایی میکنم. می بینم که آبتین، متین را به

سمت دفتر خود میکشد و میگوید:

-بیا یکم حرف بزنیم…

 

#پست811

با باز شدن در دفتر بهادر، چشم ازشان میگیرم.

بهادر من را داخل میکشد و بلافاصله در را می

بندد. و… دستم را رها میکند.

باورم نمیشود که بعد از آن اولین باری که بهادر

را توی دفترش دیدم و آنطور جا خوردم، حالا

بازهم برگشته باشم به اینجا!

نگاه دلتنگی به جای جای دفترش می اندازم. به یاد

می آورم که یکبار از سر خودخواهی که نه… از

سر نامردی… یا نمیدانم… از سر بدذاتی… اینجا

مرا بوسید! چرا؟! به نام تحریک آبتین و به کام

آقای بهادر!

با یادآوری اش حرصم میگیرد و خنده ام میگیرد و

دندان می فشارم و میگویم:

 

 

-چه ماجراهایی تو این شرکت داشتیم!

نگاه گوشه ای می اندازد و اخم دارد. ازم فاصله

میگیرد، بی آنکه حرفی بزند! خنده ام جمع میشود

و متعجب نگاهش میکنم. او تلفن روی میزش را

برمیدارد و توی گوشی میگوید:

-به آقا اسماعیل بگو دوتا قهوه بیاره…

و بعد گوشی را تق روی دستگاه تلفن میکوبد.

عصبانی ست؟! از من؟! یا از متین؟

-بها؟!

برمیگردد و پشتش را به میز تکیه میدهد و دو

دستش را روی میز میگذارد… و تماشایم میکند. با

همان اخم و نارضایتی که میتوانم توی صورتش

ببینم!

 

 

کمی جا خورده ام… شانه هایم را بالا میکشم و

سری به طرفین تکان میدهم. چون نمیفهمم چه شده

و نمیدانم بپرسم یا نه!

خودش با بازدم بلندی میگوید:

-یاد چی افتادی که گفتی ماجراها داشتیم تو این

شرکت؟

لبهایم جمع میشود. بگویم یاد بوسه و دزدی اش؟!

به یاد اولینم که دزدید و تصاحب کرد؟! یا باید

دربرابر این سوال گارد بگیرم؟! که خب حق خودم

میدانم که گارد بگیرم!

-چطور؟!

عمیق و پر از حرف خیره ام می ماند. می دانم که

میخواهد چیزی بگوید، اما نمیتواند. قدم پیش

میگذارم و میگویم:

 

 

#پست812

-تو چی فکر میکنی بهادر؟

پرتشویش میگوید :

-هیچی…

و هیچ صداقتی ندارد این «هیچی».

با حرص میگویم:

-آفرین! به هیچی فکر نکن، چون فکرات با

فکرای من زمین تا آسمون فرق داره…

با اخم سر کج میکند:

-مگه میدونی به چی فکر میکنم؟

روبرویش می ایستم و رک توی چشمهایش

میگویم:

 

 

-بله که میدونم!

-خب به چی؟

آرام و ناراحت میگویم:

-از گفتن فکرات بدم میاد بها… لطفا فکراتو

درست کن…

پوف کلافه ای میکشد و دستی لابه لای موهایش

می برد. خودش هم از فکرهایش بیزار است گویا!

-بد شروع شد…

این را زمزمه وار میگوید. دلم میسوزد؟ ناراحتم؟

به شروعش فکر میکنم. هر قسمت را که فکر

میکنم، یا حرصم میگیرد، یا خنده ام میگیرد، یا

عصبانی میشوم، یا دلم میریزد، یا دلم میرود!

 

 

از همان روز اولی که پا به آن خانه گذاشتم…

شبی که با مشت به دیوار خانه ام زد تا صدای

آهنگ را کم کنم و من نمیدانستم با چه همسایه ی

عجیب و متفاوتی روبه رو هستم.

وقتی به یاد می آورم که روز اول که دیدمش،

چطور وحشت کردم… خنده ام میگیرد. چنگیز را

توی بغلش نگه داشته بود و روی پله ها نشسته بود

و با آن سر و وضع شلخته و عجیب غریب، به من

زل زده بود!

آخر کدام رابطه را میتوان پیدا کرد که انقدر

هیجان و حس و چالش در لحظه به لحظه اش

وجود داشته باشد؟!

زل میزند به خنده ام… کمی جا خورده و کمی

متفکر و کمی کنجکاو… وقتی شجاعت ندارد

بپرسد که به چه چیزی میخندم، خودم با خنده ی

جمع شده میگویم:

 

 

#پست813

-بدم نبود… یعنی… خاص ترین شروع بود!

به وضوح از جوابم مات می ماند. لب برمیچینم و

میگویم:

-چطوری دلت میاد بگی بد شروع شد، وقتی

آخرش به اینجا ختم شد؟!

دهان باز میکند حرفی بزند. اما با چند تقه ای که

به در میخورد، به اجبار چشم میگیرد و رو به در

بسته میگوید:

-بفرمایید…

کمی از بهادر فاصله میگیرم. عمو اسماعیل داخل

میشود و با لبخند میگوید:

 

 

-اینم شرینی و قهوه مخصوص عروس و دوماد

عزیزمون…

با دیدن بشقاب شیرینی ها لبخندی به روی پیرمرد

میزنم و میگویم:

-ممنون عمو اسماعیل…

سینی را روی میز مقابل مبلها میگذارد و میگوید:

-نوش جان دخترم… انشاا… خوشبخت بشید…

و صاف می ایستد و رو به بهادر میگوید:

-با من امری نیست پسرم؟

بهادر نفس عمیقی میکشد و میگوید:

-نه حاجی دستت درست…

عمو اسماعیل تعظیمی میکند و میخواهد برود، که

بهادر میپرسد:

 

 

-پول پیش خونه ی پسرت جور شد؟

عمو اسماعیل برمیگردد و بلافاصله میگوید:

-نه پسرم… یه سی چهل میلیونی کم داره…

و انقدر امیدوار میگوید که انگار میداند، دست

خالی از این اتاق بیرون نمیرود! بهادر سری تکان

میدهد و میگوید:

-هماهنگ میکنم از شرکت وام برداری… ریز

ریز از حقوقت ماهانه کم میکنم…

برق چشمهای عمو اسماعیل انقدر واضح است که

حتی من هم برایش خوشحال میشوم!

#پست814

 

-من نوکرتم آقا… خدا خیرتون بده… خیر دنیا و

آخرت ببینی. دست به خاک میزنی طلا بشه…

خیر از جوونیت ببینی پسرم.

دعاهایش لبخند پر احساسی روی لبم می آورد.

بهادر لبخندی میزند:

-اینم شیرینی بله گرفتن من از خانوم!

و اشاره ای با سر به من میکند! خجالت میکشم.

برای بله گرفتن از من شیرینی میدهد! عمو

اسماعیل میگوید:

-خوشبختیتون رو ببینم! عاقب به خیری تون رو

ببینم. چشم بد ازتون دور باشه.

بعد از کلی دعای خیر و قربان صدقه، بالاخره

بهادر مرخصش میکند! با بسته شدن در، نفس

عمیقی میکشم و روی مبل چرمی می نشینم. و با

لبخند و حس خوبی که هنوز دارم، به بهادر نگاه

میکنم:

 

 

-فکر نمیکردم از این کارا هم بلد باشی!

تکیه از میز میگیرد.

-هه!

 

شانه هایم را بالا میکشم و با شیطنت میگویم:

-تو این مدت یکبارم به من حقوق ندادی!

نگاه گذرایی به من میکند و به سمت پرده های

زبرای پنجره های سرتاسری دفترش میرود.

-مگه به کارآموز حقوق میدن؟

چقدر سرد!

-بالاخره کار که میکردم…

درحال کشیدن پرده ها میگوید:

-کار یاد میگرفتی…

 

 

با کشیده شدن پرده ها، نه بیرون دیگر دیده میشود،

نه داخل از بیرون دیده میشود. یعنی تمام دیدها را

کور کرد و من چرا قلبم میریزد؟! حس رئیس

کارمندی به من دست میدهد!!

#پست815

-ولی تو استخدامم کردی که کار کنم… پس کارمند

محسوب میشدم… حقوق منو خوردی جناب!

برمیگردد و تیز نگاه میکند:

-چه کاری میکردی اینجا؟

دهان باز میکنم بگویم چه کاری! ولی به یاد می

آورم که به چه قصدی به این شرکت آمدم! دهانم

همانطور باز میماند و او چشم باریک میکند. قصد

 

 

جنگ دارد؟ قصد تلافی؟ چرا همه اش حرفهای

مسخره پیش کشیده میشود؟!

اخم میکنم و در مقابل می پرسم:

-تو به چه قصدی استخدامم کردی؟!

قدم به سمتم برمیدارد. دلخور شده ام و میگویم:

-یادت باشه تو پیشنهاد دادی که بیام شرکتت کار

کنم! حالا خودت درمورد کاری که تو این شرکت

برام تعیین کردی، از من میپرسی؟

-واسه همین میگم بد شروع شد!

بدتر از او میگویم:

-خودت بد شروع کردی!

روبه رویم می ایستد. مجبور میشوم برای نگاه

کردن به چشمانش سرم را بالا بگیرم. میتوانم

بفهمم که فکرش درگیر است و حالش خوب نیست.

 

 

با این حال از من کمک میخواهد برای آرام شدن

فکرش… که میگوید:

-تو گفتی خاص شروع شد…

-و تو نمیخوای بشنوی!

رویم خم میشود! دو دستش را دو طرف سرم روی

پشتی مبل میگذارد و خیره در چشمانم، مستاصل

میگوید:

-بگو میخوام بشنوم…

#پست816

که آرام بگیرد؟! نگاهم بین چشمهای سیاه و جذابش

جابجا میشود و با ناراحتی می پرسم:

-چرا اینطوری میکنی؟

 

 

بار دیگر میگوید:

-بگو میخوام بشنوم حوری… خاص یعنی چی؟

نفسی میگیرم و از ته دل میگویم:

-واسه من تک تک لحظه ها خاص بود…

-تک تک لحظه های چی؟

رویم نمیشود بگویم و نگاهم را پایین میکشم. یک

دستش را زیر چانه ام میگذارد و بار دیگر سرم را

بلند میکند تا به چشمهانش نگاه کنم.

-جان بها بگو!

وقتی انقدر نیاز دارد که بشنود، چطور پنهان کنم؟

حتی اگر غرورم اذیت شود.

خیره توی همان چشمها آرام میگویم:

 

 

-تک تک لحظه هایی که باهات برخورد داشتم…

آب گلویش را فرو میدهد و مثل خودم آرام میگوید:

-دوست نداشتی جور دیگه باشه؟

خدایا مثل بچه ها شده و میخواهد از احساس من

بشنود، تا دلش را آرام کند!

-اگر به اینجا حتم نمیشد… نه!

تکخند کوتاه و گذرایی روی لبش می آید و با مکث

میگوید:

-دوستم داری؟

لوس شد! چشم توی حدقه میچرخانم و میگویم:

-برو کنار بها…

به جای کنار رفتن، فاصله را کمتر میکند و

میگوید:

 

 

-بگو به چی فکر میکردی؟

سکوت که میکنم، او گونه ام را با انگشت شست

نوازش میکند و بی تاب و ناآرام میگوید:

#پست817

-خدایی به چی فکر میکردی که گفتی فکرام با

فکرات زمین تا آسمون فرق داره؟

واقعا حدس نمیزند؟! یعنی میشود خودش به آن

لحظه فکر نکند؟ پس چرا برق چشمهایش چیز

دیگری میگوید؟

-پرده ها رو چرا کشیدی؟

-بگو!

قلبم تند میکوبد و با نگاهش میخواهم ذوب شوم.

این بشر رئیس من است و…

 

 

-رئیس کارمندی؟!

لبی میکشد و میگوید:

-با من دلت میخواد؟

چرا اصلا می پرسد؟!!

-تو چی؟

با کلافگی مشهوی میگوید:

-چرا می پرسی، وقتی می دونی؟

ابروهایم را بالا میدهم:

-اگه پرسیدنش تلخه، چرا خودت پرسیدی؟

چشم روی هم میگذارد و میفهمد که اشتباه کرده!

چند ثانیه ی بعد چشم باز میکند و با لحن آرامتری

میپرسد:

-به چی فکر میکردی؟

 

 

بی آنکه چشم ازش بگیرم، میگویم:

-به اون روزی اولین َمنو دزدیدی!

میفهمد از چه روزی حرف میزنم! این را از

نوازش دستش… نگاه گرمش… و صدای زمزمه

اش میشنوم که میپرسد:

-اولین چی؟

-اولین بوسه ی عمرم!

نگاهش تا لبهایم سر میخورد.

-فکرات باحاله…

اخم میکنم:

-خودخواه! دزد… پررو… موذی… اولین بوسه ی

منو دزدیدی…

 

 

-در عوض دلی که ازم دزدیدی…

میگوید و بلافاصله لبهایش را روی لبهایم

میگذارد. جوری که بقیه ی غر غر هایم توی گلو

خفه میشود! گرم و عمیق می بوسد و قلبم را دیوانه

وار به تپش می اندازد.

#پست818

توی دفترش… دفتر ریاستش! رئیس و کارمند

بازی… با نامزدم… چقدر نفسگیر و متفاوت! از

دیروز این چندمین بوسه است؟! حتی دارد حسابش

از دستم درمیرود و او دارد لبهایم را میبلعد!

حرارت دهانش… بوسه هایش… نفس هایش…

مرا بیشتر و بیشتر به خلسه میبرد و من توی

شرکت بهادر و توی اتاق کارش هستم و نزدیک

است از خواستن زیاد ناله سر درهم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.S.Sh
M.S.Sh
10 ماه قبل

رمانش قشنگه…

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x