رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 198

4
(4)

 

لبخندم جمع میشود. قرار است بساط داشته باشیم!

-بله… همون حورا لطفا!

 

عزیزم… حورا جان بهادر! دخترم زنگ زدم واسه

فردا دعوتتون کنم… انشالله با بهادر تشریف میارید

که؟ خیلی دلم میخواست خانواده هم بودن، ولی

انگار فعلا نمیتونن… به آقا سجاد زنگ زدیم،

تشکر کردن گفتن انشاالله یه وقت که اومدن

اینجا… حالا یکبارم وقتی اومدن دعوتتون میکنم…

فردا شما دعوتید عزیزم…

خجالت زده میشوم و حس تازه عروس بودن بهم

دست میدهد. میخواهند پاگشایم کنند!

-ممنون مادر جون… چشم، خدمت میرسیم…

 

 

-خدمت از ماست، پس، فردا منتظرتونم… بهادر

گفت باید مشورت کنید و خبر بدید… انشالله اونم

موافقه، اگر تو موافق باشی…

شرمگین میشوم و چه حس خوبی ست که بهادر

اینطور برایم احترام قائل است! کاش من هم گفته

بودم که با بهادر مشورت کنم و خبر بدهم… اما

دیر شده و میگویم :

-مزاحم میشیم… ممنون…

پس از دقیقه ای حرفهای متفرفه، خداحافظی

میکنم.

تماس را که قطع میکنم، به نقطهای خیره میمانم.

حس های جدیدی را تجربه میکنم. حس بزرگ

شدن… حس خانم شدن!

 

 

باید عاقلانه تر رفتار کنم… پخته تر… محترمانه

تر… همانطور که بهادر دوست دارد من را محترم

بشمارد!

-میری خونه یا شرکت؟

#پست942

با شنیدن صدای آبتین، از فکر بیرون میپرم!

متعجب سر بلند میکنم و میبینم که روبهرویم

ایستاده است.

-من دارم میرم شرکت، گفتم اگه توام میخوای بری

برسونمت… خونه هم بخوای بری میبرمت…

بهادر سپرده که هرجا خواستی بری برسونمت!

متعجب به سمت چپم نگاه میکنم. آیلار نیست!

-پس آیلار کو؟

 

 

آبتین با خنده میگوید :

-حواست نبود خداحافظی کرد، رفت؟

-واقعا؟!!

سری بالا و پایین میکند:

آره با یکی از دخترا رفت… انگار منتظر بود

باهاش بری بیرون که من گفتم نمیری… اونم

خجالت کشید و خداحافظی کرد…

ابروانم بالا میپرند :

-چرا گفتی؟!

شانه ای بالا میاندازد:

-چون با یه دوست دیگه قرار داشتی… مگه قرار

نیست با من بریم؟

 

 

عه آهان! هنوز باهم دوستیم!

او ادامه میدهد :

-بعدم من وظیفه دارم تو رو سالم برسونم دست

اون شوهر قلدر و بد اخلاقت… بچه پررو هم اخم

و تخم داره، هم ارث باباشو طلب داره، هم میخواد

بزنه ل َهم کنه سر دوتا شوخی… هم در کمال

پررویی دستور داده که مراقب جنابعالی باشم!

#پست943

به خاطر غرغرهایش متعجب میخندم.

-خب حالا، اگر ناراضی ای خودم…

اخم میکند :

 

 

-لازم نکرده… پاشو تو رو برسونم دست اون

شوهر بی اعصابت، خیالم راحت بشه… بعد ببینم

فردا چیکاره ایم…

کنجکاو و متعجب بلند میشوم و وسایلم را توی

کوله ام میریزم :

-فردا؟ خبریه؟

-دعوتم!

ناگهان یادم میافتد که فردا برای پاگشا دعوتم خانه

ی مادرشوهر!

-توام؟! خونه ی… عمو منصور؟

سری تکان میدهد و کمی پکر میگوید:

-با اجازه…

-عه چه خوب!

 

 

نگاه بی تفاوتی میکند. کوله را روی دوشم می

اندازم و متعجب میپرسم :

-ناراحتی آبتین؟

دست توی جیبهایش میکند و درحال قدم زدن به

سمت در کلاس میگوید :

-با متین برنامه داشتم…

#پست944

انتظار این حرف را نداشتم. یعنی خب… انتظار

نداشتم که تا این حد مهم باشد. درواقع فکر

نمیکردم برنامه اش با متین، با اهمیت تر از

مهمانی دعوت شدن باشد.

 

 

و بازهم قضاوت کردن توی ذهنم را پس میزنم و

من اجازه ی قضاوت ندارم.

با مکث میگویم :

-خب… به برنامه ت برس…

پوزخند کمرنگی میزند و جوابی نمیدهد. دلم

نمیخواهد پکر باشد و میگویم :

-بگو کاری برات پیش اومده و نمیتونی بیای…

انگار که حوصله ی این بحث را نداشته باشد،

میگوید:

-اونطوری که فکر میکنی، آسون نیست!

اما من میخواهم بدانم و میپرسم :

-یعنی چی؟!

 

 

سکوت میکند. حس میکنم حرف زدن درموردش

براش اصلا راحت نیست. چون بین گفتن و نگفتن

مردد است و در آخر میگوید :

-بیخیال…

دلم میگیرد. سخت است… یعنی نمیتوانم دوستم

را اینطور گرفته ببینم و دوست دارم به جای

سکوت، سربه سر من بگذارد… اما ناراحت نباشد.

طاقت نمیآورم و از دانشگاه که خارج میشویم،

میگویم :

-اگه دوست داشتی باهام درموردش حرف بزن…

نگاهی میکند و با نفس بلندی میگوید :

#پست945

 

 

ممنون… خوبم…

لبخند کمرنگی روی لبم می آید. از خدایم است که

خوب باشد!

سوار ماشینی میشویم که میدانم برای بهادر است.

در سکوت حرکت میکند و من از سکوت خوشم

نمیآید:

-جدی میگم آبتین… ما باهم دوستیم… وظیفه مونه

حرفای همدیگه رو بشنویم… پس دوستی به چه

دردی میخوره؟ شاید نتونم برات کاری کنم، اما به

عنوان دوست میتونم شنونده ی خوبی باشم واسه

حرفات…

لبخندی مهربانی میزند و میگوید :

-مرسی حورا…

وقتی میبینم برایش حرف زدن سخت است،

میگویم :

 

-به هرحال دلم میخواد بدونی که اگر یه وقت نیاز

داشتی کسی حرفاتو بشنوه، من هستم… به عنوان

دوست… اگر خودتم قبول داشته باشی که دوستیم!

سری بالا و پایین میکند. لبخندی به رویش میزنم

و فکر میکنم… خوشحال بودن آبتین… یا متین…

یا امثالهم، مقطعی و سخت است. حتی در اوج

خوشحالی هم احتمالا یک غم و دردی داشته باشند.

دقیقه ای در سکوت میگذرد و ناگهان خودش

شروع به حرف زدن میکند :

-نمیشه نیام مهمونی… یعنی حوصله ی ناراحتی

بعدشو ندارم… البته بیشتر به خاطر بهادر میام…

#پست946

 

 

آرامتر میگوید:

-وگرنه خیلی وقته که ازشون دور شدم…

لب میگزم. صدایش گرفته است و میفهمم که

حالا دلش کمی حرف زدن میخواهد… شاید با

یک دوست!

پس از چند لحظه سکوت میگوید :

-درک نمیشم، فکرامون باهم نمیخونه… دلم دیدن

ناراحتیشون رو نمیخواد… حوصله ی شنیدن

نصیحت های تکراری و ندارم… نمیخوام بحث و

جدلی پیش بیاد… و هزاران دلیل که باعث شده

ازشون دور بشم… یعنی ترجیح اینه که دور باشم

تا کمتر اذیت بشیم… هم من، هم اونا با دیدن من

ناصالح!

فکری از ذهنم میگذرد و با تعلل میپرسم:

 

 

– توام جدا از خانواده زندگی میکنی؟!

لبخند گذرایی میزند و با دستی که لابهلای موهایش

میبرد، میگوید :

-بهادر که تصمیم گرفت جدا بشه، منم شجاعتشو

پیدا کردم… هردو نیاز داشتیم که دور بشیم… هم

اون توی اون دوران خیلی تحت فشار بود و

داغون بود، هم من… هرکدوم یه جوری حالمون

بد بود و نیاز داشتیم تنها باشیم…

بهادر داغون و تحت فشار…

الان نباید به بهادر و حال آن روزهایش فکر کنم و

کنجکاوی کنم. الان شنیدن حرفهای آبتین درمورد

حالش مهم است. وظیفه ی دوستی ام ایجاب میکند

که بپرسم:

-دور شدن حالتو بهتر کرد؟

 

 

بی تعلل میگوید:

– آرومترم کرد…

#پست947

لبخندی میزنم:

-پس تصمیم درستی گرفتی…

-صددرصد… اصلنم پشیمون نیستم از این بابت…

شاید اولش سخت گذشت، اما بعد هم من خودمو

پیدا کردم، هم بهادر… هرچند مشکلات و درگیریا

همچنان باهامون بود… گاهی کم نمیشد هیچ، که

بیشترم میشد. اما خب… دور شدن خیلی بهتر

بود… لااقل مشکلاتمون مال خودمون بود و بقیه

رو درگیر نمیکردیم… البته اگر خودشون هوس

درگیر شدن نمیکردن!

 

 

میخندد و ادامه میدهد :

-اما خوبیش این بود که نه بهادر سعی میکرد منو

نصیحت کنه و به راه راست هدایتم کنه، نه من این

کارو میکردم… همدیگه رو درک میکردیم…

واسه همین باهم کنار می اومدیم… یعنی

میتونستیم همدیگه رو تحمل کنیم…

با خنده اش لبخند روی لبم میآید و میگویم :

-خوبه اعتراف میکنی که هردو تون غیر قابل

تحمل بودید…

با خنده تایید میکند :

-اصلا یه وضع وحشتناکی! من و بهادر یه سالی

همخونه بودیم…

با حیرت میپرسم :

 

 

-جدی میگی؟!

سری تکان میدهد و میگوید :

– اون بعد از هشت ماه زندان، منم بعد از اینکه

بابام منو با متین دید…

بهت زده تر میشوم :

-بهادر زندان بود؟!

#پست948

لب میفشارد و با مکث میپرسد :

-نمیدونستی؟

میمانم که چه بگویم. نمیدانستم… یعنی… اتابک

اینطور نگفت… یعنی انقدر واضح نگفت… یعنی

 

 

حدس زده بودم آن ماجرا به این راحتی ها تمام

نشده باشد و بالاخره یک انسان مرده بود، یا به

قتل رسیده بود… کم نبود!

اممم نه… ولی…

با شرمندگی میگوید :

-نباید میگفتم… نشمیده بگیر… البته چیز خاصی

هم نبود… راستش… اشتباه کردم گفتم، بهادر

خودش باید میگفت…

هرچند حالم گرفته شده، اما سری به طرفین تکان

میدهم و میگویم :

-نه نه… مشکلی نیست… حالا چیزی بوده که…

گذشته…

زیر لب میگوید :

-چه گذشتنی…

 

 

تنها نگاهش میکنم. ناخواسته درمورد بهادر گفت.

بهادر زندان هم رفته بود و خوب میدانم که پای

قتل اروند و آن مبارزه ی کوفتی و آن دختر

درمیان بود!

لعنتی! آن ماجرای نحس قرار نیست تمام شود؟!

کاش آنقدر بهادر حرف بزند، آنقدر بگوید، آنقدر

همه چیز را بدون سانسور و وقفه انداختن بگوید،

تا تمام شود!

عمیقا دلم میخواهد ماجرای اروند و آن دختر تمام

شود!

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا زندان

رفتن بهادر را فراموش کنم!

#پست949

 

 

یعنی در نظر نگیرم و مثل یک دوست خوب و

وظیفه شناس، حرفهای آبتین درمورد خودش را

گوش دهم.

-خب… بعدش چی شد؟

او هم انگار غرق فکر است و با مکث میگوید:

-واقعا اونطوری فکر میکنی نیست حورا…

بهادر…

میان حرفش میگویم :

-درمورد خودت بگو…

نگاهم میکند… انگار میخواهد حالم را از چشمانم،

یا حالت صورتم بفهمد. به سختی لبخندی میزنم و

میگویم :

 

-ماجرای بهادر رو… از خودش میپرسم…

بالاخره هنوز کلی حرف نگفته داریم که باهم

بزنیم…

انگار عذاب وجدان دارد که میگوید :

-گند زدم… نباید میگفتم…

خنده ام میگیرد :

-اصلا چیزی نیست که به خاطرش خودتو

سرزنش کنی… منم نشنیده میگیرم، تا وقتی که

خود بهادر بخواد درموردش باهام حرف بزنه…

سکوت میکند. نمیخواهم حس عذاب وجدان داشته

باشد و میگویم :

-خب پس یک سالی با بهادر همخونه بودید…

نفس عمیقی میکشد و میگوید:

 

 

-اره یه سالی همخونه شدیم… جفتمون گند بالا

آورده بودیم… جفتمون داغون… عصبی… غیر

قابل تحمل! فقط چندبار باهم کتک کاری کردیم!

ابروانم بالا میپرند :

-جدی؟!

تلخندی میزند و سری تکان میدهد.

#پست950

آره بابا… روزایی بود که یا جای من تو اون خونه

بود، یا جای اون…

از شوخی اش خندهام میگیرد.

-در این حد؟!

 

 

-بدتر حتی… کم نمیاوردم ازش… میزد،

میزدم… به اندازه ی خودش کله خراب بودم اون

روزا… همونقدر که اون حال و حوصله ی

هیچکس رو نداشت، منم نداشتم…

دلم برای بی حوصلگی آن روزهایشان که حتی

نمیدانم چطور بودند، میسوزد.

-بهت نمیاد اهل کتک کاری باشی…

با لبخند کمرنگی شانه ای بالا میَاندازد:

-میشه با بهادر بیفتی و اهلش نشی؟

قطعا نه!

به یاد خودم میافتم که چه دست بزنی پیدا کرده

بودم! حتی حسابش از دستم در رفته که این دستم

چندبار به سمت صورت بهادر هرز رفته! وای من

با آن بهادر همسایه بودم و قرار بود من را از

 

 

تراس به پایین پرت کند… چطور حالا ابنجا

هستم؟! شاید مثل آبتین!

-خوبه که با وجود غیر قابل تحمل بودنتون،

همدیگه رو تحمل میکردید…

خندهاش میگیرد :

-باهم کنار میاومدیم… همونقدر که تو جنگ و

دعوا بودیم، همونقدرم هوای همو داشتیم…

لبخندم عمق میگیرد. خوب است که توی آن

روزها لااقل همدیگر را داشتند. هرچند حتی

نمیدانم چه روزهایی پشت سر گذاشته اند.

-براتون خوشحالم که همدیگه رو داشتید…

#پست951

 

 

نگاهم میکند و با لبخند واقعی و مهربانی میگوید :

-منم برای بهادر خوشحالم که تو رو داره…

خجالت میکشم و قلبم حس خوبی میگیرد. آبتین

حقیقتا دوست خوبی برای بهادر است… و البته

من!

-برای منم خوشحالی؟

مکثی میکند و با کمی فکر میگوید :

-میشه گفت… آره!

خیره اش میمانم که بفهمم این را با تردید گفت، یا

حس واقعی اش است. چند لحظه ای سکوت میکند

و سپس میگوید :

-آره! اگه منظورت اینه که بهادر لیاقتت رو داره و

خوشبختت میکنه، فکر کنم آره… لیاقت داره که

بخوای باهاش زندگی کنی… چرا نداشته باشه؟

 

 

حالا درسته یکم کله خر و شر و ناآرومه… یکمم

شوخیاش خرکیه… حالا یه وقتایی هم میخواد

درسته کنه خراب میشه که اینم از بدشانسی شه…

اما بچه ی خوبیه… بامعرفته… با یکی یاعلی بگه،

تا تهش باهاشه… همه جوره هم سعی میکنه هوای

طرفشو داشته باشه…

در سکوت و لذت به تعریف های آبتین از بهادر

گوش میدهم و او ادامه میدهد :

-عاشق شدنشم که دیدن داره!

خودش میخندد و من با خجالت میپرسم :

-عاشق شدنش چطوریه؟

متعجب نگاهم میکند :

#پست952

 

 

خودت ببین دیگه! همهمونو با این مدل عاشق

شدنش غافلگیر کرده… دختره باعث شده در حد

مرگ کتک بخوره، بعد این کوبیده رفته پیداش

کرده و ازش خوستگاری کرده… الحق که در و

تخته خوب باهم جورید!

و با خنده ادامه میدهد :

-اصلا انگار واسه هم ساخته شدید… برای همین

واسه هردوتون خوشحالم…

لبخندی روی لبم میآید و نگاه پایین میکشم. آبتین

جواب سوالی را داد که جور دیگر پرسیده شده

بود. یعنی کمی… کمی با تردید! و هرچقدر سعی

میکنم، نمیتوانم سوالم را قورت بدهم و پس از

ثانیهها سکوت، بالاخره میپرسم :

 

 

-تاحالا… عاشق شدنشو ندیده بودی؟

اینبار وقتی نگاهم میکند، پر از بهت و حیرت

است. اینبار گویا متوجه سوالم شده است! اگرچه

میپرسد :

-متوجه نشدم… یعنی چی؟!

دهان باز میکنم که منظورم را کاملتر بگویم. اما

نمیشود… نمیتوانم… اصلا این سوال پرسیدنم از

آبتین هم درست نبود و بازهم انگار اشتباه کردم…

از آن اشتباههای بچگانه که از احساس عجولانهام

سرچشمه گرفت.

سری به طرفین تکان میدهم و میگویم :

-هیچی… بیخیال… امممم خب… فردا مهمونی…

میان حرفم میگوید :

-چی شد که این سوالو پرسیدی؟

 

 

#پست953

لب میفشارم… بگویم از سر حسادت؟! یا قلبی که

ناآرام است؟ یا به خاطر سایه نحس سونیا نامی که

هنوز حسش میکنم؟!

لبخند احمقانهای میزنم و میگویم :

-همینطوری…

وقتی سکوت میکند، به اجبار توضیح میدهم :

-گفتم شاید… شاید قبلا… یعنی قبل از من… یعنی

قبل از زندان رفتنش یا…

میان جملات ناقصم با جدیت میپرسد :

-برات مهمه؟!

 

نباید مهم باشد. گذشته هرکس برای خودش است.

الان مهم است که تمام حس بهادر مال من است.

اصلا حتی اگر قبل از من عاشق دختری بوده، چه

اهمیتی دارد؟! حتی اگر آن دختر سونیا باشد…

حتی اگر معشوقهی اروند باشد… حتی اگر به

خاطرش دوست خودش را به کشتن داده باشد…

حتی اگر همه چیز همانطور باشد که اتابک

تعریف کرد… واقعا مهم نیست… نیست؟

بازهم… اتابک و حرفهایش چه اهمیتی دارد، حال

آنکه بهادر جور دیگر گفت… هرچند ناقص و

نصفه و نیمه… اما جور دیگر گفت و آیا نباید

حرفهای بهادر قابل قبولتر باشد؟

با نفس بلندی میگویم :

-نه…

-پس چرا پرسیدی؟

 

 

شرمزده میگویم:

-اشتباه کردم…

#پست954

بدون انعطاف میگوید :

-اشتباهت از بدبینی نشات میگیره حورا خانوم…

سریع میگویم:

-نه نه… من فقط…

-فقط به عاشق بودن بهادر شک داری…

بغضم میگیرد :

-اینطور نیست آبتین…

 

 

-پس چرا از من پرسیدی؟

به سختی میگویم :

-تو دوست منی…

بازدم بلندی میگوید :

-از دوستت میخوای که راجع به عاشق بودن

نامزدت بهت اطمینان بده؟

وای خدا چه اشتباهی کردم که پرسیدم. از کجا به

کجا کشیده شد! نمیتوانم حتی جوابش را بدهم و

آبتین پس از چند لحظه، با لحن ملایمی میگوید :

-حورا جان… دوست من… دختر خوب… خودت

باید به این اطمینان برسی. من نمیتونم بشینم با

صدتا دلیل بهت توضیح بدم که بهادر چقدر

میخوادت… نمیتونم و نمیخوام که من بهت

 

 

اطمینان بدم… چون هرچقدرم بگم، فایده نداره. تا

وقتی خودت از ته دل مطمئن نشدی و به عشقش

اعتماد نکردی، حرفای من و صدتای من قابل

قبول نیست…

#پست955

سرم را پایین میاندازم و حس میکنم گند زدم!

آبتین با مهربانی میگوید :

-خودت عقل داری، فکر داری، چشم داری…

درک و فهم داری… باهاش حرف بزن… باهم

حرف بزنید. ازش بخواه بهت توضیح بده، از

خودش بخواه که بهت اطمینان خاطر بده.

نمیتوانم سرم را بلند کنم و مهربانتر میگوید :

 

 

-من فقط میتونم بگم که شما دوتا به درد هم

میخورید و برای هردوتون خوشحالم که همدیگه

رو دارید. باقیش دیگه به من و هیچکس ربطی

نداره!

با بغض و خجالت سری تکان میدهم و نمیگویم

که بهادر چقدر تلاش میکند که به من اطمینان

خاطر بدهد.

فقط دلم نمیخواهد… واقعا قلبم نمیتواند بپذیرد که

به عشق یک دختر… باعث کشته سدن بهتذین

دوستش شده!

نه نباید اینطور باشد! اینطور نیست… قطعا اینطور

نیست و من تنفر بهادر نسبت به آن دختر را به

خوبی درک کردم.

ابدا نمیتواند اینطور باشد!

 

 

-درسته…

با لبخند میگوید :

-میدونم که دختر عاقل و فهمیدهای هستی و

خودت تشخیص میدی چی درسته و چی غلط…

فقط حرف و زمان یه سری مسائل رو حل میکنه،

پس به هردوتون فرصت بده…

بالاخره لبخندی میزنم و میگویم :

-باشه…

#پست956

به لباسهایی که آماده و مرتب روی تخت گذاشته

ام، نگاه میکنم. سوره گفت که اولین مهمانی است

و باید رسمی بپوشم.

 

 

و من متفکرانه به کت و شلواری که کنار گذاشته

ام خیره میمانم و فکر میکنم… تا این حد رسمی

کافی است؟ یا زیادیست؟ یا کم؟

مثلا با صندلهای پاشنه دار!

هوف نمیتوانم تا این حد رسمی باشم…هرچقدر هم

که سوره توصیه کند. خانه ی غریبه که نمیروم…

بابا منصور و مامان جون هستند دیگر… مامان و

بابای بها!

کت و شلوار رسمی را جمع میکنم و به جایش،

کت و شلوار اسپرت تری انتخاب میکنم. رنگ

آبی کاربنی، به همراه شلوار کوتاه جذبش… که

میشود با صندلهای بدون پاشنه ست کرد.

 

 

این یکی راضی کننده تر است… موهایم را هم

لَخت و دورم میریزم و تمام.

درحال جایگزین کردن لباسهای انتخابی ام هستم،

که صدای باز و بسته شدن در را میشنوم. و

بلافاصله صدایش:

-حوری من چی بپوشم؟

متعجب صاف میایستم و از من پرسید؟!

برمیگردم… و او را میبینم که با بالاتنه ی برهنه

و موهای نمدار و شلوار پارچهای که از نبستن

کمربندش مشخص است با تردید پوشیده، صاف به

سمت اتاق میآید!

با دهان باز مانده نگاهش میکنم. پسر این هیکل

جان میدهد برای هیچی نپوشیدن! و… و از من

پرسید؟!

 

 

#پست957

به سختی آب لب و لوچهام را جمع میکنم و چشم

از عضله هایش میگیرم… و با نگاه به صورت

بامزه و.. کمی کلافه و… کمی درهمش، نمیتوانم

خنده ام را فرو دهم.

از آن خنده های هول و متعجب و کمی هم…

برای پوشش دادن بر ندید بدید بازی ام!

-آمممم… خب… یعنی چی که… چی بپوشی؟

درست در آستانهی در اتاق میایستد و مثل یک

پسربچهی بیحوصله و تخس میگوید :

-الان من چی بپوشم لباس؟ چه تیپی بزنم؟ شیش

جیب میش جیب، یا جین مین، یا کت مت؟

 

 

خنده ام بی اراده است و میگویم:

-از من داری… نظر میپرسی؟!

لبی کج میکند :

-از زنم نپرسم از کی بپرسم؟

وای… چه باحال!

-خب… امممم…

نمیدانم چه بگویم و هول کردهام! او همانطور دست

توی جیبهایش میکند و عضلات سینه اش را با

یک حرکت عجیب بالا و پایین میکند! این یکی و

آن یکی… به نوبت و پشت سر هم!

-خب چی؟

عجب حرکتی! چطوری این کار را میکند؟!

نمیتوانم هیجانم را کنترل کنم:

 

-اَاَاَاَ چطوری تکون میدی؟!

خیلی زود متوجه منظورم میشود، اما با همان

حرکت باحالش میپرسد :

-چیو؟

#پست958

اشاره میکنم :

-اونا رو؟

با حالت خاصی میپرسد :

-خوشت اومد؟

 

 

ناخودآگاه دستانم روی سینه هایم مینشیند و بالا و

پایین میکنم!

-باحاله…

نگاهش صاف روی سینه و دستانم مینشیند.

ابروانش بالا میرود و میخندد و میگوید :

-نکنشون اونطوری…

ناگهان به خودم میآیم. با هین خفه ای دستانم را

که قاب سینههایم شده، پایین میاندازم و… خجالت

زده لب میگزم. بهادر قدم پیش میگذارد و میگوید:

-بذار خودم یادت میدم چطوری تکونشون بدی…

با خجالت میگویم :

-نه نمیخواد حالا…

 

 

روبهرویم میایستد و آرام میگوید :

-بذار یادت بدم… دوست دارم برام تکونشون

بدی…

ای بابا! با گونههایی که حتم دارم سرخ شدهاند،

میگویم:

-اذیت نکن…

اخم مصنوعی میکند :

-دست هم نزنم؟

هوف دم رفتن؟!

-بهادر!

#پست959

 

 

با کلافگی بازهم عضلات سینهاش را تند تند بالا و

پایین میکند:

-خب بگو چی بپوشم!

گیج از حرکت و عضلات زیبایش، اخمی میکنم و

میگویم:

-وای نمیدونم بها، یه چیزی بپوش عضله مضله

رو بپوشونه! انقدرم اینا رو تکون تکون نده،

حواسمو پرت میکنی!

میخندد و خم میشود و بوسه ای روی لبهایم

میگذارد.

-چه تیپی بزنم برات خوشگله؟

قلبم میرود برایش! برای من تیپ بزند…

دمی میگیرم. لبخند عمیقی روی لبم میآید:

 

 

-واسه من میخوای تیپ بزنی؟

بوسه ی دیگری روی لبهای خندانم میگذارد:

-واسه خانومم!

وای قلبم! در حالتی از اغوا شدگی، از ته دل

میگویم:

-تو هرجوری باشی خوشتیپی بها!

انگار خوشش میآید که با لبخند مستانهای میگوید:

-جون، همینتو عشقه! خوشتیپ میکنم برات…

میگوید و میرود. و خب… تیپ میزند، چه تیپی!

تیپ خاص خودش را دارد دیگر…

شلوار پارچه ای و کتانی های سیاه گرانقیمت بی

ربط و پیرهن مردانه ی آستین تا کرده ی شکلاتی

رنگ و…

 

 

#پست960

هوف… فکر کنم جدی گرفت که گفتم همه جوره

خوشتیپ است!

وقتی تیپش را میبینم… واقعا نمیدانم چه بگویم!

حداقل خوب است که موهایش را بسته!

چرخی میزند و میگوید :

-چطورم؟ تیپم پسنده حوری؟

چه بگویم؟! خدا میداند کی جدی است و کی

مسخره بازی درمیآورد! الان فقط یک زنجیر کم

دارد که توی دستش بچرخاند!

 

 

-اممممم… خب… ای…

-پس بزن بریم…

کاش لااقل کتانیها رو نمیپوشید!

-خب… چیزه… کفش دیگه نداری؟

نگاهی به کفشهایش میکند و با مکث میگوید:

-یه جفت کتونی سفیدم دارم… گفتم رنگش به تیپم

نمیاد، نپوشیدم… برم بپوشم؟

سریع میگویم :

-نه نه! همینا خوبه…

میخندد :

-جدی خوبه؟

بخدا دارد مسخره ام میکند! با خنده ی کج و کوله

ای میگویم :

 

 

-فقط یه شلوار کردی کم داری…

با خونسردی و راحتی تمام میگوید:

-از زیر پام کردم بابا… خودم حواسم هس!

خب خدارا شکر حواسش هست!!

-آهان! خب خیالم راحت شد! بریم…

دستم را میگیرد:

-بریم…

و تا آخرین لحظه منتظرم که برود و لااقل

کفشهایش را عوض کند، اما وقتی سوار ماشین

میشویم و حرکت میکنیم، میفهمم که از این

خبرها نیست!

 

 

هرچند… ظاهرش واقعا دیگر اهمیتی ندارد و

همان کفتر باز و لات و بدتیپ قدیم است و با

همانش دلم را برده…

اما فکر کنم از این به بعد وقتی نظرم را درمورد

تیپ زدنش خواست، باید نظر بدهم و توی انتخاب

لباس کمکش کنم!!

#پست961

هنوز هم فکرم درگیر تیپ و ظاهر و باطن و

رفتارش،است و نمیدانم چرا… همه جوره اش

برایم خاص و خواستنی شده و آیا من همان بز

معروفم و بهادر علف شیرین؟!

لبخندم کاملا غیر ارادی ست و خب…علف شیرین

و خوشمزهای هم هست و اممم دلم میخواهد بیشتر

مزه اش کنم… خیلی بیشتر!

 

 

با فکرهای منحرفانهام لب میگزم و عجب

شرمآوری شدام!

-اگر به خاطر تیپ من میخندی، خدا به بز تبدیلت

کنه!

از فکر خوردنش بیرون میآیم و با دهان باز مانده

نگاهش میکنم!

-نه!

-چی نه بزغاله؟

با خندهای سر به طرفین تکان میدهم:

-هیچی…

لپم را میکشد:

-باشه هیچی… چی بخرم داریم میریم؟

 

 

خندهام آنی جمع میشود. چیزی بخریم؟ خب بله…

دست خالی که نباید برویم! وای که باز من حواسم

به این مسائل مهم نبود و باز بهادر حواسش هست!

باید بنشینم و نکات ریز و درشت آداب معاشرت

را یک دور با خودم مرور کنم و مثلا در شرف

ازدواج هستم! حالا کمی زود بود، درست… اما

قسمت بود دیگر!

#پست962

-حور!

اه! شدم حور… قشنگ است… نه حوری است که

حرص بخورم، نه حورا که انگار چرخیدن توی

دهانش برایش سخت است!

 

 

وقتی نگاهش میکنم، لب و لوچهای پیچ میدهد و

میگوید:

-انقدر غرق فکر نشو، من تنها میشم…

ابروانم بالا میپرند و او میگوید:

-چی بخرم؟

خندهی گذرایی روی لبم میآید و اولین چیزی به

ذهنم میرسد را به زبان میآورم:

-شیرینی…

-خب…

اما چند لحظه بعد میگویم:

یه جعبه کاکائو هم خوبه…

بازهم سر تکان میدهد:

-خب…

 

«چون بچهای خوبی هستین تند تند پارت میزارم😂»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
چنگیز
چنگیز
10 ماه قبل

پارت رو بعدی ساعت چند می زاری

reyhaneh
reyhaneh
10 ماه قبل

تنها نویسنده ای هستی که مارو حرص نمیده
همیشه همینطوری بمون ❤️❤️💖

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Roya
Roya
10 ماه قبل

خیلی ممنون تو بهترینی

...
...
10 ماه قبل

شما گلی گل نویسنده جون دمت گررررمممممم
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️🙏🙏🙏🙏

ریحان
ریحان
10 ماه قبل

فدای داری

زهرا
زهرا
10 ماه قبل

مرسییییی.د مت گرم ،😍😍😍😍👏👏👏👏

امی
امی
10 ماه قبل

خیلی جالب شده
دوست دارم گذشتشون رو بفمم که
چه کارایی کردن
مرسی از پارت گذاشتنت😘

camellia
camellia
10 ماه قبل

دستتت درد نكنه نويسنده جون.ممنون كه با دست ودل بازي پارت ميزاي.واقعا هم پارته خدا وكيلي.🥰🫶🏻

زلال
زلال
10 ماه قبل

مرسییی😍😍😍بازم میذاری یا نه؟فاطی چقد مونده تموم شه؟

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

😍😍😍😍ای جان
فاطی از رمان دلارای چخبرا پارت نیس؟

سگ اعصاب
سگ اعصاب
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

وای خدایی چقدر کم؟ اخه هر لحظه منتظرم یه دعوایی پیش بیاد و مثل بقیه رمانا حورا از دهنش در بره راجب گذشته یه متلکی چیزی بار بهادر کنه و جدا بشن از هم و کلی داستان طول بکشه
خوبه که اینجوری نمیشه و زود قراره تموم شه

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x