رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 60 - رمان دونی

 

یعنی لذتی که در ترس و رقابت با او هست، فکر نکنم در هیچ چیزِ دیگری باشد!
بهادر وسوسه میکند، منی را که اهل جا زدن و کم آوردن نیستم! منی را که در این موارد به شدت وسوسه میشوم!

حالا بدتر از قبل… حالایی که دلم میخواهد برایم عادی شود! بی اهمیت و خالی از هر حسی، فقط کنارش باشم و بجنگم و از اویی که زیادی زرنگ و بلد است، کم نیاورم.
و همین باعث میشود که نخواهم اصلا دور شوم. در نزدیکترین حالتِ ممکن به او بمانم، بی اهمیت باشم، و با کمکِ خودش آبتین را جذب کنم!

و او به چشم ببیند که چطور تلاش میکنم و هیچ چیز برایم مهمتر از بُردن این بازی و به دست آوردنِ آبتین نیست!
بار دیگر شماره ی بابا سجاد را میگیرم. اینبار تماس برقرار میشود.

-جان حوریه بابا؟
یک روزی بالاخره این اسم را از شناسنامه ام و کل زندگی ام محو میکنم و به جایش میگذارم:
-حورا بابا جان، حورا!

انگار اصلا چنین اسمی تا به حال به گوشش نخورده است که میگوید:
-حوریا؟!
عجب! وقتی سکوت میکنم، میخندد:

-من نمیتونم بگم بابا جان… مگه حوریه چشه؟ اسم به این قشنگی… ببین چقدر به فامیلیت میاد؟
خودم حرفهایش را در دلم همراه با او ادامه میدهم:

-حوریه بهشتی… وقتی به دنیا اومدی مثل حور و پری بودی… گفتم چی بهتر از اینکه اسمشو بذارم حوریه؟ کی همچین اسم و فامیلی داره؟
میدانم این بحث به جایی نمیرسد، برای همین میپرسم:

-کجایید؟ کِی میرسید؟
-یکی دو ساعت دیگه میرسیم بابا جان… چیزی لازم نداری؟
لبخندی از سر ذوق و دلتنگی روی لبم می آید.

-نه فدات شم… زود بیاید…
خداحافظی میکنم. شروع به تمیز کردن خانه میکنم. دلم میخواهد وقتی می آیند، خانه از تمیزی برق بزند. هیچی کم و کسر نباشد و همه چیز مرتب، و هیچ چیزی برای نگران کردنِ آنها وجود نداشته باشد.

هیچی… و بهادر؟!!
غرق کار، فکر میکنم که نکند در این مدتی که پدر و مادرم اینجا هستند، کاری کند که آنها را نگران کند و من را فراری بدهد؟! دیوانه بازیهایش گُل نکند؟! فرصت طلبی نکند؟!!

ساعتی دیگر استرس وجودم را میگیرد. وای نکند یک دهم آن دیوانه بازیها را در حضور پدر و مادرم دربیاورد و من را مجبور به رفتن بکند؟!!
دست از گردگیری برمیدارم و به درِ نگین کاری شده ام خیره میشوم. من نمیخواهم بروم… و او به دنبال یک فرصت مناسب است تا کاملا من را زمین بزند و مجبور به رفتنم بکند. و چه فرصتی مناسب تر از حالا؟!!

انگار باید به جای آمدن پدر و مادرم، خودم میرفتم. و حالایی که آنها دارند میرسند، چه کنم؟!
ترس به جانم می افتد. با او حرف بزنم… قبول میکند؟! یا بنا به شناختی که از او دارم، بدتر میکند؟ چرا نکند؟!

به هرحال نمیشود دست روی دست گذاشت. شال روی موهایم میکشم و به سمت در میروم. آخر با اویی که منتظر چنین فرصت بزرگی است، چه حرفی بزنم؟!
نفس عمیقی میکشم و با مکث چند تقه ی آرام به در خانه اش میزنم. وقتی در را باز نمیکند، دوباره در میزنم و زنگ را هم میفشارم. در روز تعطیل که جایی نرفته است!

میخواهم دوباره در بزنم که صدایش را میشنوم:
-اومدم بابا نزن اون لامصبو!
خیلی سریع دستم را عقب میکشم و صاف می ایستم. چند ثانیه ی دیگر در باز میشود و او بلافاصله میگوید:
-چیه روز جمعه ای؟

اما من با دیدنش در بُهتی عظیم فرو میروم! نگاهم بی اراده از سر تا پا، و دوباره از پا تا سرش میگردد. موهای ژولیده اش که هرکدام از آن حالت دارها، به یک طرف رفته است. چشمهای خوابالودی که یکی را بسته و با یک چشم نگاه میکند. رکابی سیاه رنگِ کج و کوله اش، و…شلوارکِ کوتاهِ گل گلی اش!!

به این یکی که میرسم، تک خنده ام با حیرت رها میشود.
-گل گلیِ نارنجی! نه!!
و با مکث چشم میگیرم و نگاهم تا چشمهای یکی باز و یکی بسته اش بالا می آید. با مکث اخمی میکند و آن یکی چشمش را هم باز میکند. در این حالت شبیه به یک پسربچه ی تُخس و بامزه است که انگار به زور از خوابِ ناز بیدارش کرده اند… و حالا عُنق شده است!

-شد من یه بار لباسم کم باشه و تو با نگاهت بهم تجاوز نکنی؟ خوبه لباس تنمه… چشمت شلوارک منو گرفته؟
چه بگویم آخر؟! حتی طرز حرف زدنش هم خنده دار و… بامزه شده است!

بامزه؟ ایش! گوشت تلخِ چندش!!
-نخیر گل گلیِ نارنجیت برازنده ی خودته…
بی حوصله هم هست انگار، وقتی دستش را بالای سرش میبرد و به چهارچوب در تکیه میدهد و میگوید:

-اگه دید زدنت تموم شد، حرفتو بگو برم به بقیه ی خوابم برسم. اول صبحی چی میخوای خراب شدی سرِ من؟
خب سعی میکنم روی کارِ واجبی که با او داشتم، تمرکز کنم، نه سر و هیکل و تیپ و… عضله هایش!

-راستش… امممم… از شراره چه خبر؟!
چشمهای خوابالودش باریک میشوند.
-سلام داره خدمتِ حوری…

لبخند میزنم:
-عزیزم… سلامت باشه… چه دخمل نازی! عه راستی چنگیز چیکار میکنه؟ خانوم بچه هاش خوبن؟ اون مرغش…
دلم نمیخواهد اسم مرغ را بیاورم و بهادر میگوید:

-حوریه؟!
آه همان!
-خب… چطورن؟
چشمانش باریک تر میشوند.
-حرفتو بگو…
-آهان حرفم!
مکث میکنم. نمیدانم از کجا شروع کنم که تاثیر گذار باشد. میخواهد حرفی بزند، که سریعتر میگویم:

-راستش مامان و بابا دارن میان… یه چند وقتی قراره اینجا مهمونِ من باشن… خیلی خیلی ممنون میشم که شما یه همسایه ی خوب و مودب و باشعور و باکلاس باشید و مثل یک جنتلمنِ واقعی جلوشون ظاهر بشید… لطفا!

اخم میکند. دلم میریزد. دو دستم را جلوی صورتم قفل میکنم:
-لطفا آقای بهادر!
بالاخره پوزخندی میزند. و قلبم را بیشتر میریزاند!

من میدونم تو وجود شما یک پسربچه ی آروم و متین زندگی میکنه… ازتون خواهش میکنم این چند روز رو بذارید اون پسرِ خوب و باشخصیت خودشو نشون بده!
دست به سینه میشود.

-پس مامان بابا دارن تشریف میارن…
آن برقی که در آن چشمهای سیاه می بینم، برق خباثت است، یا شیطنت، یا میتوانم امیدوار باشم که برقِ درک و فهم است؟!

-بله با اجازه تون…
تکیه اش را میگیرد و قدم جلو میگذارد:
-پس واجب شد یه عرض سلام و ادبی خدمتشون داشته باشیم…
وای نه!
-نه اصلا واجب نیست!

همان لحظه زنگِ خانه ام به صدا درمی آید! نگاهِ بهت زده ام قفلِ نگاه او میماند و او جلوتر می آید:
-عه؟ تشریف آوردن… خودم برم استقبالشون تحویلشون بگیرم که ببینن دخترشون چه همسایه ی اهلِ ادب و تربیتی داره!

وحشت زده دو دستم را روی سینه اش میگذارم تا مانعش شوم.
-نه تو رو خدا مرسی، نیازی نیست… اونم با این وضع!
صدای زنگ گوشیِ موبایلم هم بلند میشود. بهادر با شیطنت تمام به رویم اخم میکند:

-عه زشته حوری، پشت در موندن…برو کنار…
مستاصل دستم را محکمتر روی سینه اش میفشارم.
-عه اذیت نکن دیگه!! وایسا… این چند روز بیخیالِ بازی شو… چند روز مرخصی… باشه؟

متفکرانه نگاهم میکند. بیشتر تلاش میکنم.
-یه چند روز… تا وقتی که مامان و بابام اینجا هستن… من نمیخوام از اینجا برم… نمیخوام اونا نگرانم بشن… یعنی نمیخوام اینطوری بازی پیش بره و یکم نامردیه خب…

قدم جلوتر میگذارد و زورم نمیرسد که نگهش دارم. فقط او نزدیکتر میشود… خیلی نزدیک!
-حالا که فکرشو میکنم، عجب فرصتیه واسه بیرون انداخن توله موش از اینجا!

در چشمانش محکم میگویم:
-تو از این فرصت استفاده نمیکنی…
-اسگلم مگه؟!
آب گلویم را فرو میدهم.
-جرزنی نکن… بذار منصفانه بازی کنیم، تا من ببرمت!

دستش روی پهلویم می نشیند. صدای زنگ خانه بار دیگر بلند میشود. قلبم تپش تندی میگیرد. بهادر آرام میگوید:
-در عوض برام چیکار میکنی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
2 سال قبل

یهو بگه برات پیشی میشم میو میکنم🤣🤣🤣🤣

Nahar
Nahar
2 سال قبل

خیلی کم بودا😁

....F
....F
2 سال قبل

بهترین رمان همینه ی رمان کامل و هیجان انگیز

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x