رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 66

3.7
(3)

 

-حورا!
با هینِ بلندی برمیگردم و می بینم که مامان نشسته و متعجب به من نگاه میکند. سریع میگویم:
-اومدم اومدم…

-چی شده؟!
با نگاه دیگری به بهادری که با پررویی به من خیره است، برمیگردم و داخل میشوم. در را که میبندم، آرام میگویم:
-هیچی، احساس کردم یه صدایی شنیدم، رفتم ببینم چه خبره؟!
مامان هیجان زده میشود.
-چه خبر بود؟! کی بود؟!!

قشنگ آماده است! نگاهی به بابا میکنم، که همچنان خواب است و خرّ و پف میکند. آرام میگویم:
-هیچی بابا هیچکس نبود… همسایه بود…

نفس آسوده ای میکشد و میگوید:
– منم نصفه شبی ترسوندی… برو بگیر بخواب…
سری تکان میدهم و به سمت اتاقم میروم. در را که می بندم، گوشی را برمیدارم. بلافاصله پیام میدهم:

-واسه چی اومدی؟ مگه ما باهم قرار نداشتیم؟ اینجا چیکار داری؟!!
دقیقه ای نمیگذرد که جواب میدهد:
-به گوشم رسیده که به بچه هام نرسیدی… زدی زیر قولت حوری… من این زبون بسته ها رو به تو سپردم، اونوقت هنوز گشنه تشنه موندن به حال خودشون؟ خودم بیام بهشون برسم که از تو خیری به من نمیرسه…

قلبم چه تند میکوبد. چقدر باید از دستش حرص بخورم!
-کی چقلی کرده؟! رادین یا شهربانو؟ بابا قرار بود فردا برم بهشون برسم… به خدا!
-لازم نکرده دیگه… خودم هستم! فردام ولشون کنم یه آب و هوایی عوض کنن، پوسیدن چند روزه تو قفس موندن… چنگیزِ طفل معصومم!

میخواهد لجم را دربیاورد. به خدا میدانم!
-آقا بهادر… پسر خوب… با معرفت… مهربون… فقط دو سه روز دیگه هم برو گم و گور شو، من جبران میکنم… قول!

وقتی جوابم را نمیدهد، تنم به لرزه می افتد. این آدم آرام بگیر نیست!
-فردا صبح علی الطلوع میرم بهشون غذا میدم… به خصوص به چنگیز خانِ طفل معصومت!
ده دقیقه ای طول میکشد تا جوابم را بدهد.

-حالا فردا خودم هستم، نظارت میکنم که چطوری بهشون میرسی… اگه قابل قبول بود که باش، همون پسر خوبه میمونم… اما اگه دیدم از سر وا کنی کار انجام میدی، همون چنگیز رو با خونواده آشنا میکنم!

تا سکته ام ندهد، بیخیالم نمیشود!
-پسرِ بدِ بی منطقِ دشمن! کاش یکم از شخصیت آبتین تو وجود تو بود، اصلا چی میشد به جای تو، آبتین همسایه ی من بود؟!

نمیدانم از پیامم چه چیزی دریافت میکند که پیام میدهد:
-بیا رو تراس!
و من نمیدانم چرا با این پیام قلبم میریزد!

-نمیتونم… با اون دیوونه بازی ای که درآوردی، مامانمو بیدار کردی…
دقیقه ای دیگر پیام میدهد:
-اَه بیا برو دیگه، چطوری از اینجا بیرونت کنم؟

نمیدانم تعجب کنم، حرصم بگیرد، یا… بخندم! خنده ام میگیرد و چرا؟! چه میدانم!
-نِمیرم!
-فردا واسه چنگیز عربی برقص!

اینبار واقعا میخندم. خنده ای مسخره و از سر بیچارگی!
-تو برو، من قول میدم واسه‌ش جمیله بشم!
لحظه ای دیگر پیام میدهد:
-بلدی مگه؟!

باورم نمیشود. نصفه شب است و دارم با این آدم چت میکنم. آن هم درمورد چه موضوعی!
خنده ام کمی با شیطنت همراه میشود و جواب میدهم:
-چجووورم!

-رو کن بینَم!
لب میگزم. خنده ام را فرو میدهم و تایپ میکنم:
-رو میکنم واسه ش! دوست داره؟

خوب منظورم را متوجه میشود که جواب میدهد:
-چنگیز یا آبتین؟
خنده ام میگیرد.

-چنگیز رو که مجبوریه، به خاطر اینکه صاحبش منو نخوره! آبتین رو میگم داداشِ من… تو مثلا راهنمای منی…
طول میکشد تا جواب دهد:
-آبتین از این قرتی بازیا دوست نداره…

عجب!
-پس یعنی دوست داره!
دیگر جوابی نمی‌دهد. و احساسم می‌گوید که جوابی پیدا نکرده است! ذوق می‌کنم… و دلیل ذوق کردنم را نمی‌فهمم!

*

غرق فکر میز را برای صبحانه میچینم. ساعت هشت صبح است… کمی زودتر از روزهای دیگر عازم رفتن به شرکت هستم. البته قرار است قبل از رفتن به چنگیز و خانواده اش خدمات ویژه ارائه بدهم!

بابا با نان تازه به خانه می آید. درحال گذاشتن نان سنگک روی میز، متعجب میپرسد:
-حوریه مرغ و خروس اینجا هست؟!
نفسم لحظه ای بند میرود. نمیدانم چه جوابی بدهم.

-مرغ و خروس؟!! چطور؟
-چندبار صدای خروس شنیدم…
مامان هم متعجب ادامه میدهد:

-عه آره آقا سجاد منم شنیدم… ولی فکر نمیکردم واسه اینجاها باشه… همسایه هاتون مرغ و خروس دارن؟!
هردو به من نگاه میکنند. منتظرِ جواب هستند… و من در هوا جوابی جور میکنم:

-آره آره… واسه همسایه ست…
بابا تایید میکند:
-همونه… آخه لبه ی دیوار وایساده بود!
بهت زده میپرسم:

-کی؟!
بابا تکه ای نان میکَند و با خنده میگوید:
-یه خروس اندازه ی اژدها دیدم که لبه ی پشت بوم وایساده بود و سرفراز و طلبکار به همه جا نگاه میکرد…

وا میروم! چنگیز است… میدانم. اما چطور آزاد است؟!!
-عه… لابد… باز ولش کردن هوا بخوره…

خدا لعنتت کند بهادر!

مامان قیافه ای میگیرد:
-چه چیزا! ساختمون که جای مرغ و خروس نگه داشتن نیست… نکنه همین پسربچه ی همسایه پایینی نگه میداره؟!

سعی میکنم حواسشان را پرت کنم:
-نون سرد میشه، بشینید صبحونه بخوریم…
مامان درحال نشستن میگوید:

-این موردم به آقا منصور باید بگی… آخه حورا از مرغ و خروس میترسه…
به خصوص از چنگیز!
-بیخیال مامان نمیترسم… زندگی خودشونو دارن، به ما چه؟!

بابا پرتحسین نگاهم میکند.
-دخترم شجاعه! باریکلا حوریه بابا…
مامان در فکر میگوید:

-چه عجیب غریبن! مرغ و خروس، سر و صدا، صدای گرومپ و تیر تفنگ و… اینجا کلا یه جوریه… احساس میکنم یه رازی توشه… یه چیزی که ما نمیفهمیم…
تیز به من نگاه میکند و ادامه میدهد:

-هیچ چیز مشکوکی تو این ساختمون نیست که از ما قایم کنی؟!
وقتی اینطور نگاهم میکند، با خود فکر میکنم که هنوز هیچی ندیده اینطور نگران است. وای اگر روزی بهادر را ببیند، حتی نمیگذارد که یک روز در این خانه بمانم!

-نه… وا! این حرفا چیه مامان؟ یه خونه ی مجهز و عالی که عمو منصور لطف کرده و داده به من… همسایه های خوب و ساکت! من که چیز مشکوکی تا به الان ندیدم… چیو دقیقا باید ازتون قایم کنم؟!

مامان دستی به حالت ندانستن در هوا تکان میدهد. چند لقمه به سختی فرو میدهم و تمام فکرم پیش آن چنگیزی است که ول شده و منتظرِ من است!
از پشت میز بلند میشوم و میگویم:
-من دیگه برم داره دیرم میشه…

مامان سریع میپرسد:
-امروز چرا زود میری؟!
آه خدا انگار نه انگار که چند ماه است مستقل زندگی میکنم. دیگر این مشکوک بازیها برای چیست؟!

-چون قبلش باید یه جای دیگه هم برم مامان!
دهان باز میکند و من حدس میزنم که میخواهد بپرسد : “کجا؟!” اما وقتی نگاه خیره ام را می بیند، میگوید:
-باشه برو مراقب خودت باش…

چشم در حدقه میچرخانم و با برداشتن کیفم خداحافظی میکنم.
همین که در واحدم را میبندم، نگاهم به سمت بالا کشیده میشود. یعنی پشت بام! واقعا… مجبورم؟! خب منتظرم است. چنگیز نه! همان که ماشینش هنوز در حیاط است و نرفته است و قرار است کارم را بسنجد، تا اگر قابل قبول بود، همان پسر خوب بماند!

نفس عمیقی میکشم و با نگاهی به در بسته ی خانه اش… و در بسته ی واحدِ خودم، آرام و بی صدا به سمت پله ها میروم. هر قدم که برمیدارم، قلبم تند میکوبد.

نمیدانم چه در انتظارم است، اما اینکه در حال غش کردن هستم، و قلبم هر لحظه فرو میریزد، و دست و پایم از ترس میلرزد… چه هیجان انگیز! به خصوص که پدر و مادرم همین نزدیکی ها هستند… عجیب نیست که این هیجانِ کُشنده خوراکم است؟!!
می‌دانم… هرچه سرم بیاید، حقم است!

به در پشت بام که می‌رسم از حرکت می‌ایستم. قلبم به طرز عجیبی فرو می‌ریزد. قطعا از ترس است دیگر، نه؟!
در را به آرامی باز می‌کنم. نگاهم به هر سویی کشیده می‌شود، برای دیدن چنگیز یا بهادر؟!

هیچکدام را نمی‌بینم. سعی می‌کنم نفس‌های بلندم را کنترل کنم. قدم در پشت‌بام می‌گذارم.
و درحالیکه نگاهم می‌گردد، جلوتر می‌روم.
حواسم به همه جا هست که غافلگیر نشوم. اما با دیدن چنگیز که داخل قفسش ایستاده، واقعا غافلگیر می‌شوم!

نگاه خصمانه و دشمن وارانه اش به من است، اما داخل قفس! متعجب میخندم و انگار با دیدن چنگیز در بند، تمام ترس و وحشتم دود می‌شود.
نزدیک قفسش می ایستم. به خدا که نگاهش شبیه به یک قاتل زنجیره ای‌ست شمر خان!

نگاهم می‌گردد. همه سر جایشان، تر و تمیز، مرتب، و انگار غذا دارند و یکی قبل از من به این بچه ها رسیدگی کرده است!

همه به جز چنگیز!
نمی‌دانم از این بابت که همه آب و دانه دارند خوشحال باشم، یا از اینکه رسیدگی به چنگیز به من سپرده شده، عصبانی!
لطف شده است که به بقیه ی جک و جانورها رسیدگی شده و البته که حق عصبانی شدن ندارم. فقط قرار است برای این موجود عربی برقصم!

دست به کمر میشوم و نگاهم در نگاه دلربایش می‌نشیند. چقدر به صاحبش می‌آید! دهانی برایش کج میکنم.
-نمی‌گی با این نگاه جذبه‌دار عاشقت می‌شم جذاب؟
با نگاهش برایم خط و نشان می‌کشد. نگاهی به اطرف می‌کنم.

خب… بهادر نیست. شاید هم من نمی‌بینمش. به هرحال حالا چنگیزِ دربند شده در اختیار من است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

😂 پااارت بعد باحال تره🤣😂

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

این حوریه جون داره برا بهادر جون میده و
در تب عشق میسوزه فعلا خودش نمیدونه😂😁

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Maaayaaa
زلال
زلال
1 سال قبل

😂😂😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x