رو به من میکند و در چشمانم میگوید:
-جسارت نکردم خوشگله! شوما به بزرگیت ببخش… عزیزِ حوری، عزیزِ ماست!
و بعد با لذت و حرص به آبتین نگاه میکند و ادامه میدهد:
-اصلا وقتی می بینم این پسر شُل کرده و داره راه میاد، اشک تو تخمم… یعنی تخمِ چشمم جمع میشه!
دهانم از حیرت باز می ماند. او با احساسی کاملا مصنوعی ادامه میدهد:
-چه کردی با این غرور متشخص… چه کردی حوری! چه میکنه این آبتین… چه بلایی شده این پفیوز!
دیگر نمیتوانم تحمل کنم و میغرم:
-میشه یکم مودب باشید لطفا؟!!
با همان احساسِ پرچندشی که در نگاهش موج میزند، نگاه به من میدهد و میگوید:
-خفه حوری! دارم آینده ی درخشان شما دوتا رو مجسم میکنم… تو افق دارید پرواز میکنید و محو شید گورتون… عجب که این بچه پایه ست… عجب!!
پر از نفهمی میشوم و چه می بافد؟!! او دستم را میگیرد و آرام و پرنفوذ میگوید:
-همینطوری خوب و بی نقص باید پیش بری حوری… خودم هواتو دارم… یادت نره چی گفتم… تو جلو آبتین پیشیِ من میشی، من دست تو رو میذارم تو دست اون بچه…
بغض دارم لعنتی… بغض!!
-جونِ من؟
-مرگِ تو!!
قلبم نصف شد… بمیرم… بمیرم!!
-حالا یه میو کن، داداش ببینه؟
لبهایم جمع میشود و با دل شکسته و بغضِ در گلو ناله میزنم:
-میو…
لبخند رضایتمندی میزند و سپس بدون مکث… کاملا غافلگیرانه… خم میشود و گونه ام را میبوسد!!
یک آن طوری نفسم بند میرود که حس میکنم میمیرم! واقعا میمیرم!! گونه ام از نرمی لبهایش داغ میشود و این گرما به یکباره تمام تنم را در برمیگیرد. دستم بی اراده چنگ میشود به بافتی که تنش است. مشت میشود. مشتم عقب میرود و روی شکمش رها میشود!
-اوخ!
خم میشود. بینمان فاصله می افتد. بی نفس و غیر ارادی می غرم:
-به چه اجازه ای بی شرم و حیا؟!!
صدای سوت ریتم داری به گوشم میرسد. آبتین است!
-چه خبرههههه!!
بهادر با اخم میخندد و آرام میگوید:
-بابا وحشی نشو حوری… قرار شد گربه ی ملوس من باشی… آبتین داره نگاهمون میکنه، حواست کجاست؟!
من نفسم از هیجان و غافلگیری بالا نمی آید و او در نقشش فرو رفته است؟! حرصم می گیرد. صورتم از ناراحتی جمع میشود. و مشتم از زورِ عصبانیت بار دیگر به سمتش پرت میشود.
-بازم از بیشعوری و پرروییِ تو چیزی کم نمیکنه! حق نداری اولین های منو به فنا بدی کفتربازِ لات و نفهم!
بازویم را میگیرد و خنده اش را نمیتواند کنترل کند.
-نزن وحشی نزن! داریم لو میریم… یکم به خاطر آبتین خودتو کنترل کن! اولین چیه؟ من به خاطر خواسته های تو اول و آخرمو میذارم وسط! همه جوره از خودم مایه میذارم تا تو رو خوشحال کنم! اینه جواب محبتای من؟!!
آه خدا دلم میخواهد از وسط پاره اش کنم!!
-من نخوام از خودت انقدرررر مایه بذاری کیو باید ببینم؟!!
قبل از اینکه جوابی بدهد، آبتین میگوید:
-بزنش مرتیکه رو حورا… حالشو بگیر، دیگه از این غلطا نکنه!
باید همین کار را بکنم، که دیگر غلط بکند قلبِ من را اینطور دیوانه کند! بهادر پچ پچ وار میگوید:
-اُه اُه خراب کردی…
سپس جلوی نگاه دیوانه ام، برمیگردد و رو به آبتین، دست دور شانه ام حلقه میکند!
-من و حوری باهم خوشیم… یه ذره چشم داشته باش و ببین بدبخت!
پر از حرص و درد هُلش میدهم و میغرم:
-چیکار میکنی؟!! برو کنار ببینم!
اما او سفت و سخت نگهم میدارد و رو به آبتین میگوید:
-فقط یه نمه وحشیه این پیشیِ من!
نگاه به آبتین میکنم که می بینم با تکخندی پرحیرت نگاه بین من و آبتین جابجا میکند. بهادر همانطور که نگهم داشته، سفت فشارم میدهد و پرلذت میغرد:
-قوربونش برممم که انقدر ملوسه!!
به خدا که دارم از دستش روانی میشوم! آبتین میگوید:
-ولی انگار داری اذیتش میکنی بهادر… ول کن اون دخترو، نمی بینی ازت بدش میاد؟!
بهادر صاف نگاهم میکند:
-ازم بدت میاد حوری؟!!
اگر بگویم آره، می فهمد که کم آورده ام؟! اما چطور وقتی بدم می آید، بگویم نه؟!!
وقتی جوابی نمیدهم، آبتین با اخم میگوید:
-بگو ولت کنه حورا… داری اذیت میشی…
بهادر ولی آرام دمِ گوشم میگوید:
-مگه تو آبتینو نمیخوای؟! اگه الان بدت بیاد، دیگه باهاش به هیچ جا نمیرسی حوری… وقتی واسه یه بوس ناقابل انقدر روت حساس شده، ببین با بعدیا چی میشه! خراب کنی، خراب شده تموم شده رفته ها… از من گفتن!
چه راحت از یک بوسِ ناقابل و بعدی ها حرف میزند! پر از عصبانیت اینبار خودم دم گوشش میغرم:
-حیف به خاطر آبتین… و فقط به خاطر اینکه حساسیتش تحریک بشه، مجبورم تحملت کنم… آره… باشه… حتی اگه حالم هم ازت به هم میخوره، جلوی چشم آبتین پیشیِ ملوست میشم بهادر… چون نمیخوام خراب بشه!
سر عقب میکشد و با لبخندی، که نمیدانم چرا بیشتر شبیه به پوزخند است، با رضایت سر تکان میدهد.
-ایول حوری… به این میگن بازی!
آبتین بهت زده صدایم میزند:
-حورا؟!!
حرص و نفرت را فرو میدهم و از کنارم بهادر جنب نمیخورم. و لبخند پر رضایتم را به روی آبتین می پاشم و میگویم:
-من پیشِ بهادر اصلا اذیت نمیشم! چرا ازش بدم بیاد؟!
و نگاه پر عشقم را به بهادر میدهم و در چشمهای سیاه و فریبنده و نامردش… با نفرت میگویم:
-بابت همه چی مرسی بها!!
بهادر هم پر از حسی پر تظاهر جوابم را میدهد:
-جوووون!
بیشتر میخندم و آرام لب میزنم:
-زهرمار!
اما صدایم در صدای بلندِ آبتین گم میشود:
-زهرِماااار! معلوم نیس چه غلطی داره میکنه… ول کن اون دخترو، بیا بریم… دیر شد!
بهادر شانه ام را میفشارد و میخندد و اصلا لذت میبرد!
-حیف دیره وگرنه از خودم بیشتر مایه میذاشتم برات…
بینی ام از نفرت چین میخورد:
-ممنون که انقدر بهم محبت داری… بقیه ش بمونه واسه یه وقت دیگه!
غلیظ و چندش آور میگوید:
-آره وقت زیاده جیگر… قراره حال کنیم اصلا!
اَه چرا رهایم نمیکند؟! خود را کنار میکشم بلکه دستش را بردارد و میگویم:
-باشه دیگه برو!
بالاخره دل میکَند، هرچند که لحظه ی آخر بوسه ای روی سرم میگذارد!! حتی مهلت نمیدهد عکس العملی نشان دهم… بلافاصله دور میشود و میگوید:
-می بینمت…
مات و مبهوت به رفتنش نگاه میکنم. و نگاهِ پرحرص و تاسف آبتین را می بینم که چشم از من میگیرد و رو به بهادر میگوید:
-چی تو اون سرت میگذره ملعون؟!
بهادر درحال سوار شدن میگوید:
-خودت چی تو سرت میگذره؟! با همسایه ی من تیریپ دوستی برداشتی؟!!
**
شالِ سبزِ لیمویی را روی موهایم مرتب میکنم. چتری هایی که حالا تارهای سبز رنگی بینشان به چشم میخورد. کاملا مرتب، با آرایشی ملایم، و عطری گرم!
روز شنبه است. امتحانات تمام شده. و من آماده ی برگشتن به شرکت. آن هم به رئیسِ عزیزم… که قول داده بودم فقط کارمندِ لوس و نازنازیِ خودش باشم!
نگاهی به ساعتِ مچی ام می اندازم. راسِ ساعتِ نُه! نفس عمیقی میکشم و چند تقه ی آرام به درِ واحدش میزنم. و با متانت و آرامش منتظر میشوم که درِ خانه اش را باز کند.
-کیه؟!
چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم و جوابی نمیدهم. دارم عادت میکنم به لحنِ قلدرمنشانه ی خاصش!
خودش چند ثانیه ی دیگر در را باز میکند، درحالیکه دستش به کمربندِ شلوارش است و درحالِ بستنش!
-عه حوری؟! چه عجب! چند وقت بود صبحا نمیدیدمت…
کمربندش را میکشد و درحال بستنش، با اخم و کنجکاوی میخندد.
-به به… صبحِ آدم با دیدن یه حوریِ بهشتیِ مو سبز شروع بشه… افتخار دادی همسایه! چه خبر؟!
متلک گفتن تمام شد؟! لبخند ملایمی به رویش میزنم:
-سلام آقای بهادر…
پر از حس و… تمسخر میگوید:
-سلام به روی ماهت خوشگله! جون… آقا بهادر گفتنِتو قربون با اون لبا!
ای خدا چرا به جای اینکه چندشم شود، قلبم میلرزد؟!
خنده ام را وسعت میدهم و با ناز دستی به شالم میکشم.
-اوا خدا نکنه… شما قربون بری، من دیگه به کی بگم بها؟!
زیپش را بالا میکشد و پر حرص و لذت و… بازهم پرتمسخر میغرد:
-اوخ نگو نگو… تو میگی بها، من دلم میخواد گازش بگیرم…
لعنتی قلبم قلبم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
و من با خوندن این رمان لبخند میزنم🙂
مامانم:چی غلطی میکنی اون تو 😑😐
😂😂😂 مامانت فقط
اخخخخ 😂😂😂