بی اراده میغرم:
-بی ادب!
-چرا؟!
تعجب کردنش هم مایه ی شرم است!
-مگه من بُزم؟!
اینبار بی محابا میخندد.
-تو بُز باشی من خودم میشم بزغاله!
دهانم از پررویی اش باز میماند و او سعی میکند خنده اش را فرو دهد.
-حالا که نیستی… نه تو بُزی نه من بزغاله که بخوای شیر بدی! باور کن گشنه مم نیس… اصلا حوری، کی راضیه تو بُز باشی و بشی مادرِ بزغاله جماعت؟ کوفت بخوره بزغاله جای شیر خوردن از همچین بُزی…
سرگیجه بگیرم، یا عصانی شوم، یا خجالت بکشم؟!
-فوق العاده آدم بی نزاکتی هستید!
ماشین وسط باغ از حرکت می ایستد و بهادر خیره به من میگوید:
-این بی نزاکت، عاشق دخترای منحرفه!
اُه! نباید جوابش را بدهم… نباید!
-اما برعکس، من از پسرای بد بیزارم!
آرام و کوتاه میخندد. نگاه خاصش از چشمانم پایین می آید. شاید… تا لبهایم.
-پسرای بد چطوری ان؟
فضای ماشین جورِ دیگر میشود، یا… نگاه و لحن بهادر؟! سعی میکنم آرام و محکم حرف بزنم:
-گستاخن… پررو… بی ادب…
نگاهش لحظه ای تا چشمانم بالا می آید و سپس دوباره خیره ی لبهایم میشود.
-دیگه؟
قلبم تپش تندی میگیرد. هوا گرم نیست؟
-اهلِ بازی… اهل کلک… اهل دیوونگی…
او کمی نزدیک تر میشود و صدایش آرامتر…
-چقدر دیوونه؟
نفسم رو به بند آمدن است و چرا… چرا حسم به او انقدر سرکش شده است؟!
-انقدر دیوونه که بی اجازه… می بوسن!
لبش کمی کش می آید و دستش به نرمی روی صورتم می نشیند.
-به خاطر بازی بود… به خاطر خودت حوری… بدت اومد؟
نامرد!
-خیلی!
انگشت شستش روی لبم می نشیند. دیگر نفس نمیکشم.
-اگه تکرار بشه، بازم پسرِ بد میشم و بدت میاد؟!
قلبم دیوانه میشود و بغض دیگر چه میگوید؟!
-قطعا!
صورتش را نزدیک میکشد و پچ میزند:
-خب از این پسرِ بد، بیشتر بدت بیاد!
بهت زده ام… گیج و مات و مبهوت و… بدم می آید؟!! چرا عقب نمی روم؟! او میخواهد من را ببوسد که من بیزار شوم و چرا من دارم می میرم برای ماندن در این لحظه؟!
برای حس کردنش… امتحان کردن… بی تابم و سست و اراده ای برای عقب رفتن ندارم. اصلا می میرم برای این بیزار شدن!
-بیزار میشم…
-خب بشی… مهم نی!
واقعا هیچی مهمتر از این لحظه نیست! نه… نباید اینطور باشد. من به او می بازم!
وقتی فاصله ی لبهایمان به قدری کم است که گرمای وسوسه انگیزِ نفسش لبهایم را نوازش میکند، لحظه ای به خود می آیم و لب میزنم:
-آبتین…
و او همزمان با من میگوید:
-حیف که آبتین اینجا نیست!
نگاهمان در هم قفل میشود. هردو بی نفس و بهت زده و شاید وحشت زده!
چقدر وحشتناک که فکرِ او… پیش آبتین بود! و چقدر خوشحالم که اسمِ آبتین را چند صدم ثانیه، قبل از او آوردم!
هم زمان می خندیم. عقب میکشم… دستش سُر میخورد. عقب میکشد. صدای خنده مان بلندتر میشود. میان خنده میگویم:
-نگو… خوب شد آبتین نبود… باز مجبور میشدم تحملت کنم و حالم به هم بخوره!
و خنده ی او کمی پر حرص است.
-آخ آره… باز من پسر بده میشدم و تو بدت میاومد… اونوقت باز یه چَک میزدی تو صورتم و منم به تلافی میخوابوندمت و میگرفتمت زیرِ مشت و لگد!
دندانهایم فشرده میشوند و خنده ام را حفظ میکنم.
-عزیزم چه خشن! بریم دیگه بریم…
-آره بریم بریم…
از ماشین پیاده میشویم و هنوز با کینه و… نفرت و دلخوری و هزاران حس درهم و برهم دیگر، خنده تحویلِ هم میدهیم.
چشم میگردانم. هفته ی آخرِ زمستان است. هوا خوب و درختانِ باغ یک کمی شکوفه داده اند.
-کسی جز ما نیست؟!
-بر و بچ هستن!
یعنی حیوانات دیگر! صدای غاز می آید. صدای بز و گوسفند هم به گوش میرسد. و سگش که صدای واق زدنِ بلندش برای جلب توجهِ بهادر است و لرزه به تنم می اندازد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.