رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 93

3.7
(3)

 

صدای تکخندِ آرامش به گوشم میرسد. بلندتر میغرم:
-زهرمار!!
پشت سرم می آید و عصبی میخندد.

-حوریِ بهشتی…
بیشعور در این لحظه هم سر به سرم میگذارد؟!
-درد…
-حورا… حورا خانوم…

کاش میشد بزنمش… حیف که در این باغ دراندشت تنها هستیم و از عاقبتش میترسم!
-دنبالم نیا!
-بازی بود دیگه… خودت گفتی بازیه… تو که راضی بودی…

راضی هستم؟! اصلا مگر مسئله رضایت من است؟! چرا جورِ دیگر حرف نمیزند؟!
-فرصت طلبِ خائنِ بی شخصیتِ چندشِ…
دستم را میگیرد. قلبِ احمقم، احمقانه تر از قبل فرو میریزد.

من را به سمت خود برمیگرداند و با دست دیگرش شانه ام را نگه میدارد. و در چشمانم میگوید:
-تو گفتی بازیه… اگه نیست، بگو… یاالله! بگو… بازیه، یا نه؟!

لعنتی لعنتی… اگر بازی ست، پس چرا دارم برای نگاهش جان میدهم؟!!
او دستش را روی صورتم میگذارد و خواهش و عصبانیت در صدایش موج میزند:

-فقط بگو بازی نبود… اصلا امروز بازی نیست… بگو خوشگله… بگو نیست، تا منم تکلیفم روشن بشه…

پوزخندم با بغض همراه میشود و میغرم:
-تکلیفِ چی؟
نگاهش را به چشمانم میدهد. بدونِ حرف… بدونِ لبخند… اما در نگاهش دنیایی از حرف موج میزند. و من خوب میفهمم… چه جوابی میخواهد!

میخواهد بازی نباشد؟! که بعدش چه شود؟ من بشوم عاشق پیشه و دلباخته و بدبخت که دیگر دلش بازی نمیخواهد. قلبش دیوانه شده…

حسش به اراده اش غلبه کرده و برای این چشمهای تُخس و سیاه می میرد! نفسش میرود برای این مردِ بدتیپ و بدلباس و بی کلاس و بی ادب و بی نزاکت و خشن و دیوانه و مسخره و هزاران هزار صفتِ منفیِ دیگر…

که اصلا با ایده های حورای پرافاده و سخت پسند، همخوانی ندارد. یعنی نباید حتی نیم نگاهی به او بیندازد و مگر آرزویش به دست آوردن آبتین نبود؟!

چطور همه چیز فراموش شد و حالا به جای آبتین، تمام فکر و ذهن و قلبم شده این آدم؟!
-تو!
بی تاب میپرسد:
-من چی؟!!

آب گلویم را به سختی فرو میدهم. من اعتراف نمیکنم! من احمق نیستم… بازنده نیستم… آن هم در این بازی و با این رقیبِ سرسخت و بیرحم!

میخندم… شبیه به پوزخند… پر از تمسخر… پر از کینه…
-همش بازیه!

پلک میزند و بار دیگر نگاهم میکند. قلبم از نگاهش تکه تکه میشود. اما لبخندم را حفظ میکنم، هرچند که نفسم میلرزد.

-چطوری باید به بزغاله هات شیر بدم؟!
نفس بلندی میکشد و میانِ بازدمِ عمیقش میگوید:
-باشه…

جلو می آید، و با مکث از کنارم میگذرد.
-بمون اینجا تا بیام…

پلکهایم روی هم می افتند و آب گلویم را همراه با بغض پایین میدهم. نفس عمیق میکشم. نفسم میلرزد. به بزغاله های بازیگوش نگاه میکنم. و تمام فکرم پیشِ چند لحظه ی قبل است.

اینبار واقعی تر بود… نفسگیر تر… عمیق تر… و پرحس تر! فقط برای من… یا برای او هم؟!
اینکه حسِ او را نمیدانم، اذیتم میکند. یا حتی بدتر… اگر حسی نداشته باشد، یا کارهایش تماما مسخره بازی و تفریح باشد، یا برای بازی باشد…

قلبم به درد می آید و چقدر این فکرها آزاردهنده اند.
دقیقه ای دیگر برمیگردد و… کلافه است! کلافگی از نگاه و اخمها و حرکاتش می بارد، وقتی میگوید:

-به کارگر گفتم خودش بیاد بهشون شیر بده…
چرا؟! واقعا دیگر نمیخواهد ادامه دهد؟
-یعنی دیگه نمیخوای من به بزغاله ها شیر بدم؟

با پوزخند آرامی میگوید:
-حوصله ندارم باز بپری تو بغل من و مجبورم کنی ببوسمت!
تمامِ حسهایم به یکباره میپرد و با حرص میگویم:

-والله خیلی خوبه… با این ریخت و قیافه چه اعتماد به نفسی هم داری! بماند که خودت به زور بغلم کردی و از این فرصت نهایت استفاده رو بردی، تازه ناراضی هم هستی؟ از خداتم باشه!

یک کلمه میگوید:
-نیع!
بسیار رُک و لات وارانه! پر از حرص میخندم:
-نیع؟!!

نُچ غلیظی ادا میکند و آتشم میزند… با آن برقِ چشمهای پلیدیش!
-هه!! هست!

قدمی جلو می آید.
-نیس حوری… زور نزن…

دستانم مشت میشوند. احساسِ نخواسته شدن از طرفِ او… اوی نفرت انگیزِ لعنتی، قلبم را میسوزاند و چرا؟!
-زور نمیزنم… مشخصه!

درست روبرویم، در فاصله ی خیلی کم می ایستد.
-از کجا؟!
بگویم از التهابِ نگاهِ بی تابش؟!

-حتی همین الانم… تو فکر تکرار کردنشی…
دستانش را دو طرف صورتم میگذارد. صورتم را بالا میکشد و فاصله را کمتر میکند. خیلی کم… و آرام میگوید:

-من یا تو؟!
محکم و عصبانی میگویم:
-تو!!
نگاهش را به لبهایم میدهد و فکش فشرده میشود. قلبم دیوانه وار میکوبد!

-چرا انقدر دلت میخواد ثابت کنی که جذبت شدم خوشگله؟!

من؟! واقعا… چرا؟! چون میخواهم واقعا جذبم شده باشد؟! که اگر اینطور نباشد، احساس حقارت میکنم و اعتماد به نفسم میرود زیر صفر…و منِ خر دلم برای این آدم لرزیده و او حتی کمی جذبِ من نشده؟! وای که چقدر شرم آورم!

-اصلا به جهنم… چه اهمیتی داره؟!
نزدیک به لبهایم گرم و پروسوسه پچ میزند:
-ایول حوری… اهمیت نده، چون منم اهمیت نمیدم… همه ی اینا بازیه دیگه، مگه نه؟

و با بوسه ی سریعی که روی لبم میگذارد، میگوید:
-حتی این!

نفسم از شدت هیجان بند می آید. او ناگهان رهایم میکند. و با نگاه پرکینه ای قدم عقب میگذارد و میگوید:
-بریم…

برمیگردد. و با قدمهای افتاده، پشت به من فاصله میگیرد. دهانم از بی نفسی باز می ماند. چیزی درست وسطِ قفسه ی سینه ام تیر میکشد. و بغض تا گلویم غُل میزند!

این نهایت بی رحمی است! قصدش از پا انداختنِ من است و همه اش بازی است دیگر! و قطعا هدفِ او، برنده شدن در این بازیِ مسخره. من چطور ادامه دهم و از پا درنیایم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x