شاخک هایش تکان خوردند…
مونا اینجا با امیریل چه کاری می تواند داشته باشد…؟!
بیخود نبود موقع دیدنش لحظه ای حالش بد شد…!!!
فرشته خانوم رو به رستا کرد…
-خوبی تو قربونت برم…؟! خبری از مامانت داری…؟!
رستا در حالی که یک چشمش به پله ها بود و یک چشمش به فرشته خانوم بی حواس گفت: زنگ زدم بهش جواب نداد اما عمو رضا رو که گرفتم گفت تازه از حموم درومدم… مامانتم خوابه…
فرشته خانوم مهربان خندید: دیشب خب عروسیشون بوده و همون شبم رفتن سفر خسته میشه دیگه…
رستا چشم درشت کرد…
-چه خستگی عمه جون مگه مامانم رانندگی کرده…؟
سپس چشمکی زد…
– خستگیش مال چیز دیگس، بالاخره بعد از چندسال از مجردی درومدن و شب زفاف و اینا… بله…!!!
فرشته خانوم مات دخترک و نیش بازش شد…
مونا هم با دهان باز نگاهش کرد و هیچ خوشش نیامد از این همه راحتی رستا…
چادرش را جمع کرد و با اخم درهمی گفت: ببخشید رستا جون اما آدم پشت سر مادر و عموش اینجور حرف نمیزنه، زشته…!!!
رستا دوست داشت گردنش را بشکند.
دقیقا از همین مثبت بازی و ک*سشعرهایش بیزار بود…
-ببخشید مگه چی گفتم که زشته…؟! خب زن و شوهرن، قرار نیست که شب اولشون یه قل دو قل بازی کنن…!!!
مونا می دانست حریف زبان رستا نمی شود اما از این عزیز کرده هم دلخوشی نداشت چون توجه تمام پسرها و بزرگترهای این خانواده روی اوست و از همه بیشتر امیریل…!!!
خواست حرف بزند که…
-کی شب یه قل دوقل بازی می کنه…؟!
#پست۵۵
مونا درجا رنگ باخت و فرشته خانوم لب گزید…
زن سمت پسرش رفت اما رستا با نیش باز زودتر گفت: مامان و عمو رضا…!!!
رنگ صورت مونا و فرشته خانوم کبود شد…
امیریل ابرو بالا انداخت…
-متوجه نشدم یعنی ستاره خانوم و حاج رضا یه قل دوقل بازی می کنن…!!!
رستا نوچی کرد…
-بازی کردن، تموم شد رفت…!! ایشالله مرحله بعد…!!!
-بارم نفهمیدم…
رستا خواست تشریح کند که فرشته خانوم مداخله کرد…
-ول کن رستا…
سپس رو به امیریل گفت: مادر مونا جان باهات کار داشت…!!!
رستا چشم باریک کرد و حرص خورد…
امیریل سمت مونا سر به زیر گفت: بفرمایید فقط زودتر بنده عجله دارم…
مونا سرخ و سفید چشم دزدید…
-ببخشید راستش یه موضوع حقوقی هستش که می خواستم راجع بهش باهاتون حرف بزنم…
فرشته خانوم بلند شد…
-من میرم به کارم برسم… رستا جان شما هم میای یا نه…؟!
رستا حاضر نبود حتی لحظه ای جدا شود…
-نه عمه جون می خوام برم پیش حاج یوسف…!!!
زن سری تکان داد و با با اجازه ای سمت آشپزخانه رفت…
امیریل اخم داشت…
وقتش هم دیر شده بود…
-بفرمایید مونا خانوم…!!!
مونا ذوق زده چادرش را جمع تر کرد…
-راستش برای پایان نامه ام می خواستم یه مورد خاص باشه و گفتم شما چون تجربتون بیشتره یه مشورتی بگیرم…
رستا با حرص نگاهشان کرد و توی دلش جد و آباد دختر را به فحش کشید…
امیریل نگاهی به ساعت کرد…
-من درسته از حقوق سر در میارم اما اون چیزی که شما دنبالشی رو من نمی تونم در اختیارتون بزارم… بهتره با عماد حرف بزنین…!!!
-ولی…
-ببخشید دختر عمه من دیرم شده بخواین با عماد هماهنگ می کنم…
مونا ماند که چه بگوید، با بغض سری تکان داد…
-خواستم خبرتون می کنم…
امیریل با خداحافظی داشت سمت در خروجی می رفت که رستا دنبالش دوید و مرد نگاهش کرد…
-وقتم دیره زود بگو…
رستا دلبرانه و ذوق زده از دک کردن مونا چشمکی زد..
-می خوام بریم بازی یه قل دوقل…!!!!
#پست۵۶
امیریل اخم در هم فرو برد و چشم باریک کرد…
-این قضیه یه قل دو قل چیه که از صبح چندبار از زبونت شنیدم…؟!
رستا با دست جلوی خنده اش را گرفت…
-مطمئنی…؟!
-رستا باهام یکی به دو نکن، عین ادم حرف بزن…!!!
رستا سریع کتانی های سفیدش را به پا زد که نگاه امیریل به مچ پای سفیدش رسید و خلخال طلایی رنگی که به زیبابی اش افزوده بود…
-این چیه پوشیدی…؟! مگه اون دانشگاه خراب شده هیچی بهتون نمیگن که با شلوار کوتاه میرین و میاین…؟!
رستا چشم پرشت کرد…
-دوباره شدی گشت ارشاد…؟! والا اونا قد تو گیر نمیدن اما دانشگاه نمیرم، می خوام برم پیش بابات…!!!
مرد بهش چشم غره ای زفت…
-با بابام چیکار داری…؟!
دخترک تابی به گردنش داد…
-خصوصیه پسر عمه…!!!
امیریل با خشم نگاهش کرد که دخترک درجا حساب برد…
-عین آدم حرف بزن و از این شاخه به اون شاخه نپر… اول میری لباست و عوض می کنی وگرنه نمی برمت، بعدم میگی بابام چیکار داری آهان این قضیه یه قل دو قل هم میگی…!!!
رستا دماغ چین داد و برو بابایی برایش تکان داد…
-حوصله رانندگی نداشتم، خواستم ببریم اما حالا که این جور شد، خودم با ماشین مامانم میرم…
سپس راه کج کرد که برود که امیریل بازویش را گرفت…
-کجا…؟!
-خودم میرم…!
عمیق خیره چشمان هزار رنگ دخترک شد و شالش را روی سرش جلو کشید…
-حیف که دیرمه… نازم می کنه…!!!
رستا چشم غره ای بهش رفت و جلوتر به راه افتاد…
-خیلی دلتم بخواد حاجی…!!!
#پست۵۷
امیریل خنده اش گرفت…
از ظاهر باز و آزادانه دخترک حرص می خورد اما هیچ دلش نمی آمد رفتار تند و خشنی نشان دهد اما همان بک نگاهش کافی بود تا حساب کار دستش بیاید…
**
-حداقل موهات و جمع کن…!!!
رستا چشم در حدقه چرخاند و با حرص تمام موهایش را جمع کرد… بافت زد و یک طرف شانه اش ریحت..
-حالا راضی شدی…؟!
امیریل با قیافه حرصیش لبی کج کرد…
-حالا خانوم شدی جوجه رنگی…!!!
رستا نفسش را با حرص بیرون داد و ترجیح داد ساکت باشد…
مرد سمت دخترک برگشت…
-خب نگفتی با بابام چیکار داری…؟!
رستا کمی مکث کرد…
-بابت کافی شاپ…
امیریل به میان حرفش آمد…
-نمی خوای بی خیال شی…؟!
رستا محکم گفت: نه…!!!
-بابام قراره چیکار کنه…؟!
-می خوام ضامنم بشه…!!!
امیریل جا خورد…
چه فکر می کرد و چه می شنید…؟!
-ضامن…؟! پول لازم داری، من بهت میدم…!!!
-می خوام روی پای خودم وایسم… یه دوجا درخواست وام دادم… حاج یوسف اوکی باشه بهم میدن…
امیریل فرمان را محکم در دست فشرد…
می دانست حرف رستا دو تا نمی شود و از موضعش هم پایین نمی آید…
نفسش را سخت بیرون داد…
-کله شقی رستا… می دونم هرچی بگم تو کارخودت رو می کنی اما… اما می تونی روی کمکم حساب کنی…!!! ولی خوب می دونستی با شریک شدن خالت حتی بابام و آقاجان و حاج رضا هم مخالفت نمی کنن…؟!
چشمان رستا برق زد: دقیقا…
امیریل نیم نگاهی بهش کرد: خب حالا قضیه یه قل دو قل چیه…؟!
رستا این بار به پهنای صورت خندید: گیر دادیا امیر اما بهت میگم که فکرت دیگه مشغول نباشه…!!! می دونی زن و شوهر تنها که میشن چیکار می کنن…؟! خب منم همین و به مونا و عمه فرشته گفتم که قرار نیست یه قل دو قل بازی کنن…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 169
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای رستا واقعا نچسب و چندشه اه
دستتون درد نکنه.ممنونم.😍🤗🙏