همه خانه آقاجان جمع بودیم و مامان و عمو رضا قرار بود تا آخر هفته برگردند…
کنار حاج یوسف نشسته و با نگاه مهربانش من را بیش از پیش شیفته خود می کرد…
-خب اینجور که تو خیره شدی بهم، فکر می کنم یه کاری می خوای برات انجام بدم…؟!
اخم مصنوعی کردم…
-حاج عمو واقعا من و اینطوری شناختین…؟!
خندید: خب برحسب همون شناخت گفتم…!!!
-وا حاج عمو… ازتون انتظار نداشتم که اینقدر من و سودجو می دونین…!!!
متین که روی مبل کنارم نشسته بود سرش را از گوشی اش بیرون کشید و کفت: رستا بد سابقت خرابه…!!!
چشم غره ای بهش رفتم…
-تو ساکت… یه جوری راجع به من حرف میزنه انگار خودش خیلی خوبه… بهتره بازیت و بکنی…!!!
جدی شد و نگاهم کرد…
-ببین قراره در آینده ای نزدیک همکار بشیم، بهتره از الان مراقب رفتارت باشی…!!!
چشم درشت کردم و نگاهی به حاج یوسف بعد به متین کردم…
-من چه همکاری می تونم با تو داشته باشم…؟!
حق به جاتب گفت: قراره به عنوان ناظر کیفی تو کافت کار کنم…!!!
ضربه ای پشت سرش زدم…
-تو بشین درست و بخون لازم نکرده از الان دنبال کار باشی… پررو…!!!
حاج یوسف میانه را گرفت…
-اذیتش نکن رستاجان…!!!
-حاج عمو این و ول کنین، امیریل کجاست…؟!
#پست۶۸
متین دهنی برایم کج کرد و سمت اقاجان رفت…
حاج یوسف با خنده نظاره گر رفتنش شد و بعد رو به من با لحن پر مهری گفت: ستاد بوده اما اینکه کی میاد رو نمی دونم… کارش داشتی…؟!
خب پرسیدن همچین سوالی واقعا به جا بود اما من هول کرده بودم که چه جواب بدهم…؟!
-هیچی کار مهمی نبود فقط می خواستم نظرش رو بپرسم….!!!
لعنت به هرچه آدم فضول است…!!!
اما نمی دانم چرا یک دفعه دلم هوای او را کرد…؟!
سایه با رویی خوش کنارمان آمد…
-نمی خوای بریم…؟!
عمه فرشته هم که تازه کنارمان نشسته بود، گفت: کجا بری دخترم، هنوز سر شبه…؟!
سایه تشکر کرد…
-دستتون درد نکنه عمه آخه نمی خوایم مزاحمتون بشیم…!!!
عمه چشم غره ای بهش رفت…
-بشین دختر این حرفا چیه…؟! تازه الان پسرا هم می رسن… فردا هم تعطیلیه… می تونی تا لنگ ظهر بخوابی…!!!
گوش هایم با شنیدن اسم پسرها تیز شد…
نیشم داشت می رفت که باز شود اما به سختی جلویش را گرفتم…
-نازنینم میاد عمه…؟!
عمه سر تکان داد…
-اره مادر… امیرعلی و زنش میان…امیریلمم کارش تموم شده تو راهه…
صدای زنگ بلند شد و ناخودآگاه ضربان قلبمم بالا رفت…
یعنی امیریل رسیده بود…؟!
متین سریع بلند شد و سمت در رفت و ان را باز کرد…
عزیز صدا بلند کرد…
-کی بود متین…؟!
#پست۶۹
متین برگشت…
-امیرمحمد بود عزیز…!!!
بادم خوابید…
با لب هایی آویزان نگاه سایه کردم که برایم ابرویی بالا داد و خندید…
چشم غره ای بهش رفتم که با شنیدن صدای سلامش قلبم بنای تپیدن گذاشت…
این حالم دست خودم نبود و نمی فهمیدم ولی از آمدن امیریل و شنیدن صدایش این گونه هیجان زده شده بودم…!!!
-سلام به همگی…!!
عزیز چنان از جا بلند شد و سمت شاخ شمشادش رفت که ابروهایم از تعجب بالا رفتند…
-خوش اومدی مادر… خسته نباشی…!!! بیا بشین که می دونم خسته ای بیا مادر…!!!
امیرمحمد هم را بغل کرد اما نه مثل امیریل…
سپس نگاه من کرد و چشم و ابرویی برایم آمد…
-پاشو برو یه چندتا چایی بریز که گرد خستگی روی صورتشون رو پاک کنه… پاشو قربون چشمات برم…!!!
نگاه امیریل کردم که داشت با تک به تک احوالپرسی می کرد که نگاه خسته اش به من افتاد اما یک دفعه ابروهایش درهم رفت…
با آنکه قلبم داشت خودش را به در و دیوار می کوبید اما ظاهر بی تفاوتی به خود گرفتم و به اعتراض سر بالا انداختم…
-عزیز حالا نمیشه من نرم…؟!
عمه فرشته بلند شد که عزیز بهش اعتراض کرد…
-تو بشین فرشته… پاشو رستا خانوم…!!!
بی میل بلند شدم و موهایم را عقب دادم…
پشت چشمی برای عزیز نازک کردم…
-عزیز خانوم خیلی داری بین نوه هات فرق میزاری گفته باشم… اگه به ناز خریدن باید ناز من یکی یه دونه رو بخری…!!!
نگاه امیریل از روی موهایم تکان نمی خورد و به شدت اخم هایش درهم بود…
#پست۷٠
سینی چای را پر کردم و خواستم بردارم که با صدای امیریل پشت سرم زهرم رفت…
-لجبازی می کنی رستا…؟!
بهت زده برگشتم…
-چی…؟!
امیریل سرخ شده با صورت و چشمانی خسته و پر اخم برایم خط و نشان می کشید…
-چرا من باید همش به خاطر پوشش لباس و موهات بهت تذکر بدم…؟!
کلافه نفسم را بیرون فرستادم…
-این قدر الان حوصله داری که خسته از راه رسیدی و داری باز به من گیر میدی…؟!
خشم چشمانش بیشتر شد…
قدمی سمتم نزذیک شدـ..
-اگه مثل آدم بگردی کسی بهت گیر نمیده رستا…!!!
موی سرکش افتاده توی صورتم را کنار زدم…
-حق نداری باهام بد حرف بزنی…؟!
به حرفم اهمیت نداد…
-سعی کن رعایت کنی وگرنه این دفعه بدتر از اینی که داری می بینی باهات برخورد می کنم…!!!
نگذاشت جوابش را بدهم و خیلی زود رفت…
اعصابم به شدت متشنج شده بود و می خواسنم تمام لیوان های چای داغ را روی تنش بریزم….
لحن تندش را به هیچ وحه نمی توانستم هضم کنم و حتی می خواستم بگویم به او مربوط نیست که زود رفت…
اما مطمئنا تلافی اش را سرش در می آوردم…
سینی چای را جوری تعارف کردم که آخرین نفر به امیریل رسیدم…
نیشخندی زدم و با چشمانی که برق شیطنت در ان موج می زد ابرویی برایش بالا انداختم و به عمد موهایم را یک وری روی شانه راستم انداختم که چشمش روی موهایم رفت…
بی حواس خواست چای را بردارد که با حرص سینی را کج کردم و چای داغ روی پایش ریخت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 171
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رستا دیگه چه عجوزیه ای شده واسه امیر یل بیچاره
ممنون فاطمه جان شبیخون زدی همه رمانا رو گذاشتی اخر شب😂
😂😂😂