رستا آب دهان بلعید و خودش را توی آشپزخانه انداخت…
دستانش می لرزید و خودش هم از حالی که بهش دچار شده بود، خوف کرد…
دلش طلب بوسه ای دیگر از امیر را داشت…
لیوان را از آب سرد پر کرد و سپس یک نفس ان را بالا برد…
-چرا اینجوری آب می خوری دختر…؟!
هولزده سمت صدا برگشت و با دیدن نازنین نفسش را سخت بیرون می دهد…
روی صندلی می نشیند تا کمی از آتش درونش رو به خاموشی برود…
زبانش یارای هیچ حرفی نبود…
نازنین نگران از حالاتش کنارش نشست و دستش را گرفت…
-حالت خوبه رستا…؟!
سعی کرد با کشیدن نفس های عمیق خودش را آرام کند…
سرتکان داد…
-خوبم نازنین…. نگران نشو…!!!
-اما حالت اصلا اینو نمیگه…!!!
ته مانده آب داخل لیوان را هم خورد که کمی حالش جا آمد…
-خوبم…!!! ببینم کسی که متوجه نبودنم نشد…؟!
-نه فقط سایه من و فرستاد…!
رستا کلافه نفسش را بیرون داد آهسته با خود گفت…
-خوبه که از راه دور هوام رو داره…!
نازنین متوجه نشد…
-چیزی گفتی عزیزم…؟!
رستا خواست جوابش را بدهد که سایه داخل آشپزخانه شد…
-رستا…؟!
#پست۹۷
رستا بغض کرده سمت سایه برگشت…
خودش هم نمی دانست چه مرگش شده اما سایه بیشتر از هرکسی درکش می کرد…
نارنین کنار رفت و سایه جایش را گرفت…
رستا توی آغوشش رفت و ناخواسته قطره اشکی از چشمش چکید…
نازنین آنقدر فهمیده بود که بداند حضورش آنجا زیادی است و پس با لبخندی با اجازه ای گفت و از اشپزخانه خارج شد…
سایه به محض رفتن نازنین با نگرانی گفت: چی شده…؟!
رستا نفس عمیقی کشید…
-رفتم با امیر حرف بزنم اما درست وقتی خواست باهام حرف بزنه نگاهش از رو لبام برداشته نمی شد…
سایه صندلی کنارش را بیرون کشید و نشست…
-خب طبیعیه… منم بودم می بوسیدمت، دلم دوباره می خواست…!!!
-ولی به قول خودش اون بوسه الکی بود…!
سابه چشم باریک کرد.
-هیچ پسری قابل اعتماد نیست مخصوصا امیریل خانتون البته ایشون پلیس هم تشریف دارن و دارای یه سیاست کثیف و خاص هستن که زبان بدن رو خیلی خوب می دونن…!!!
رستا خنده اش گرفت…
-دیگه تا این حد نمی تونه دیوث باشه…؟!
سایه سری تکان داد…
-هست جانم که الان نشسته تو پذیرایی ور دل باباش و در مورد یه موضوع مهم حرف میزنن…
-چه موضوعی…؟! فهمیدی…؟!
-آخه آیکیو تو جمع که نمیگه، منم چون دیدم امیریل اومده و تو نیومدی حدس زدم اینجا پیدات کنم و به بهونه آب خوردن اومدم پیشت…!!!
-شک ندارم این تو قیافه رفتنش مربوط به من میشه و خودش…!
#پست۹۸
حاج یوسف نگاه عمیق و جدی به پسرش انداخت و منتظر شد تا حرف بزند اما امیریل هیچ واکنشی از خود نشان نداد…
-نمی خوای حرف بزنی…؟!
امیریل سعی کرد، بخندد: از چی حرف بزنم آقاجون…؟!
حاج یوسف پشت میز کارش نشست…
اتاق را خلوت کرده بود تا راحت تر حرف بزند…
آرام و قرار نداشت و از پسر ارشدش به شدت دلخور بود…
-من باید از زبون حاج حسین بفهمم که تو از کارت تعلیق شدی…؟!
امیریل چشم بست…
می دانست دیر یا زود پدرش متوجه می شود اما فکر نمی کرد به این زودی بفهمد…!!
هر چقدر از تعلیق در کارش ناراحت بود اما حاضر نبود به خاطر کارش رستا را بدبخت کند…
-خب حالا فهمیدید، جی شد…؟!
برای حاج یوسف هم سخت بود اما طبق حرف های حاج حسین تنها با یک محرمیت ساده می شد امیریل به کارش برگردد…
-حاج حسین پیشنهاد داد که…
امیریل میان حرف پدرش آمد و با جدیت گفت: هیچ وقت حاضر نمیشم به خاطر خودم، آینده رستا رو خراب کنم…!!!
حاج یوسف توی چشمان پسرش خیره شد.
بیشتر از یک ماه بود که برقی درونش نمی دید…
-تو عاشق کارتی امیرجان…؟!
امیریل تلخ خندید: درسته اما اونقدر خودخواه نیستم به قیمت خراب کردن آینده رستا خودم رو نجات بدم…!!!
-بزار از خودش بپرسیم… شاید خودش این نظر و نداشته باشه…؟!
#پست۹۹
امیریل اخم کرد…
-به هیچ عنوان همچین کاری نمی کنین…؟!
-اما…؟!
امیریل بلند شد…
-اما و اگر نداره آقاجون، فعلا یا علی می بینمتون…!!!
سپس با دلخوری رفت…
****
روزهایش تکراری می گذشتند.
عماد هم در کنارش سکوت بود و چقدر ممنون بود از این همه شعور پسرعمویی که حکم برادر برایش داشت…
صدای زنگ گوشی اش سکوت را می شکند…
ان را از جیب شلوارش بیرون می کشد و با دیدن نام سرهنگ یاوری نفس در سینه اش حبس می شود…
تماس را وصل می کند و صدای مقتدر سرهنگ یاوری در گوشش می پیچد…
-همین الان خودت و برسون ستاد امیریل…!!!
-سلام سرهنگ چی شده…؟!
سرهنگ یاوری به دل نگرانی اش دامن زد: اگه نیای ممکنه همه چیز بدتر بشه…منتظرتم…!!!
با قطع تماس گیج سمت عماد چرخید…
عماد سری تکان داد…
-چی شده…؟!
-گفت سریع خودم و برسونم ستاد…!
*
سرهنگ یاوری با لحن دلسوزانه ای گفت: متاسفم از اختیارات من خارج بود…
-چی شده سرهنگ…؟!
با باز شدن در اتاق و قامت رستا لحظه ای مات صورت پر اشک دخترک شد و دلش اتش گرفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 185
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زمان پارگذاریش چجوریه ادمین جان
کی پارت جدید میاد ادمین جان؟
درود* یعنی گشتن شماره پیدا کردن• زنگ زدن این دختربچه•••• که بیا باید با فلانی عقد بکنی چوون تو پارتی ب،س،ی،د،ه تو رو 😨😱 فراتر از تخیل ، میخوان اینا رو به زور عقد هم بکنن😱(یعنی اداره آ،گ،ا،ه،ی رسمن دیوونه شدن به قولی رَد دادن ) درسته از امیریل یجورایی خوشم نمیومد اعصاب من خورد میکرد اما اینجا دلم براش سوخت مگه از شغلش تعلیق نشد••••••• هرچی که هست امیدوارم اگر قرار اتفاق عجیب غریبی بیوفته یکی پیداا بشه بتونه اینا رو از مخمصه نجات بده
هر کاری داشته رستا اونجا،الان دیگه امیریل و رستا به هم محرم میشن
بابا دیگه جنگ نیست ک
الان خواننده میاد میگه سر یه بوس حکم اعدامشونو دادن
مسخره بازیا چیه
یه چیز جدید بنویس
رستا تو ستاد بود چکار داشت اونجا
خیلی جای حساسی تمومش کردی ممنون فاطمه خانم