رستا با دیدن امیریل انگار دنیا را تقدیمش کرده باشند، سمتش دوید و خودش را توی آغوشش پرت کرد…
اشک از دیدگانش پایین چکید…
هق زد: امیر من و از اینجا ببر… نمی خوام اینجا باشم… تو رو خدا…
دستان امیریل با مکث بالا آمدند و دور تنش پیچیده شدند…
نفسش را کلافه بیرون داد و بی توجه به حضور سرهنگ یاوری، دخترک توی آغوشش فشرد و بغل گوشش لب زد: نترس عزیزم، همین الان میریم از اینجا….
-شما تا زمانی که یه توضیح قابل قبولی بدین، هیچ جا نمیرین جناب سرگرد آشتیانی…!!!
امیریل جا خورده با خشم سمت صدا برگشت و با دیدن سرگرد رحیمی وجودش آتش گرفت…
سرهنگ با غضب نگاه سرگرد رحیمی کرد…
-سرگرد رحیمی این جریان به شخص شما هیچ ارتباطی نداره…. بهتره دخالت نکنین…!!!
سرگرد رحیمی داغ کرد…
-جناب سرهنگ هیچ متوجه هستین این دوتا نامحرمن… این دختره بدحجاب بی بند و بار عین زنای هرزه با…
امیریل با صورتی برافروخته و چشم های سرخ شده نگاه مرد کرد و از حرص شانه دخترکی را که می لرزید چنگ زد و به میان حرف سرگرد رحیمی آمد و غرید…
-دهنت و ببند رحیمی تا زبونت و از حلقت بیرون نکشیدم… حق نداری در مورد زن من نظر بدی که اگه یه کلمه دیگه به زبون کثیفت بیاد اونوقته که….
سرگرد رحیمی پوزخند زد و دست هایش را روی سینه گره زد…
-مثل روز روشنه که تو و اون دختر نامحرمیم و این رابطه نامشروع….
امیریل لحظه ای نتوانست خودش را کنترل کند و با یک جهش از رستا جدا شد و مشت محکمش را توی صورت سرگرد زد که جیغ خفه رستا هوا رفت…
#پست۱٠۱
امیریل مانند اسپند روی آتش خواست ضربه دیگری به صورتش بکوبد که سرهنگ یاوری خودش را وسط انداخت و جلویش را گرفت…
-سرگرد آشتیانی به خودت بیا مرد…؟!
امیریل سرخ شده، با خشم نگاهش بند سرگرد رحیمی است که از دماغ و دهانش خون جاری بود…
سرگرد رحیمی به زور روی پا بند بود و ضرب دست امیریل واقعا سنگین بود…
با همان چشمان شرارت بارش تو چشمان داغ کرده امیر نگاه کرد و گفت: رسوات می کنم و به جرم رابطه نامشروع می ندازمت زندان…
سرهنگ یاوری فریاد کشید…
-رحیمی بیرون…. سرباز…؟!
سرباز داخل اتاق شد و سپس با اشاره سرهنگ، رحیمی را بیرون برد…
امیریل نفسش را بیرون داد و خواست حرف بزند که نگاهش به رستا و رنگ پریده اش افتاد…
سمتش قدم تند کرد و او را گرفت قبل از آنکه به زمین بخورد…
-بیا بشین رستا… به خدا چیزی واسه ترس نیست قربونت برم… نیس رستا… اون بیشرفم رفت…!!!
رستا نگاه پر از اشکش را به سرهنگ یاوری دوخت و حرف هایش را مرور کرد…
« -اگه نمی خوای امیریل کارش رو از دست بده باید باهاش محرم بشی… اصلا یه محرمیت ساده اس تا بالا دستیا رو قانع کنیم که تو محرمش بودی و زنش… لطفا این کار و به خاطر امیر انجام بده…!!!!»
بغضش را فرو داد و این بار سمت امیریل برگشت…
دستان لرزانش بالا آمد و روی سینه امیر مشت شدند…
اشکش چید که قلب امیریل را هم از جا کند…
-اشک نریز رستا… جون من گریه نکن…!!!
رستا هق زد: امیر…؟!
-رستا خانوم…؟!
آب دهان فرو داد: اگه لازمه…. محرمت…. میشم تا… تا… برگردی… سر… کارت…!!! فقط من و از… از اینجا ببر… خودم با… مامان ستاره…. حرف… می زنم…!!!
#پست۱٠۲
رستا
دقیقا نمی دانستم چه غلطی می خواهم بکنم اما وقتی سرهنگ یاوری برام حرف زد و از عشق و علاقه امیریل به کارش و حساس بودن پرونده گفت من فقط سکوت بودم تا اینکه سرگرد رحیمی آمد…
حتی ان موقع هم از نگاه کینه توزانه اش خوشم نمی آمد…
وقتی خواست به زور از من بازجویی کند و مقاومت کردم دستش جلو آمد که دستم را بگیرد اما صدای سرهنگ یاوری فرشته نجاتم شد…
سرهنگ یاوری با اختیار تام بیرونش کرد و در عوض مرا به اتاق خودش برد و حتی پذیرایی کرد…
حرف هایش یک به یک در مورد امیریل و عشق و تعهدش به کارش را خود هم خوب می دانستم…
من برای امیریل جان می دادم اما این گونه نمی خواستم بهش نزدیک شوم…!!!
وقتی رک حرفش را رد کردم و سرهنگ دلیلی آورد که دیگر نتوانستم دست رد به خواسته اش بزنم چون به چشم دیدم که چقدر بدخواه دارد که نمی خواهند پیشرفت و موفقیتش را ببینند حتی می گفت عکس های گرفته شده زیر سر همین رحیمی بوده است…
همه چیز برایم مانند کلاف سردر گم بود که نمی توانستم گره اش را باز کنم…
یک طرف کافه و کارهای تاسیسش بود که روی دوش سایه و عماد انداخته بودم…
خودم هم دو روز بود در این اتاق حبس کرده بودم تا فکر کنم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم…
فقط می دانستم اینجا نشستن و غصه خوردن فایده ای ندارد…
به قول سایه باید می گذاشتم روال زندگی مرا تا هر کجا که می خواهد ببرد…!!!
شاید همه چیز جور دیگری بهتر می شد و من بدون آنکه محرم امیر شوم می توانست سر کارش برگردد اما نه امیر امشب ازم خواسته بود تا باهم بیرون برویم و حرف بزند…!
یعنی چه حرفی برای گفتن دارد..؟!
#پست۱٠۳
بعد از ساعت ها انتظار، آقا تشریف آوردند و با یک روی اخم و طلبکار ازم خواست تا سوار ماشینش شوم…!!!
انگار من کارم لنگ بود و باید شوهر می کردم…!!!
نیم نگاهی جانبش انداختم که با یک من عسل هم نمی شد او را خورد.
دست توی سینه جمع کردم و متلک بارش می کنم.
-اگه احیانا به قصد سکوت اومدیم که همون تو خونه هم می تونستیم انجام بدیم…؟!
تیز نگاهم می کند که نکند ازش حساب ببرم که متاسفانه همچین چیزی وجود نداشت.
گارسون سفارشاتمان اوجرد و شازده بالاخره نطقش باز شد…
– نمی خوام مقدمه چینی کنم و یه راست میرم سر اصل مطلب…!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: نمی خواستم تو رو وارد این ماجرا کنم اما ناخواسته پات کشیده شد و من خیلی شرمنده ام اما…
باز هم در سکوت به سر می برم تا رشته کلام از دستش در نرود.
-بابام با دایی رضا و مامانت حرف زده حتی آقاجون… موضوع رو براشون تعریف کرده و…
باز هم ساکت شد اما من نتوانستم بیشتر از ان در سکوت به سر ببرم…
-می دونم حتی خواستن که کسی از این موضوع خبردار نشه…!!!
سری تکان داد.
-درسته اما رستا این محرمیت هیچ چیزی نداره یعنی نباید داشته باشه و از طرف من خیالت کاملا راحت باشه چون مثل سابق رفتار می کنیم… در واقع فقط یه مدرکی هست که من بتونم برگردم سرکارم…
ابرو بالا می اندازم.
ذات خرابم را به هیچ طریقی نمی توانم کنترل کنم…
لب می گزم و با چشمانی که می دانم زیادی مجذوب کننده است، نازی به ان داده و پلک می زنم…
-یعنی زن و شوهر نیستیم…؟!
مث سگ دروغ میگه پسر مردم رو از راه به در کرده… لختش کرده😂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 188
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از دست این رستااااا 😂😂
حالا سوال اینجاست که بعد از محرمیت یه جا زندگی میکنن یا نه؟
می تونست بگه خواهر شیری و رضاعی من بوده تمام… البته کل ماجرا مضحکه هیچوقت در پرونده های پلیسی به شخص مامور در این موارد گیر نمیدن چون بخشی از ماموریت هست و مخصوصا به عقد کردن و محرمیت و… عمرا گیر بدن…
خلاصه مرزهای تخیل و توهم جابجا شد با این موضوع عقد و محرمیت اجباری بخاطر یه پارتی
کی از خواهرش لب میگیره؟؟
خب کدوم سرهنگ هم دختر و پسر رو برای یه بوسه عقد میکنه
اونش ک چرته ولی میگم نمیتونست بگه خواهرمه