دخترک سعی کرد سیاست به خرج بدهد.
به قول سایه مردها را باید با زبان خوش توی راه آورد نه آنکه لج کنی یا قلدر باشی…!!!
-اونجور که فکر می کنی نیست امیرجان…؟!
امیرجانش را به عمد تنگ اسمش گذاشت تا کمی مرد را آرام کند و موفق هم شد.
چشمان طوفانی امیر توی چشمان خاکستری دخترک قفل شدند.
-ملتفتم کن رستا…!!!
رستا لبخند مهربانی نثارش کرد و دستش را گرفتگفت.
-شاید چشم پسره دنبال من بوده اما مهم منم که نه تنها هیچ حسی ندارم بهش که حتی نگاهشم نمی کنم… یه درخواستی کرد و منم ردش کردم و مطمئن باش دیگه قرار نیست ببینمش…!
چشمانش آرام شدند.
حرف دخترک آبی بود روی داغی وجودش.
-از کجا می دونی که دیگه سر راهت نمیاد…؟!
رستا ناباور می خندد.
امیریل دیگر داشت زیاده روی می کرد اما انگار حق با سایه بود، امیر زیاد از حد سنتی و متعصب بود.
-امیر واقعا درکی از حرفات ندارم، یعنی چی که مطمئن باشی…؟!
امیریل فاصله را کم کرد و با حرص زیر لب غرید.
-خوشم نمیاد چشم هیج نره خری به زنم باشه… دلم نمی خواد اینقدر تو چشم باشی… دلم نمی خواد اینقدر خواستگار داشته باشی… کاش اینقدر خوشگل نبودی…؟!
چشمان رستا درشت شد…
-شوخی می کنی امیر…؟!
مرد اخم کرد.
-کاملا جدی هستم…! رستا دوست ندارم جز کنار خودم جای دیگه ای باشی که چشم این همه مرد بهت بیفته…!!!
-این چه حرفیه امیر…؟! مگه دوره عهد بوقه که زنا اجازه کاری نداشته باشن…؟! اصلا مگه بین من و تو نسبت جدی وجود داره که اینقدر حق به جانبی…؟!
-نسبت از این بالاتر که زنمی…!!!!
#پست۱۲۵
رستا اخم ظریفی کرد.
-نسبتمون فقط به خاطر برگشتن به کارت بود امیر…!!!
امیر خیره و عمیق نگاه کرد.
حق با دخترک بود اما دل لامصبش را چه می کرد.
رستا انقدر خوشگل بود و جذاب که به نظرش هیچ مردی لایقش نبود.
حتی نمی توانست او را کنار مرد دیگری تصور کند…
فعلا که زنش بود و مال خودش…
حق به جانب گردن کشید.
-فعلا که زن منی…!!!
دخترک متعجب چشم درشت کرد که دل امیر برای ناز چشمانش رفت.
-وا امیر…؟!
امیر تقریبا فاصله را به هیچ رساند.
-مگه دروغ میگم…؟!
رستا از نگاه داغ و سوزانش دلش یک حالی شد.
لحظه ای نگاهش پایین آمد و روی سینه فراغ و ستبر مرد نشست و دلش خواست که سر روی ان بگذارد و کاش آرزویش برآورده شود…
نگاهش بالا آمد و روی چشمان دودوزن مرد مکث کرد.
-دروغ نیست اما حقیقت امر چیز دیگه ایه…؟!
دستان مرد بالا آمد و دور کمرش پیچیده شد.
-حقیقت امر تویی و اون محرمیتی که معلوم می کنه فعلا جز من هیچ مردی نباید کنارت باشه حتی توی ذهنت…!!!
-این نهایت خودخواهیه…؟!
تن دخترک را به خودش چسباند و دست راستش را بالا برد و پشت سرش گذاشت.
-خودخواهی یا صوری هرچی که هست معلوم می کنه فعلا مال منی و اجازه نداری اسم هیچ مردی جز من و با زبون بیاری…!!!
قلب دخترک توی دهانش میزد.
این تحکمش آنقدر شیرین بود که ناخودآگاه لذتش تبدیل به لبخندی روی لب های دخترک شد…
-امیر واقعا دیوونه ای… من و تو هیچ سنخیتی باهم نداریم… تو یه مرد سنتی و متعصبی اما من دختری آزادم…!!!
امیر توی چشمانش خیره شد…
-آزادی چون من خواستم…!
#پست۱۲۶
دخترک با حالت متعجبی می خندد.
-وا امیر تو چطور من و آزاد گذاشتی که راه به راه بهم گیر میدی…؟!
امیر با حالت خاصی بهش نگاه می کند.
-چون دردونه بودی و تا می گفتیم بالای چشمت ابروئه خانوم خانوما قهر می کردی اونوقت بود که باید میومدیم منت خانوم رو می کشیدیم تا شاید یه گوشه چشمی بهمون بندازی…!!!
رستا ابرویی بالا داد.
-یعنی الان داری منت می کشی یا دعوام می کنی…؟!
چشمان امیر از این چشم به ان چشم در رفت و آمد بود و دلش جایی میان مردمک های خاکستری اش گیر بود.
-هیچ کدوم فقط می خوام بهت بفهمونم که من اولین و مهم ترین فرد زندگیتم و همه چیزت به من مربوطه…!!!
رستا اجزای صورتش را با دقت نگاه کرد و در آخر روی چشمان جدی اش زوم شد.
-داری برام حد و مرز تعیین می کنی…؟!
با پشت انگشت گونه اش را نوازش کرد و درحالی که خیره لب های قلوه ایش بود، زمزمه کرد.
-نه دارم متوجهت می کنم که کجای زندگیتم…!!!
حواس دخترک پی انگشتان داغ امیر بود و حسی که داشت نم نمک توی وجودش تبدیل به گرمای شدید می شد…
نفسش یک در میان می زد.
-اما… این محرمیت که چیزی رو… ثابت نمی کنه…!!!
امیر طاقت نیاورد و با نگاهی داغ و خمار به چشمانش و بعد به لب هایش خم شد و کنج لبش را کوتاه بوسید.
-اینکه شوهرتم رو ثابت می کنه…!!!
#پست۱۲۷
-چند روزه درست و حسابی ندیدمت…. آخه تو نمیگی یه مادری دارم که چشم به راهمه…؟!
رستا خندید که بیشتر برای ان بود که فکر خودش را مشغول کند تا کمتر به امیر و بوسه اش فکر کند.
-راستش میگم ننم چشم انتظارمه اما سایه هی میگه ننت از وقتی شوهر کرده دیگه نه بچش و می شناسه نه خواهرش و…!!!
ستاره با حالت متعجبی نگاه دو دختر می کند.
-چی میگی رستا…؟!
رستا پر پرتقال را داخل دهانش می گذارد.
-حقیقت رو ستاره خانوم…!
سایه جلوی خواهرش انگشت وسطش را بالا آورد و گفت: زر اضافی میزنه خواهر من…!
رستا چشم غره ای رفت.
-خیلی هم حق میگم… توی این مدت چندبار دیدیمش..؟!
سایه شانه بالا انداخت.
-متاهله جانم… به شوهرش برسه یا توئه نره خر…؟!!
ستاره عصبانی از حرف های بی سر و ته شان تشر زد.
-لطفا جفتتون خفه شید معلوم نیس سرشون کجا گرمه که حتی یه زنگم نمی زنن بیشعورا…!!!
سایه ابرو بالا انداخت…
-والا شوهر نداریم که سرمون گرم باشه آبجی خانوم…؟!
ستاره اخم کرد.
-شوهر می خوای از بین یکی از خواستگارات یکی رو انتخاب کن که حداقل دل منم آروم بگیره…!!!
-شوهر کنم که فقط دل تو آروم شه اونوقت پس دل خودم چی…؟!
رستا شرورانه نگاهی به دو نفر انداخت.
-ببین فکر کنم منظورش به عشق و حالشه تا دلت… آخه می دونی که میگن هفتاد درصد زندگی زناشویی سکسشه…! فکر کنم بیشتر از اون لحاظ میگه…؟!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 160
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان خوبی؟؟دو روزه هیچ پارتی نداریم از رمانا
نگرانت شدم
پارت امروز کو؟؟
آه خدایا خیلی لوس و بی مزه و بی تربیته واقعا😐 من اصلا خوشم نیومد
همه چیز تو این داستان افراطی و مسخرس
امیر یل که صفر تا صدش یه لحظس ، رستا که لوس و بچه ننه و بی ادبه ، ننه ی رستا که اصلا چرت و پرت
ولش کن مگه مجبورم بخونم دیگه نمیخونم
خب نخون کسی مجبورتون نکرده عزیزم لازم نظر دادن هم نبود بدی