با دیدن من حرف در دهانش ماند.
نگاهش از بالا تا پایین اندامم رفت و برگشت.
لبخندی به رویش زدم و دستی توی موهایم کشیدم…
خرامان سمتش قدم برداشتم.
نگاهی بهش انداخته که لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن بود…
-به سلامتی جایی تشریف می بردین…؟!
بی هوا بازویم را گرفت و سمت خودش کشید.
با حرص چشم توی صورتم چرخاند.
-تو از رو نمیری اینجور لباس می پوشی… یه چیز درست درمون نداری تو…؟!
چشم درشت می کنم.
-وا چرا اینجور می کنی، مگه مرد غریبه تو خونه داریم…؟!
چشم بست و سعی کرد خودش را کنترل کند.
-لامصب دارم تموم سعیم رو می کنم تا به جونت نیفتم…!
دلبرانه می خندم.
-اما انگار کار داری…؟!
دست زیر چانه ام می برد و سرم را بالا می دهد.
-آوردمت که همرای اون دوستای اسکلت نری کوه اما بدتر داری پدرم و درمیاری و مجبورم می کنی کارایی بکنم که خودمم از خود واقعیم در عجبم…!!!
دست روی سینه اش گذاشته و روی پا بلند شدم و زیر چانه اش را بوسیدم.
-ولی من تازه از این روی واقعیت خوشم اومده…! حالا کجا تشریف می برین…؟!
نگاه عمیق و طولانی بهم کرد و بعد سر جلو آورد و لب روی پیشانی ام کذاشت.
عمیق بوسید و جدا شد.
خنده تو گلویی کرد.
-خودم یه عمر با هزار ترفند از زیر زبون مجرمین حرف می کشیدم و تو الان داری همین و سر خودم میاری جوجه طلایی…؟!
لب برچیدم.
-خب تنهایی حوصلم سر میره…!
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه جوری امروز سر کن ولی فردا بهت قول میدم که تمام وقت پیشت باشم فقط رستا بیرون بدون من پا نمیذاری چون من الان وسط ماموریتم و ممکنه حتی یکی به پام گذاشته باشن… دوتا از بچه ها رو گذاشتم مراقبت باشن… دزدگیر خونه رو هم فعال کردم ولی یه طوری شد یا اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن…! در ضمن یه لباس درست درمون هم بپوش…!
#پست۱۶۵
راوی
دست روی گوشش می گذارد.
-همه چیز ردیفه… خیلی زود همه جا رو پوشش بدین…
-چشم قربان…!
ایرج خان نزدیکش شد.
-همه چیز مرتبه…؟!
امیریل با اخمی روی پیشانی سری تکان داد.
-بله… تا بیست دقیقه دیگه بارگیری تموم میشه…!
پارساخان بهشان اضافه شد.
دستی پشت کمر دو مرد زد.
-بهت که گفته بودم کارش درسته…!!!
امیریل با درونی پر از خشم اما ظاهری خونسرد موبایلش را بیرون آورد و از ان ها فاصله گرفت…
چند ساعتی بود از رستا دور شده و دلش بدجور هوایش را کرده بود.
نگاهی به ساعتش کرد که عدد نه شب را نشان می داد.
شماره یکی از سرباز های زیر دستش را گرفت…
با دومین بوق تماس وصل شد.
-بله قربان…؟!
نگاهی به دو مرد کرد.
-خبری نیست…؟!
سرباز نگاهش را به در ویلا داد.
-نه قربان، خانوم داخل هستن و بیرون…
اما با باز شدن در حرف در دهان سرباز ماند…
-چی شده…؟!
-قر… قربان… خانمتون الان از ویلا خارج شدن…!
#پست۱۶۶
امیر هم جا خورد.
این وقت شب این دختر به سرش زده بود…؟!
پارسا خان صدایش زد و به ناچار باید می رفت… نفسش را کلافه بیرون داد…
-برو ببین کجا می خواد بره، ببرینش… مراقبش باشین که اگه اتفاقی بیفته اونوقته که باید جوابگو باشین…!
تماس را قطع کرد و سمت دو مرد رفت اما دل توی دلش نبود.
-کجا رفتی امیرجان… انگار تموم شده و وقت حرکته…؟!
امیر نگاهی به کامیون ها می اندازد که راننده ها در حال سوار شدن هستند…
-پنج صبح توی بندر می تونن محموله ها رو تحویل بگیرن ….!
ایرج خان لبخند زد.
دستش را جلو آورد.
-ممنونم به امید همکاری های بعدی… مابقی پولت رو هم برات واریز میشه…!
امیر بی میل دست توی دستش گذاشت.
-بعد از تحویل محموله ها مابقی پول رو انتقال بدین…
***
نگاهش به دخترک و موهای بازش بود که با عصبانیت نگاهی به اطراف کرد و با دیدن دو سرباز که پشتشان به رستا بود، نفسش را کلافه بیرون داد…
این دختر آدم نمی شد…!
سمتش گام برداشت و بی هوا دست دور کمرش انداخت که جیغ دخترک هوا رفت.
-نترس منم…!
رستا چشم بست و توی آغوشش چرخید.
اخم داشت…
-بی هوا میای،نمیگی من می ترسم…؟!
امیر یل شال افتاده اش را سرش کرد.
-همین که همین جا کتکت نزدم، برو خداتو شکر کن… بیشرف تو آدم نمیشی موهات و جلوی این دوتا چلغوز میندازی بیرون…؟!
#پست۱۶۷
رستا اخم کرد.
-به جای اینکه دیر اومدنت و توجیه کنی، گیر دادی به موهای من و بیرون اومدنم…؟!
امیر نگاه تندی بهش کرد.
-خوشم نمیاد کسی جز خودم موهای زنم و ببینه…!
دخترک شاکی شد.
-موهای خودمه، دوست دارم بیرون باشن…! اصلا ببینم تو خجالت نمی کشی منو تک و تنها توی شهر غریب، توی خونه تنها ول کردی…؟!
امیر هم اخم دارد.
-کارم طول کشید…!
رستا با عصبانیت دست توی سینه اش گذاشت و خواست به عقب هلش دهد اما زورش نرسید.
-ولم کن برو همون جایی که بودی… منم همین امشب برمی گردم خونمون…!
امیریل با یک دست محکم توی آغوشش نگهش داشت و با دست دیگرش چانه اش را بالا داد.
-تو بیخود می کنی بدون من جایی بری…! دارم میگم کارم طول کشید، به عمد که نرفتم…!
رستا تقلا کرد تا از از توی آغوشش بیرون بیاید…
-تو که می دونستی کارت طول می کشه بیخود کردی من و همراه خودت آوردی…! من حتی گوشی هم نداشتم…!
صدای بغض دارش دل امیر را به درد آورد.
-خیلی خب حق داری اما چرا با این وضع اومدی بیرون…؟!
دخترک لج کرده بود.
-گفتم که به تو ربطی نداره…؟!
هجوم خون به صورت امیر نشان از عصبانیتش داشت که حتی دخترک هم از طوفانی شدن چشمانش لحظه ای ترسید.
-همه چیز تو به من ربط داره رستا… مواظب حرف زدنت باش تا یکی نزدم تو دهنت…؟!
اشکش چکید.
-تنهام که گذاشتی، بیا یکی هم بزن تو دهنم خیال خودت و راحت کن…!
امیر صدای بغض دارش را طاقت نیاورد…
سر پایین برد و بی هوا لب روی لب رستا گذاشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 181
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد دختره لوس و بی حیاس
بی پروایی رستا به امیر هم سرایت کرده تو کوچه لب رو لبش گذاشت😑