از بس که جیغ زده و سلیطه بازی درآورده بودم خودم خسته شده بودم…
سر و ته مرا از پارکینگ تا آپارتمانش آورده بود که انگار کل خون تنم تو سرم جمع شده بود که همه چیز را دوتایی و تار می دیدم…
از تقلای زیاد نفس نفس می زدم و با حرص و خشم نگاهم به امیری بود که اول برخوردمان یک کلام حرف نزده بود.
-به سلامتی لال شدی…؟!
اخم هایش درهم شدند و نگاهش تیز و برنده خیره ام بود.
الان نه حساب می بردم نه دوست داشتم که حتی نگاهش کنم…!
مقنعه ام کج و کوله شده بود و موهای نازنینم هم دیگر هیچ… عین یک میمون زیبا و اصیل شده بودم…
بی حرف سمت آشپزخانه رفت که بدتر این حرکات و سکوتش روی مخم بود که با حرص جیغ کشیدم و پا بر زمین کوبیدم…
وقتی دیدم حریف نمیشوم نگاهی به دورتا دور خانه انداختم و با دیدن شیشه ادکلن محبوب و گران قیمتش موذیانه خندیدم… آرام سمتش رفتم و در عادی ترین حالت ممکن ادکلن را برداشتم و نیشم را باز کردم…
-امیر خیلی عوضی…!!!
و بعد صدای خورد شدن و بوی بی نظیر عطرش کل خانه را برداشت….
چنان توی جایش پرید و نعره زد…
-نفهم چنان بلایی سرت بیارم که جر بخوری دختره بیشرف…!!!
#پست۲۶۹
سمتم دوید و خواستم از سمت درب خروجی فرار کنم که با دو قدم بلند با ان لنگ های درازش اسیرش شدم…
جیغ کشیدم و تقلا کردم اما حریف زور ان هیکل گنده اش نشدم…
-ولم کن… حقت بود… تو که لال بودی چطوری…
محکم به دیوار پشت سر کوبیدم که حرف توی دهانم ماند…
با چشمانی به خون نشسته و ترسناک خیره ام بود که بد حساب بردم…
-دهنت و نبندی، میزنم تو دهنت…!
بهم برخورده بود.
هیچ وقت امیر را این گونه عصبانی ندیده بودم…
-ولم کن لعنتی… ازت متنفرم…!!!
نگاه ترسناکش از رویم برداشته نشد.
دست زیر مقنعه ام برد و ان را از سرم کشید.
مانتو ام را با حرص درآورد…
-اون دانشگاه مسخرتون مگه مراقب نداره که تو این شکلی باید بری اون خراب شده…؟!
مچ دستش را گرفتم.
-به تو ربطی نداره…!
چشم بست و نفسش را عمیق بیرون داد.
-دهنت و ببند رستا… ببند…!!!
-نمی خوام ولم کن عوضی می خوام برم خونمون…!
نگاه کلی توی صورتم چرخاند.
موهایم را آرام کنار زد.
همیشه روی موهایم حساس بود که حال تو اوج عصبانیت هم مراقب بود و آرام پشت گوشم فرستاد.
نگاهش روی گردنم نشست و آرام آرام تا یقه تاپم و خط سینه ام پایین آمد.
صدایش خشدار و پر از خشم بود.
-هم مقنعت کوتاه بود هم مانتوت جلو باز… سینه هات رو برای کی انداختی بیرون…؟!!
#پست۲۷٠
بوی عطرش توی دماغم بود و من با تمام ناراحتی ام مست عطرش بودم که ناخودآگاه عمیق بو کشیدم…
بغضم گرفت.
-ولم کن…!!!
متوجه بغضم شد ولی انگار قصد کوتاه آمدن نداشت.
-جواب سوالم و ندادی…؟!
بغضم را به زور فرو دادم.
-منم گفتم به تو ربطی نداره…!!!
چشمانش دوباره به آنی پر از خشم و غضب شدند که دست گذاشت روی سینه ام و با تمام زورش چنان فشاری داد که از درد جیغ کشیدم و چشمانم سیاهی رفت که توی همان بغلش شل شدم…!
-آخ…!!!
چون از صبحم جز آبمیوه چیز دیگری نخورده بودم بدتر به ضعف افتادم که دست زیر پایم برد و بلندم کرد…
-بیشرف جون نداره ولی زبونش شیش متر جلوتر از خودشه…!
با همان حالم توی بغلش جوابش را دادم.
-دوست… دارم…!!!
دوباره نگاه تندی بهم کرد و یک راست سمت اتاق رفت… روی تخت گذاشتم…
سمت مخالف چرخیدم و پشت بهش کردم…دوست نداشتم حرف بزنم ولی او هم قرار نبود دست از سرم بردارد که دست پشت سرش برد و دستبندش را درآورد…
بهت زده نگاهش کردم که مچ دستم را گرفت…
-داری چیکار می کنی…؟!
با لبخندی شرورانه لب زد.
-می خوام تنبیهت کنم…البته یه تنبیه کوچولوی سکسی….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 159
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت مارت خبری نیست؟
چقد بچس این دختره
فک کنم نویسندش پونزده سالش بوده
فکر نمیکردم اینو بذاری ممنون
گلادیاتور هم خیلی وقته نذاشتی سال بد پارت نداره 😂