رستا
با چندش حوله را روی صورتم برای هفتمین بار مالیدم که شلیک خنده امیر بغل گوشم بلند شد.
-زخم کردی خودت و بچه…!
سمتش چرخیدم و با عصبانیت حوله را سمتش پرتاب کردم که توی هوا گرفت…
-نیشت و ببند بیشعور…پارم کردی بیشرف از درد و سوزش نمی تونم درست پامو چفت کنم…!
امیر در حالیکه می خندید سمتم آمد.
رویم خم شد و با مهربانی نگاهم کرد.
-خب چفت نکن قربونت برم می خوای برات فوتش کنم…؟!
مشتی توی سینه اش کوبیدم.
-لازم نکرده… تو ازم فاصله بگیری من حالم خوبه…
-خیلی بیشعوری عوضی… تو چطور پلیس مملکتی که باید در کنارت امنیت رو حس کنن ـ..؟! من از حالا کنار تو امنیت جانی ندارم…!!!
امیر کنارم روی مبل نشست.
خنده اش بیشتر کش آمد.
دست زیر چانه ام برد و با شوری که توی چشمانش بیداد می کرد، حرف زد.
-از بس که شیرینی دختر… نمیشه ازت گذشت… تو حتی با این عصبانیت و سلیطه بازیت هم من و تحریک می کنی.!
#پست۲۷۹
-خیلی پرویی امیر… منو از دانشگاه کشوندی خونت و به زور باهام خوابیدی، هنوز میگی بازم می بینی، می خوای…. تو دیگه چه جور آدمی هستی…؟!
حق به جانب نگاهم کرد.
-من خواستم به خاطر کارت تنبیهت کنم اما بیشتر لذت بردی…!
سمتش براق شدم
– اگه منو انگولکم نکنی که اتفاقی نمی افته…!
اخم کرد و اشاره ای به بالاتنه لخت عضلانی و هیکلی اش کرد که همیشه خدا با دیدنش محوش می شدم.
-تو همیشه خدا منو انگلوکم کردی که یه وقتایی به خاطرت دوست داشتم سر به بیابون بزنم اما تو همون بیابونم فکر و ذهنم تو بودی…!
چشم درشت کردم.
-عه وا من چیکار به تو داشتم…؟!
این بار دیگر علاوه بر اخم هایش از چشمانش هم آتش می بارید.
-تو که پدر منو درآوردی بچه…! از بس که هر دفعه یا سینه هات و تو چشمم کردی یا چشم و ابرو اومدی، الانم دقیقا داری با باسنت چراغ سبز نشون میدی…!
-چرا حرف بیخود می زنی، من کی سینم و تو چشمت کردم…؟!
-همیشه به خاطر لباس پوشیدنت باید تذکر میدادم اما تو لج می کردی و جلوی من اون لامصبا را بیشتر بیرون می ریختی…کرم از خودت بود…!!!
-من کی کرم ریختم چرا دروغ میگی امیر…؟!
بازویم را چسبید.
-چه دروغی سلیطه خانوم…؟ شاهد زیاد دارم اولیش مامان خودت… اما دیشب بدجور رو مخم بودی، چی بود اون بلوزی که پوشیده بودی از یقش تا نافت معلوم بود بیشرف…!
#پست۲۸٠
کار داشت به جاهای باریکی می کشید که بدتر رفته بود سر موضوعی که اصلا با ان شوخی نداشت.
امیر به شدت غیرتی و تعصبی بود مخصوصا روی منی که همیشه با او لج بودم…
دستم را کشیدم و بلند شدم که مانع شد…
-کجا به سلامتی…؟!
دست پیش گرفتم…
-باید به ستاره زنگ بزنم… نگرانم میشه…!
خیلی جدی گفت: بت سایه پیام دادم که پیش منی…!!!
مات شدم.
-تو از کی تا حالا جای من تصمیم می گیری و حرف میزنی…؟!
صورتش دیگر انعطاف لحظات پیش را نداشت.
کاملا جدی بود.
-دارم باهات جدی صحبت می کنم.
همیشه خدا حق به جانب بود.
-منم کاملا جدی هستم و شوخی ندارم اما دوست ندارم تو کارام دخالت کنی…!
-به عنوان شوهرت حق دارم هم دخالت کنم هم تصمیم بگیرم…!
داغ کردم.
-تو شوهرم نیستی… اصلا می خوام اون محرمیت مسخره رو فسخ کنم که…
با چنگ زدن فکم حرف توی دهانم ماند.
چشمانش از عصبانیت سرخ بودند.
-رستا من اجازه نمیدم کسی غیر از من تو زندگیت باشه وقتی تموم این سالا مراقبت بودم تا مال خودم بشی و این محرمیت قرار نیست فسخ بشه و برعکس قرارت دائمی بشه…!!!
#پست۲۸۱
شوکه بهش خیره شدم.
-چی…؟!
-فعلا درگیر ماموریتم اما بعد از این محرمیت می خوام عقدمون رو دائمی کنم…!
پوزخند زدم: اونوقت تنهایی تصمیم گرفتی…؟!
خیره نگاهم کرد.
-حرف امروز و دیروز نیست…!
توی دلم آشوب بود.
داشتم پس می افتادم از هیجانی که بهش دچار شده بودم…
یعنی امیر هم عاشقم بوده…؟!
اما خدا لعنتم کند که نمی خواستم ذوق مرگ شدنم را ببیند…!!!
-من ولی همچین تصمیمی ندارم… یعنی قصد ازدواج ندارم…!
امیر نگاه بدی بهم انداخت.
-هیچ می فهمی چی میگی بچه… تو دیگه دختر نیستی… من زنت کردم… تا نیم ساعت پیش زیرم بودی و داشتی آه و ناله می کردی… اینا برات هیچ معنی نداره…؟!
چشم سفیدی می کنم و قصدم فقط عصبانیت امیر است.
-معنی داره اما این دلیل نمیشه که بخوام عقدمون دائمی بشه…!!!
چنان خون به صورتش هجوم آورد و رگ کنار شقیقه اش بیرون زد که درجا خفه شدم…
-تو گوه می خوری که نمی خوای بیشرف… مگه جنده ای که بخوای به من سرویس بدی و بعدش تموم…! بهتره مواظب حرف زدنت باشی وگرنه میزنم تو دهنت…!
زبانم را نمی توانم کنترل کنم.
-هی هی اون دختر عمه جاکشت جنده اس نه من…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 142
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر سانسور میکنین
دست و بالم بستست بعدا بیا برات تعریفشون کنم 😂
چقدر رستا بد دهنه و لجبازه سردرد شدم از دسته یکی به دو کردناش