-نیما بهادری دانشجوی ارشد مدیریت دولتی نام پدر حسین بهادری بدون هیچ سو سابقه ای، در حال حاضر داره زندگیش رو می کنه…!
امیریل با اخم هایی درهم خیره ستوان محمدی با کنایه گفت: البته زندگی بسی شرافتمندانه….! کثافط معلوم نیس چندتا دخترو بدبخت کرده…؟!
-جناب سرگرد نیما بهادری با یه نفر قرار داره البته توی کافه خانومتون…!
امیر یل دلش به شور افتاده بود.
می دانست این قرارها ان هم در کافه رستا یک دسیسه بزرگ پشتش هست…!
-با تیمت میری کافه بدون اینکه کسی بفهمه هرجا لازم هست شنود و دوربین میزاری…! باید بفهمیم هدفشون چیه…؟!
ستوان محمدی بلند شده، احترام نظامی می دهد و می رود.
امیریل بلافاصله شماره عماد را گرفته و بعد از وصل شدن صدای عماد توی گوشش پیچید.
-جونم داداش…؟!
امیر چشم باریک کرد.
-عماد وقتت آزاد هست…؟!
-یه مراجعه کننده داشتم… چطور…؟!
امیر لب زیر دندان کشید.
-یادته در مورد یه پرونده قاچاق باهات حرف میزدم… یکی از مهره های اصلیش رو پیدا کردم اما این مهره ارتباط نزدیکی با رستا داره…!!
عماد گیج گفت: یعنی چی نمی فهمم…؟ رستا چه دخلی به این موضوع داره…؟!
امیر دست آزادش را توی موهایش برد.
-هنوز نمی دونم اما بودن این مرد در کنار رستا خیلی خطرناکه…!
عماد اخم کرد.
-رستا این مرد رو چقدر می شناسه..؟!
-نمی دونم اما می خوام که با اون پسر طرح دوستی بریزی…!
#پست۳۴۷
رستا نگاهی در آینه به خود کرد و موذیانه خندید.
-حالا ببینم چطوری می خوای بازم زنت بشم پسره بچه ننه…!
به عمد یک کت و شلوار خوش دوخت و فیت پوشیده که یقه بازی داشت…
تمام برجستگی ها و تا حدودی خط سینه اش معلوم بود که شال حریر و لیزی هم روی موهای بازش گذاشت… سپس با آرایش کامل و چشم گیری نگاه اخر را به خود انداخت و سمت تخت برگشت و رویش نشست…
آماده بود و با استرس گوشی اش را برداشت و پیام هایش را چک کرد اما دریغ از یک پیام تهدید آمیز از امیر…
بغ کرده گوشی را طرفی انداخت.
-به درک اصلا جواب مثبت میدم و تو هم مجبوری صیغه رو باطل کنی…!
توی گیر و دار افکار مشوش ذهنی اش صدای زنگ خانه ضربان قلبش را بالا برد.
بلند شده و مبهوت به در اتاق خیره شد که در یک دفعه باز شد و سایه داخل آمد…
سایه با دیدن رستا ابرویی بالا انداخت.
-اینجوری می خوای بیای…؟!
رستا اخم کرد.
-قرار نیست بخاطر کسی خودم رو عوض کنم…!
سایه ابرویی بالا انداخت و دست به سینه نگاهش کرد.
-ولی من اینطور فکر نمی کنم… یکی هست که همچین از این سر و وضعی که برای خودت درست کردی هیچ خوشش نمیاد…!
رستا شال حریر افتاده روی شانه اش را درست کرد و فکرش حول جواد بود…
-بیخود کرده پسره بچه ننه کچل… همینم که گذاشتم بیاد خواستگاری بره دعاش رو به جون امیر کنه وگرنه نمی ذاشتم پاش به اینجا باز بشه…!
سپس با تنه ای به سایه از اتاق خارج شد…
سایه با بدجنسی دستش را گرفت.
-ولی من مثل تو فکر نمی کنم… خیلی مواظب خودت باش…!
گفت و بعد رستا را به حال خود رها کرد…
رستا بی خیال شانه بالا انداخت و سمت پذیرایی رفت…ولی تا خواست سلام کند با دیدن خانواده عمه فرشته و حتی امیر ان هم توی کت و شلوار ماتش برد….!!!
#پست۳۴۸
رستا گیج و بهت نکاهشان می کند و بعد به خیال آنکه مادرش آنها را دعوت کرده، لبخندی روی لب نشاند و جلو آمد…
-سلام خوش اومدین…!
رستا سعی داشت نگاه امیر نکند اما نمی توانست، ان کت و شلوار بدجور توی تنش خوش نشسته که جذابیتش را از هر وقت دیگری بیشتر به رخ می کشید.
تک تک با رویی گشاده و لبخندهایی که یک لحظه از لبانشان جدا نمی شد به دخترک جواب داده و خریدارانه نگاهش می کردند.
عزیز با اشاره ای روی مبل تک نفره گفت: بیا مادر بشین اینجا…!
رستا متعجب آرام نشست ولی با تردید گفت: من نباید تو آشپزخونه باشم…؟!
امیریل با اخم هایی درهم نگاهی به لباسش کرد و ابرو درهم کشید.
دقیقا از دست این دختر باید چه می کرد…؟!
عزیز خندید.
-نه مادر لازم نیست…!
ستاره نگاه پر معنی جانب دخترکش انداخت…
-عزیز به زهره خانوم گفته امشب بیاد برای پذیرایی و ایشونم زحمت کشیدن و اومدن…!
حاج یوسف با محبت خاص خودش که همیشه شامل حال دخترک می شد ان هم به خاطر آنکه حاج یوسف عاشق دختر بود ولی خدا قسمتش نکرد اما با به دنیا آمدن رستا همه چیز فرق کرد…
-دخترم شما پیش ما باشی ما خوشحالتر میشیم…!
رستا خوشگل و نمکین خندید.
-قربون شما برم که همیشه به من لطف دارین..!
امیر اخم هایش بیشتر درهم شد.
یکی دیگر از چیزهایی که خوشش نمی آمد ابراز علاقه های رستا به دیگران بود، دوست داشت رستا فقط مختص خودش باشد…
حاج یوسف چشمانش پر از مهر شد…
-خدا نکنه دخترم… الهی که خوشبخت بشی و همیشه لبت پر از خنده باشه… با اجازه آقاجون و ستاره خانوم من بیشتر از این نمی تونم صبر کنم و میرم سر اصل مطلب…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 160
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لابد دوباره میگه نه و برمیگردیم سرنقطه اول و شونصد پارت قبل
خیلی این بی مزه بازی رستا کش اومده چون اگه مثلا این دفعه امیر قهرکنه لابد میره با مونا و طبق همه رمانهای قبل لج و لجبازی و هندی بازی و اشک و آه
کاش نویسنده به این مورد دقت میکرد
نویسنده ک یه نمه دیوونس منم دیوونه تر
ولی در کل ی حسی میگه رستا بیاد سر دسته قاچاقچیا بشه عجیب میشه انصافا