رستا گیج و خنگ نگاه حاج یوسف کرد و باز هم سر درنیاورد که منظور از اصل مطلب دقیقا چیست…؟!
سایه هم آمد و کنار رستا روی صندلی نشست و لبخند ژوکوندش را هم حفظ کرده بود.
ستاره نظری به دخترش انداخت.
-لطف دارید حاجی، بفرمایید صاحب اختیارید…!
حاج یوسف بسم الله ای زیر لب زمزمه کرد و توی جایش کمی جا به جا شد.
رستا با تعجب و کنجکاوی خیره حاج یوسف و لبخند روی لبش بود ولی نمی فهمید موضوع از چه قرار است.
-از قدیم میگن توی کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست…!
شاخک های رستا تکان خوردند…
چشمانش تنگ شدند و از حاج یوسف به امیریل خیره شد که مرد با لبخندی کج پا رو پا انداخت و جذابیتش را بیستر از قبل به رخ کشید.
-راستش ستاره خانوم می خوام دخترتون رو برای امیریلم خواستگاری کنم…!
نفس تو سینه رستا حبس شد.
ستاره با لبخند نگاهی به حاج رضا کرد…
-والا خود رستا باید تصمیم بگیره…!
عزیز پشت بند حرف ستاره را گرفت.
-حاجی این دوتا جوون که هم دیگه رو می شناسن و به نظرم صحبت های اولیه مال کسیه که بخوان باهم آشنا بشن نه اینا که زیر و بم همدیگه رو می دونن… بهتره برن صحبتاشون رو بکنن و بعد…
حرفش را قطع کرد…
سمت رستا چرخید و ادامه داد.
-رستا نظر نهاییش رو اعلام کنه…!
رستا با تعجب به عزیز نگاه کرد…
-عزیزجون مگه قرار نبود خانواده احمدی بیان…؟!
امیریل داغ کرد و حرص خورد.
-همچین قراری نبوده و نیست…!
#پست۳۵٠
سپس بلند شد و اشاره ای بهش کرد که یعنی زودتر بلند شود…
رستا از جایش تکان نخورد و چشم گرفت…
تا خواست دخترک حرف بزند. عمه فرشته سریع مداخله کرد و با چشمانی پر ذوق و امید گفت.
-پاشو رستا جان عمه… بچم رو منتظر نزار…!
رستا نگاه بیچاره واری به سایه انداخت و لبش را گزید.
سایه نیشش را باز کرد و ابرو بالا انداخت…!
امیر کاملا موشکافانه و عمیق دخترک را زیر نظر داشت.
می دید که رستا نمی خواهد سر به تنش باشد ولی توی رودربایستی بدی قرار گرفته بود که امیر خیلی زیبا داشت لذت می برد…
-ح… حا… لا نمیشه… بعدا حرف بزنیم…!
فرشته خانوم چشم درشت کرد….
-وا مادر این چه حرفیه….؟ برو قربونت برم که بچم دل تو دلش نیست…!
رستا دلش آشوب بود.
کوتاه نگاه چشمان منتظر حاضرین کرد و آب دهانش را فرو داد…
آرام و با اکراه از جایش بلند شد…
اولین بار بود خواستگار داشت و مراسم خواستگاری اش هم اصلا ان طور که می خواست، نبود…!
حداقل یک چای می آورد و می ریخت روی پای امیر تا کمی دلش خنک شود….!!!
رستا سردرگم نگاه سایه کرد که چشم روی هم گذاشت.
لب گزید و آرام لب زد: با اجازه…!!!
جلوتر از امیر سمت اتاقش قدم تند کرد و داخل رفت…
به محض بسته شدن در چرخید که روی سر امیر هوار شود ولی لب های امیر بود که روی لب هایش نشست…!!!
#پست۳۵۱
امیر با دل تنگی محکم و بدون آنکه لب هایش را تکان بدهد، روی لب های دخترک فشار وارد می کرد…
کمر رستا را سفت و محکم گرفته و سمت خود کشید…
مقاومت کرد ولی حریف مردی به قوی بنیه ای و هیکلی امیر نبود که ناخواسته کوتاه آمد اما دستانش روی پیراهن سفید امیر مشت شدند.
بالاخره امیر بعد از دقایقی با بوسه ای خیس و کوتاه روی لبانش جدا شد.
خمار نگاه دخترک کرد.
رستا هم دست کمی از امیر نداشت و توی دلش ولوله برپا بود.
به سختی خودش را نگه داشت و ابرو درهم کشید.
-این چه مسخره بازیه که راه انداختی…؟!
امیر نفس عمیقی کشید.
صدای دخترک خشدار بود و می دانست حال خوشی ندارد ولی دارد سعی می کند تا خودش را محکم نشان دهد.
دست به سینه شد و پاهایش را به عرض شانه باز کرد.
-فکر کردی میزارم اون بچه ننه حتی پاش به خونه زنم باز بشه…؟!
رستا حق بهش داد و کاملا هم لفظ بچه ننه برازنده اش بود، مردک نصفه کچل…!
-اون دیگه به خودم مربوط میشد…!
امیر نگاه تند و تیزی بهش کرد.
-همه چیز تو به شوهرت مربوط میشه…!
دل رستا ضعف رفت.
کاش امیر سر لجش نمی انداخت.
-باز خودت رو چسبوندی به من…؟!
امیر پوزخند زد.
-از این به بعد قراره بیشترم بچسبم…! در جریانی که خیلی وقته زنم تمکینم نکرده…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 170
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اه کاش رستا این بچه بازیشو تموم کنه چه مرگته خب
به اعصاب مام داره گند میزنه هر پارت