رستا دست به کمر گردنی تاب داد.
-نه بابا حالا شد تمکین…؟!
امیر از ناز و ادایش خوشش آمد.
رستا همینقدر تخس و دلبر بود.
چطور می توانست ببیند جواد بهش چشم دارد و ابراز احساسات هم می کرد…!
-به هرحال زنمی… فرقی نداره در هر صورت هر وقت بخوام باید تمکین کنی…!
-نه انگار زیادی تو نقشت فرو رفتی…! خواستی برگردی سرکارت صیغت شدم ولی دیگه قرار نیست ک….
امیر پرید سمتش و دوباره کمرش را گرفت و او را به خودش چسباند.
با ان یکی دستش فکش را چنگ زد و لبان دخترک را با فشاری بهم نزدیک کرد.
خیره چشمان رنگی و خوشگلش کرد و بعد روی لبانش زوم شد.
لب خودش را زیر دندان کشید تا اشتیاقش را برای بوسیدن دوباره خفه کند…!
-زیادی دیر شد… رفتیم بیرون، بدون اینکه لجبازی کنی یا جفتک بپرونی جواب مثبت میدی، فهمیدی…؟!
رستا ابروهای خوش حالتش را بهم نزدیک کرد.
چانه اش درد گرفته بود.
نمی توانست حرف بزند جز آنکه آواهایی از دهانش خارج می شد…
امیر لبخندی کنج لب نشاند.
-سرت رو می تونی تکون بدی…!
رستا با خشم و حرص نگاهش کرد که امیر خم شد و لبش را بوسید.
-بخوای عصبانیم کنی، بدتر کاری می کنم که بدون هیچ بله برون و مراسمی یه راست میبرمت محضر و بعدشم…
چشمکی زد و ادامه داد.
-از اون طرف میبرمت خونمون و با یه بار خوابیدن، حاملت می کنم… هرچند همه چیز رو به حاج یوسف گفتم که این دختر از هر لحاظی واقعا زنمه و شاید هم باردار باشه…!!!
#پست۳۵۳
رستا
نفس کشیدن از یادم رفت و دهانم باز ماند.
امیر شوخی می کرد ولی کاملا جدی بود…!
چشمانش می گفتند که من با کوچکترین مخالفتی حتما همین حرف ها را خواهد زد…!
حرصم گرفت و کاش زورم به او می رسید تا می خورد کتکش بزنم ولی حیف که نه زورش را داشتم نه جراتش…!
فشار دستش را از روی چانه ام کم کرد اما خودش حتی قدمی عقب نرفت.
مرض داشت.
-تو همچین کاری نمی کنی، یعنی قرار نیست بهت بله بدم…!
چشمانش رنگ شیطنت گرفت.
-امتحانش مجانیه…! تو جواب مثبت نده ببین من چیکار می کنم در ضمن شرایط مامانت رو هم در نظر بگیر…!
تهدید می کرد.
اگر امیر همچین حرفی بزند بی شک مامان ستاره سکته می کرد.
-تو نمی تونی اینقدر بیشرف باشی که…
دوباره فکم را میان پنجه های محکمش فشرد که از درد چشم بستم.
لبانش فاصله ای به لبانم نداشتند که با یک حرکت می توانست لبانم را لمس کند.
-بیشرف بودنم رو ندیدی رستا… مراقب حرف زدنت اش و احترام خودت رو نگه دار… سعی کن پا رو دمم نذاری که بد حالتو میگیرم…!
خواستم جوابش را بدهم که بی هوا بوسه کوتاهی روی لبم زد.
عصبانیتم یادم رفت و نمی دانم نگاهم چطور بود که یک وری خندید.
-می دونم اهل سرخ و سفید شدن و خجالت کشیدن نیستی ولی وقتی ازت پرسیدن سرت و میندازی پایین و جواب مثبت میدی…!
#پست۳۵۴
حرفش را زد و رهایم کرد.
با اشاره ای بهم سمت در رفت و منتظر شد ابتدا من بیرون بروم…
چشم بستم و خشمم را فرو خوردم.
خشمگین نگاهش کردم که چشمکی برایم زد.
-به همین خیال باش تا جواب مثبت بدم پسرعمه…!
ابرویی بالا انداخت و زودتر از اتاقم بیرون زدم.
پشت سرم صدای قدم هایش را شنیدم.
به سالن که رسیدم با دیدن نگاه منتظر حاضرین لحظه ای خجالت کشیدم و آب دهانم را فرو دادم که عمه فرشته گفت: قربون قد و بالات برم عمه دهنمون رو شیرین کنیم…؟!
تا خواستم زبان سنگین شده ام را تکان بدهم، دست امیر یل پشت کمرم نشست که بهت زده نگاهش کردم…
نگاه شرورانه اش را سمتم روانه کرد و جای من گفت: من و رستا تصمیم گرفتیم این محرمیت شکل رسمی تری به خودش بگیره و این بین هرچه زودتر عقد دائم کنیم…!
نفس توی سینه ام حبس شد.
این ته نامردی بود…. آنقدر شوکه شده بودم که زبان توی دهانم برای حرفی نمی چرخید.
امیر داشت آزارم می داد… مردک گنده با ان هیکل مثل غولش لج کرده بود.
نگاهم آنقدر خشمگین و پر حرص بود که دوست داشتم حاضرین را نادیده بگیرم و بپرم روی سر امیرو تک تک موهای خوش حالت و پرپشتش را بکنم…!
عمه فرشته گل از گلش شکفت و چشمانش برق زد…
-مبارکه… مبارکه…!!!
به محض خارج شدن این حرف چنان با خاتون کل کشیدن که لحظه ای ترسیدم و بهت زده نگاهشان کردم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 175
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان واقعا فاز این دختره چیه خوبه حالا اینقد موس موس میکرد برای بودن با امیر حالا که باید مثل آدم بره تو رابطه بدش اومده خییییلی کاراش رو مخه