هاج و واج سرم را از روی گوشی بلند کردم.
سایه ابرو بالا انداخت.
-چیه عین بز من و نگاه می کنی، کی پیام داده…؟!
با همان حالت لب زدم.
-امیره… میگه پشت درم، بیا بازش کن…!
ابتدا بهت زده نگاهم کرد و بعد خندید.
-من دارم میرم بخوابم، تو هم بهتره بری درو باز کنی وگرنه از پنجره میاد..!
خواستم اعتنایی نکنم که این بار گوشیم زنگ خورد.
نه انگار قرار نبود دست از سرم بردارد…هرچند من هم نمی خواستم رو به او بدهم ولی باز می دانستم حتی شده به زور وارد خانه می شود.
رد تماس زدم و سمت در خانه رفتم…
توی آینه جاکفشی نگاهی به خود انداختم.
تاپ و شورتک تنم بود و با غیظ سریع پالتویم را برداشتم و پوشیدم…
عصبانی و با حالت تدافعی در را باز کردم که لحظه ای با دیدن امیر حرف های ردیف کرده ام توی دهانم ماند.
بیشرف با دیدنش ماتم برد…
می دانست من هیزم و با دیدن قد و هیکلش عصبانیتم که هیچ حتی خودم را از یاد می برم…
موهایش همینطور روی پیشانیش ریحته و کلاه سیوشرتش هم روی موهایش…!
ییشرف قد بلند و هیکلی بود و صورتش هم جذاب و مردانه…!
تک خنده صدا دارش مرا به خود آورد.
-خوب نیست یه دختر اینقدر هیز باشه… خوردی منو جوجه…!
ناخودآگاه دوباره ابروهایم درهم شدند…
-همچین تحفه هم نیستی یه قد دراز داری و یه هیکل پراز چربی…!
#پست۳۵۹
ابروهای امیر بالا رفت و قدمی برداشت.
دست روی در گذاشت و ان را باز کرد.
-به جای چرت و پرت گفتن یه تعارف بزن بیام داخل…!
مات پررویی اش بودم و خواستم جوابش را بدهم که دست روی سینه ام گذاشت و مرا عقب فرستاد و بعد در را هم بست…
-چرا درو بستی…؟! اصلا کی گفت بیای داخل…؟!
اخم کرد و مچ دستم را چسبید.
-رستا کاش دهنت و ببندی…!
دستم را کشید و سمت اتاقم قدم برداشت…
-ولم کن امیر، چرا همچین می کنی…؟!
سایه تو سالن هاج و واج وایساده بود که امیر بدون آنکه نگاهی به او بیندازد، گفت: سایه برو بخواب و خیالت راحت باشه…!
نگاه ملتمسانه ام را به سایه دوختم که شانه بالا انداخت و سمت اتاقش رفت.
دستم را کشیدم ولی زورم نرسید…
وایسادم که بدتر نزدیک بود کله پا شوم که امیر محکم مرا گرفت…!
-ولم کن، چی از جونم می خوای…؟! من قرار نیست زنت بشم…!
به اتاق که رسیدیم، مرا زودتر داخل هل داد و پشت بندش هم خودش وارد شد.
دست به کمر با خشم بهش زل زدم…
برگشت و کلاه سیوشرتش را پایین انداخت.
اخم داشت.
-الان هم زنمی جوجه…! البته اون موقع خیالم از بابت داشتنت راحت تره…!
نمی دانم چرا یک دفعه بغضم گرفت.
از خودم بدم می آمد.
-نمی خوام تو شوهرم باشی…!
#پست۳۶٠
می دانستم رویم حساسیت خاصی دارد و این حالم را طاقت نمی آورد…!
سرم را پایین انداختم…
نزدیک شدنش را حس کردم.
دستش زیر چانه ام رقت و سرم را بالا آورد.
نم اشک را توی چشمانم حس می کردم…
اخم داشت.
-این بازیا یعنی چی رستا…؟! چرا افتادی سر لج…؟!
قدمی عقب رفتم تا دستش از زیر چانه ام برداشته شود که وقتی دستش افتاد اوضاع بدتر شد و صورتش سرخ…
-آدم باش بچه….! داری عصبانیم می کنی که واقعا یه کاری کنم که مجبور بشی بله رو بدی و اونوقته که خودت باید بیفتی دنبالم تا عقدت کنم…!!!
تهدید می کرد.
خوشم نیامد از حرفش…
-مجبورت نکردم که الا و بلا بیا شوهرم شو…!
چشمانش از خشم و عصیان تیره تر شده بود.
-چه مرگته…؟!
قطره اشکی که بازیش گرفته بود از چشمم چکید.
-نمی خوام با مردی که خودم برای سکس باهاش، پیش قدم شدم، ازدواج کنم که فردا روزی توی زندگی بهم سرکوفت بزنه…!
ماتش برد اما چیزی از اخمش کم نشد.
-از این مسخره تر دلیل پیدا نکردی…؟!
-کجاش مسخره اس…؟!
نزدیک آمد.
-همه چیزش مسخرس رستا… من اگه نمی خواستم باهات سکسی داشته باشم، مطمئن باش اصلا بهت اجازه نمی دادم که حتی نزدیکم باشی…!
جا خوردم.
-یعنی چی…؟!
نیشخند زد.
-تنها زنی بودی که همیشه دوست داشتم تن لختت رو از نزدیک لمس و خودم اولین تجربه سکست باشم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.