ولی من اهمیتی بهش ندادم و انگار که جدی جدی می خواستم این کار و بکنه تا بلکه یه کم روح تیکه پاره شده اش ترمیم بشه با آب و تاب بیشتری ادامه دادم:
– فقط چند لحظه چشمات و ببند و فکر کن.. به یه زندگی راحت بدون من فکر کن.. به ندیدن پیام و تماس هام روی صفحه گوشیت فکر کن.. به نشنیدن تهدیدام و دستورایی که واسه سکس های دم به دیقه بهت می دم و خونت و باهاش تو شیشه می کنم فکر کن.. به از بین رفتن بزرگترین و عمیق ترین چاله زندگیت که دیگه به چاه تبدیل شده فکر کن.. به عذاب وجدانت پیش خانواده داییت فکر کن.. که به خاطر تو دار و ندارشون و از دست دادن و اگه این و بفهمن دیگه هیچ وقت تو روت نگاه نمی کنن.. ولی اگه عامل اون کار و با دست خودت از بین ببری.. دیگه هیچ ترس و استرسی بابت فهمیدنشون نداری.
– بهت گفتم خفه شـــــو.. بسه.. بســـــــــه!
– فقط دو قدم بیای جلو و یه کم دستات و برای هل دادن من دراز کنی تمومه.. قول می دم مقاومت نکنم. حتی می تونم همین الآن خودم یه قدم برم پایین ولی.. دلم می خواد این کار و تو انجام بدی.. تو انجام بدی و دلت خنک شه.. پس نترس.. بیا جلو..
اینبار دیگه جیغ نزد و فقط با چشمای پر از خون و نفس هایی که پره بینیش و می لرزوند.. پر خشم و عصبی بهم خیره شد..
– آخرین فرصته درین.. اگه از دستش بدی.. همه چی می شه مثل قبل.. من دوباره همون شمری می شم که شب و روزت و یکی می کنه.. نه به اشک چشمت نگاه می کنم نه به خواهش و التماست.. دیگه دستتم به اون فیلم و اون پول و قرارداد نمی رسه.. درحالیکه همه اشون همین الآن تو مشتته.. فقط کافیه دستت و دراز کنی و بگیریشون. پس تردید نکن.. بیا جلو.. تمومش کن.. هم خودت و خلاص کن هم من و.. یالا!
اینبار صدام و بالا بردم و با یه فریاد استرس خودمم خالی کردم و داد کشیدم:
– یالـــــــــــا!
همون فریاد آخر کار و تموم کرد و درین و به خودش آورد که بالاخره تصمیمش و گرفت و نزدیک شد و تو همون حال با همه وجود جیغ زد:
– کثافـــــــــت.. چی می خوای از جونم؟ می خوای خودت و خلاص کنی چرا من و عذاب می دی؟ فکر می کنی با کشتنت راحت می شـــــــــــم؟ اگه راحت بود که تا الآن هزاربار این کار و می کردم.. مگه دیوونه ام؟ مگه مثل تو روانی ام که آزار رسوندن به بقیه هیچ تاثیری توی زندگیم نداشته باشــــــه؟ مگه مثل تو از سنگم که برام مهم نباشه بقیه زندگیم و با عنوان قاتل بگذرونم؟ من مثل توی بی شرف نیستـــــم.. بفهم اینـــــــــــــو!
بهم رسید و دستاش و بالا برد.. ولی نه به قصد هل دادن.. مشتاش بود که برای خالی کردن حرص و خشمش روی قفسه سینه ام کوبیده می شد..
اونم انقدر کم جون و ضعیف که هیچ دردی و حس نمی کردم.. چه برسه به اینکه عاملی باشن تا عقب عقب برم و پرت شم پایین..
صداشم درست مثل همون مشتا.. ضعیف و بی جون شد وقتی اینبار با درموندگی لب زد:
– چطور می تونی؟ چطور می تونی انقدر بی رحم باشـــــی؟ چرا من نمی تونم؟ چرا من بلد نیستم مثل تو باشــــــم؟ خدا چه جوری تو رو ساخته که این شکلی شــــدی؟
مشتش و اینبار محکم تر درست روی قلبم کوبید و ضجه زد:
– چیه این تـــــــو؟ قلبه یا یه تیکه سنگ؟ چه جوری تونستی… چه جوری تونستی…
صداش رفته رفته تحلیل می رفت و بعد کامل قطع شد.. فکر کردم دیگه نمی خواد ادامه بده ولی.. سرش و بالا گرفت و رو به منی که با اخمای درهم داشتم به صورت خیس از اشکش نگاه می کردم.. با دردی که تو کلمه به کلمه حرفاش حس می شد و صدایی که در اثر جیغ و گریه خش دار شده بود لب زد:
– چه جوری تونستی عاشقم نشی؟
نگاهم مبهوت شد و ناباور.. انتظار شنیدن همچین سوالی رو نداشتم.. ولی انگار جدی جدی براش مهم بود که نگاهش و نمی گرفت و مستقیم بهم زل زده بود تا به جواب برسه..
ولی چیزی جز سکوت نداشتم بهش بدم و اونم وقتی ناامید شد.. با قدم های بی تعادلش چند قدم عقب عقب رفت و حین تکون دادن سرش به چپ و راست نالید:
– نمی شه.. هرچقدرم با نقشه جلو اومده باشی.. هرچقدرم نقش بازی کرده باشی.. هرچقدرم تظاهر کرده باشی به چیزی که نبودی.. بازم.. بازم نمی تونستی انقدر سنگدل باشی.. هیچ کس.. هیچ کس نمی تونه..
از حالت مجسمه شده ام در اومدم و یه قدم به سمتش برداشتم.. صداش دیگه انقدر ضعیف شده بود که انگار داشت با خودش حرف می زد:
– ولی کاش.. یه روزی بفهمم که جدی جدی خدا تو یه نفر و از سنگ ساخته و.. هیچی روت اثر نداره. اگه.. اگه بفهمم بهم علاقه پیدا کرده بودی.. دوستم داشتی و باز این کارا رو باهام کردی..
نفس عمیقی کشید و همونجا رو زانوهاش فرود اومد.. دیگه حرفش و ادامه نداد.. شاید چون خودشم نمی دونست چی می شه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لعنت به روزی که این رمان وخوندم