با همه حرص و خشم و بغضی که داشت گلوم و پاره می کرد.. به قفسه سینه ام مشت کوبیدم و نالیدم:
– به تو ربطی نداره.. زندگی خودمــــه!
مچ دستم و محکم با دست آزادش نگه داشت و اونم مثل من عصبی جواب داد:
– مثل اینکه یادت رفته زندگیت توی دست منه! منم.. نه الآن.. نه هیچ وقت دیگه ای قصد ندارم دستم و باز کنم.. پس این فکرای احمقانه رو از تو سرت بریز بیرون.. قبل از اینکه خودم.. از راه و روش مخصوص خودم.. واسه این کار اقدام نکردم.
پوزخندی زدم و درحالیکه خودمم به حرفی که می زدم اطمینان نداشتم.. ولی مستقیم به چشماش خیره شدم و جواب دادم:
– خیلی به خودت و.. توانایی هات ایمان نداشته باش. شاید هنوز تصمیمم انقدری قطعی نشده باشه که بخوام از هر موقعیتی برای خودکشی استفاده کنم ولی.. معنیش این نیست که تو می تونی همه این موقعیت ها رو ازم بگیری. باشه اون قرص مال خودت.. ولی من هزارتا راه دیگه دارم که باهاش… آخخخخ..
با درد شدیدی که توی مچ دستم پیچید ساکت شدم و زل زدم به چهره سرخ شده از خشم میران و رگ های برآمده شده پیشونیش..
– مگه اینکه خوابش و ببینی بذارم زندگیت و با دست خودت تموم کنی درین.
– چرا؟ که انقدر خودم و وسط این جهنم زنده نگه دارم تا زندگیم با دست تو تموم شه؟
– هنوز نفهمیدی من هر غلطی هم بکنم قصد جونت و ندارم؟
– فکر کردی کارایی که الآن می کنی کم از قتله؟ جسمم و نمی کشی روحم و تا حالا هزار بار کشتی.. غیر از اینه؟ بعدشم… یه جوری نگو که انگار دلت برای من به رحم اومده.. من و نمی کشی چون دوست نداری پات گیر بیفته و خودت و به دردسر بندازی. وگرنه چیزی به اسم رحم و مروت تو وجود یه آدم آهنی مثل تو پیدا نمی شه!
یه کم خیره خیره با همون صورت عصبیش بهم زل زد و بعد مچ دستم و محکم ول کرد که در اثر حرکتش چند قدم عقب عقب رفتم..
حین ماساژ مچ پر دردم خیره خیره بهش نگاه کردم.. انگار اصلاً اینجا نبود و داشت افکار توی سرش و مرتب می کرد که آخر سرش و به تایید تکون داد و حین بیرون رفتن از اتاق لب زد:
– تو ماشین منتظرتم..
منم تا لحظه آخر چشمم به اون دستی که قرصم و تو مشتش نگه داشته بود موند و با رفتنش نفسم و درمونده بیرون فرستادم.
چرا با یه تصمیم احمقانه انقدر راحت خودم و.. تنها راهی که می تونستم باهاش بی برو برگرد خودم و خلاص کنم بدون اینکه راه برگشتی برام وجود داشته باشه رو از بین بردم؟
×××××
به محض سوار شدنش پام و گذاشتم رو گاز و حرکت کردم.. به سمت مقصدی که هم مشخص بود و هم نامشخص.. فقط داشتم می رفتم ببینم چی می شه.
امروز ساعت های مزخرفی رو سپری کرده بودم.. بعد از اون کار ناموفق درین.. سریع رفتم سراغ دوربینا و بعد از اینکه همه اشون و تک تک چک کردم.. بالاخره از دوربینی که تو نقطه کور تراس نصب شده بود دیدم که از تو کیفش دوتا قرص برداشت و یکیش و ریخت تو لیوان آب پرتقال من و اون یکی و برگردوند تو کیفش.
سرنوشت اون لیوان که مشخص شد.. ولی همه فکر من موند پیش اون یکی قرص که برگشت تو کیفش و می تونست هر موقع که بخواد ازش استفاده کنه.
نمی دونم چرا ولی.. به هیچ وجه ازش عصبانی نبودم بابت بلایی که می خواست سرم بیاره.. شاید.. شاید حتی راضی تر می شدم اگه واقعاً تا تهش می رفت و وسطا پشیمون نمی شد.. اینجوری هم من از عذاب وجدان و این جنونی که درگیرشم خلاص می شدم و هم.. اون یه کم دلش خنک می شد.
البته موقت بود و بعدش اونم باید تا آخر عمر با عذاب وجدان کشتن یه نفر به زندگی ای که دیگه زندگی نمی شد ادامه می داد.
بعدشم که.. درگیری لفظیم با اون حمالی که توی هتل مزاحمش شده بود اعصابم و بهم ریخت و وقتی فقط خودم و به اندازه چند ثانیه گذاشتم جای درین دیدم.. شاید اگه منم بودم همین کار و می کردم.. همین من برای گرفتن همچین تصمیمی کافی بودم.. چه برسه به اینکه آدم های دیگه هم این وسط بخوان با سوء استفاده کردن ازش به قصد و نیت خودشون برسن.
هرچند که عجیب حس می کردم اون آدم.. از طرف یکی مامور شده بود که امشب یه حرکتی خیلی بزرگتر از یه مزاحمت ساده بزنه که نقشه اش توسط من بهم خورد. شاید هم فقط یه توهم بود..
ولی.. رفتارهای دستپاچه اش موقعی که داشتم حرفام و تو گوشش فرو می کردم و نگاه های دم به دقیقه اش به ورودی هتل که انگار منتظر بود هر لحظه یکی از توش بیاد بیرون.. بیشتر به این شک دامن می زد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها آماده شید تا چند هفته باید توی ماشین باشیم
به سلامتی 😂🥴
حالا که متن روی افکار میران چرخید داستان دلنشین تر شد ، زیاد نبایست میران رو مبهم نشون بدی، و اینکه از گفتگوهای درونی اشخاص کمتر بنویس چون متنت رو به درازگویی میکشونه ، خواننده های رمانت اینقدر داستان خوندن که یه جمله ی کامل از گفتگوهای درونی بگی بقیه مطلب رو میگیرن، و مورد دیگه اینکه لوکیشن افراد داستان رو به جای جدید ببر و اشخاص جدیدی ملحق کن که مهره های اصلی اتفاقات داستانت هستن. داری خوب پیش میری
اون نکبت که از طرف سمیع مسئول رستوران بوده تا با جری کردن میران، دعوا تو سالن راه بیوفته و بهونه اخراج درین تکمیل بشه.
اما انگار بالاخره قراره این ماراتون به جای جالبی برسه
و چقدر خوب که برگشت روی افکار میران، دیگه این حجم از مظلومیت و درماندگی و مستأصل بودن درین داشت حال منو بهم میزد. زجر کشیدنهای میران جالبتره انصافاً
پ چرا من همچنان فکر میکنم اون پسره ک اول داستان درین بخاطرش تو مترو غش کرد ی نقشی دارهههههه
همه هم با درین مشکل دارند
😂