درای ماشین و که قفل کردم راه افتادم و درینم که دستش توی دستم یخ زده بود دنبال خودم کشوندم.. اینجا رو یه روزی که برای خرید ویلا.. داشتم می رفتم سمت خارج از شهر پیدا کردم.. یه جورایی راه طولانی ترِ رسیدن به مقصد بود.. واسه همین کسی ازش استفاده نمی کرد.
ولی منی که همیشه از شلوغی فراری بودم کشفش کردم و تو ذهنم نگهش داشتم برای وقتی که بهش احتیاج پیدا کنم و خب.. فکر کنم وقتش همین امشب باشه.
واسه همین راه افتادم سمت اون مسیر خاکی که به سمت پایین دره ای که توش بودیم راه داشت ولی نرسیده بهش درین سرجاش ثابت موند و ترسیده صدام زد:
– میران؟
نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه برگردم سمتش چشمام و محکم باز و بسته کردم. قرار نبود اینجا بهش آسیبی بزنم..
ولی بعد از اون همه بلایی که سرش آوردم.. بعد از اینکه فهمید قلبم از سنگه و هیچی قرار نیست روش تاثیر بذاره.. چرا بازم اینجوری با التماس صدام می زد؟
شاید.. شاید فهمیده بود که نصف بیشتر رفتارام تظاهره و من فقط دلم می خواد درین فکر کنه که با یه آدم سنگی و غیر قابل انعطاف طرفه.. در صورتی که اون.. هنوز ته دلش به رحم و مروت من امید داشت.
سرم و برگردونم سمتش که نالید:
– برگردیم!
– اینهمه راه اومدیم.. حالا برگردیم؟
– من.. من می ترسم!
– نترس.. من اینجام!
– بهت اعتماد ندارم..
لبخند تلخی رو لبم نشست و دوباره زدم کانال بی رحمی که انگار دیگه فقط اون روش جواب می داد:
– می دونم! ولی چاره ای هم نداری! تنها کسی که به جز خودت اینجاست منم.. واسه برگشتن از این خراب شده ای که سگ توش پر نمی زنه هم فقط به من احتیاج داری.. پس باید هرچی می گم گوش کنی تا بعدش منم به حرفت گوش کنم و ببرمت خونه ات!
– بچه گول می زنی؟ فکر می کنی نمی دونم من و آوردی تا تلافی کار صبحم و دربیاری؟ می خوای من و بکشی آره؟ دیگه بعدش چه اهمیتی برام داره که برم خونه یا نـــــه!
گفت و بلافاصله اشکاش از شدت درموندگی رو صورتش ریخت.. ولی من هنوز خودم و تو همون حالت خونسرد و بی تفاوت نگه داشته بودم:
– بر فرض که هدفم این باشه! برای تو چه فرقی می کنه؟ بده گناه خودکشی رو از رو دوشت برمی دارم؟ مگه اون قرص و برای همین کار نخریدی؟ خب فکر کن من می خوام از یه راه کم درد تر خلاصت کنم!
با صدای بلندتری هق هق کرد و نالید:
– من که نکشتمـــــــت… من که پشیمون شدم آخرش! دیگه تلافی کردنت چیـــــــــــــه؟
پوزخندی زدم و اینبار با قدرت بیشتری دستش و کشیدم که دیگه چاره ای نداشته باشه جز اینکه دنبالم بیاد.
– شاید بهتر بود پشیمون نشی و تا آخر بری! راه بیفت.
کل مسیر تا رسیدن به اون قسمتی که دیگه حتی اگه یکی از جاده هم رد می شد محال بود چشمش به این پایین بیفته.. با اشک و گریه دنبالم اومد و بعد دستش و ول کردم.
سریع تو خودش جمع شد و با چشمای هراسون زل زد به دور و برش.. جلومون بازم دره بود با این تفاوت که دیگه راهی برای پایین رفتن نداشت و شیبش هم انقدری تند بود که اگه کسی می افتاد محال بود تهش جون سالم به در ببره..
درین تا حد ممکن از اون دره فاصله گرفته بود.. به خیال اینکه می خوام بندازمش پایین.. ولی من هدفم چیز دیگه ای بود که خودم تا نزدیکیش رفتم و بعد اون قرص و از تو جیبم درآوردم و چرخیدم سمت درین.
وحشت زده و نابارو.. با چشمای گشاد شده داشت به من و قرص توی دستم نگاه می کرد که گفتم:
– صادقانه می گم که مغزم انقدری زائل نشده که با میل خودم همچین آشغالی رو بخورم و منتظر رسیدن مرگم باشم.. چون شنیدم خیلی مرگ مزخرف و دردناکیه.. دیگه نامردیه اگه فکر کنی همچین مرگی حقمه! حق هیچ کس نیست.. پس بیا از شرش خلاص شیم!
باز هیچ عکس العملی نشون نداد که البته منم منتظرش نبودم و برگشتم سمت دره.. دستم و عقب بردم و قرص و تا جایی که زور و توانم اجازه می داد پرت کردم که تو تاریکی شب گم شد و اصلاً نفهمیدم کجا افتاد.
چرخیدم سمت درین که حالا گریه اش قطع شده بود و فقط با تعجب داشت به من نگاه می کرد و منتظر حرکت بعدیم بود.
چهره اش زیر نور ماه و چراغ های جاده که نورشون یه کم تا اینجا می رسید.. خیلی رنگ پریده تر به نظر می رسید.. انگار که هیچ خونی توش نیست..
یه قدم به جلو برداشتم که ترسید و خواست سریع برگرده تا از اون راهی که پایین اومدیم بره بالا ولی قبلش با صدای بلند گفتم:
– سوییچ اینجاست..
با این حرفم کنجکاو شد و وایستاد سر جاش که دید سوییچ و از تو جیبم درآوردم و انداختم سمتش که درست افتاد جلوی پاش..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واه این پارا دیگه چی بودخوب میتونست بندازه توی جوب توی دستشویی واس همین امده اینجا احمق
اگه بجای قرص منو مینداختن تو دره اینقدر زورم نمیومد 😐
بایا جونت در میاد یه ذره بیشترش کنی 😐💁🏻♀️
فقط دلم میخواد نویسنده این رمان هم مثل این سریالهای تلویزیون، یا رمانهای دیگه که 800 صفحه با تمام جزییات خواننده رو درگیر انواع و اقسام بدبختیهای ریز و درشت و غیرطبیعی شخصیتهای داستان میکنن، بعدش تو 15 خط همه چیز رو ماله میکشن و بی دلیل حلش میکنن، رفتار کنه، تا به سبک ظالمانه خودم داستان رو نابود کنم.
ببخشید جسارتا میشه بپرسم شما چندسالتونه و تحصیلاتتون چیه؟ آخه خیلی باسواد و معقولانه کامنت میذارید. حتی علائم نگارشی و نیمفاصله و …رعایت میکنید. :))
کنجکاویم رو ببخشید.
علوی جون ی عالمه طرفدار داره رمان دونی 😂
ممنون، منم طرفدار همه دوستان خوبم تو این سایت هستم.
😊😊😊
خاهری کجایی نیستی پیدات کردم اینجا
آره 😂😂
خواهش میکنم. میخواید اطلاعات کامل بدم خیال همه راحت بشه.
من عصمت السادات علوی هستم، 34 سالمه، دکتری مهندسی آب دارم. الانم کارمند هستم مرتبط با رشتهام. اما دوران دانشجویی تو مجله دانشگاهمون و بعد از اون تو یه هفتهنامه محلی که تو سطح استانمون توزیع میشه کار کردم و مطلب میذاشتم. حدود 15 داستان کوتاه واسه مجله دانشگاهمون نوشتم و اولین داستان نیمهبلندم هم تو 15 شماره مجله دانشگاه (یک سال تحصیلی، دو ترم) تو دوران دانشجویی منتشر شد. بعد هنوز هم مینویسم اما جایی ندادم نوشتههام رو برای انتشار.
این سایت رو چون پارتگذاری رمانها منظمه و البته اخلاق خوب ادمین انتخاب کردم برای مطالعه. و البته خوندن پارت به پارت رمان و هر بار حدس زدن ادامه داستان، کمک و تمرین ذهنی خوبیه برای کسایی که دوست دارن بنویسند و تخیلشون رو به کار بگیرند.
خیلی ممنونم عزیزم
و خیلی خوشوقتم از آشنایی با شما❤
بابادم شماگرم پس الان شماازهمه ی ما باسوادترین من فکرشومیکرم ازطرزنوشتناتون
خیلی خوش حالم از آشنایی باهاتون،
منم خیلی دوست داشتم در موردتون بدونم که گفتین 😂
مضخرف 😐 این همه کارت دارم و پارت و اینا برا اینکه قرصو بندازه تو دره ؟ همین؟
مطمعنم نویسنده محترم برا بقیه رمان ایده ای نداره و نمیدونه چیکار کنه برا همین داره لقمه رو هی میپیچونه دور سرش و دور سر ما دور سر درین و میران و …😂