انگار نه انگار این آدم همونی بود که چند دقیقه پیش داشت تهدیدم می کرد:
– بیا بیخیالش شو میران.. ما با هم خوب بودیم.. مشکلات داشتیم ولی.. همدیگه رو درک می کردیم. با بد و خوب هم می ساختیم. تو که این دختره رو دوست نداری.. چرا داری بیخودی بهترین روزای زندگیت و حروم اون آدم می کنی؟ حقت این نیست میران.. به خدا حقت یه زندگی پر از نفرت و انتقام نیست. دیدی که اونم هیچ دل خوشی ازت نداره و به زور باهاته. پس بذارش کنار.. تا همینجا هم هرکاری کردی یه جور انتقامه.. من این و از چشماش خوندم که زمین تا آسمون فرق داشت با دفعه قبلی که دیدمش. پس حالا دیگه ولش کن و بیا دوباره با هم…
دستم و با ضرب از تو دستش بیرون کشیدم و دیگه نموندم تا مزخرفاتش و بشنوم. تا همین الآنشم زیادی وقت گذاشته بودم برای این حرفای بی معنی و بی سر و ته.
دیگه لزومی نداشت واسه این آدم کله خراب هم توضیح بدم که رابطه من و درین یه جورایی به هم گره خورده و به همین راحتی نمی تونم ولش کنم و به ادامه زندگیم با یکی دیگه برسم..
اصلاً اون زندگی چه ارزش و لذتی داشت وقتی قرار بود.. تو تمام ساعت ها و ثانیه ها.. به یکی دیگه فکر کنی و روز و شبت و با یاد خاطراتش بگذرونی؟
تو همین فکرا بودم که یه لحظه نگاهم به همون میزی که پشتش نشسته بودیم و آخرین بار دیدم درین هنوز همونجا منتظر منه افتاد و قدم هام از حرکت وایستاد وقتی دیدم.. هیچ کس پشتش نیست.
نه پشت اون میز.. نه تو شعاع چند متریش.. نه حتی.. جلوی در ورودی هیچ اثری ازش نبود.. درین.. کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟
×××××
زنجیر باریک کیفم و روی دوشم محکم کردم و به قدم هام سرعت دادم.. سخت بود تند راه رفتن با این کفش ها.. اونم وقتی حتی مقصد مشخصی هم نداشتم و اصلاً نمی دونستم این خراب شده ای که اومدیم کجا بود و از کدوم راه باید برگردم خونه.
ولی می خواستم سریع خودم و به خیابون اصلی برسونم.. بالاخره از اون جا یه ماشین دربست یا یه تاکسی رد می شد که من و تا خونه ام برسونه.
ته دلم یه کمم خوف داشتم از تنها بیرون زدن از اون خونه ویلایی که تو محله های خلوت به سمت خارج از شهر بود و این وقت شب پیاده راه افتادن کنار خیابون کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید.
ولی چاره دیگه ای نداشتم..
خوب می دونستم میران برای امشب برنامه داره.. به خصوص با حرفی که جلوی دوست دختر سابقش به زبون آوردم.. با همه چموشی هایی که امشب واسه اولین بار ازم سر زد.. انقدر کینه به دل گرفته بود که شک نداشتم می خواست هرجور شده تلافی کنه.
دیگه بعد از این همه مدت که شخصیت اصلیش و نشونم داده بود.. تا حدودی شناخته بودمش و معنی نگاه های پر از تهدید و خط و نشونش و می فهمیدم.
تو این یه هفته ای که کاری به کارم نداشت.. انقدر آرامش داشتم که دیگه نخوام تحت هیچ شرایطی به اون روزای مزخرف برگردم و تنها راه حلی که به ذهنم رسید فرار بود.
اونم درست همون لحظه ای که.. دوست دخترش خفتش کرد و نمی دونم تا الآن تونسته بود از دستش خلاص بشه یا نه..
برام هیچ اهمیتی نداشت که چی داره بهش می گه و میران قراره چه عکس العملی نسبت به حرفاش نشون بده.. حتی خوشحال تر و راضی تر بودم اگه اون دختره اغفالش می کرد و انقدر براش ناز و عشوه می اومد که حتی شده همین امشب بیخیال وقت گذروندن با من بشه..
واسه همین تا دیدم حواسش به من نیست.. زدم از اون خونه بیرون. به امید اینکه حالا حالاها.. متوجه جای خالیم نشده باشه.
هنوز به ته اون خیابون طولانی نرسیده بودم که با احساس درد مچ پام وایستادم.. زیادی تند راه رفته بودم اونم وقتی می دونستم میران خیلی از من عقب تره..
واسه همین خواستم یه کم نفس تازه کنم و دوباره راه بیفتم که نور ماشینی از ته خیابون به چشمم خورد و من وحشت زده به حرکتم ادامه دادم.
خدا خدا می کردم کاری با من نداشته باشه و با همین سرعتی که داره نزدیک می شه.. گازش و بگیره و بره.. ولی به من که رسید سرعتش کم شد و هم قدم با من جلو اومد.
دیگه شک نداشتم میرانه.. ولی حتی جرات نداشتم یه نیم نگاهی بهش بندازم و با چهره آتیشی شده اش رو به رو بشم.. تا اینکه از صدای تک بوقی که زد اخمام از تعجب تو هم فرو رفت.. صدای بوق ماشین میران که این نبود.
قبل از اینکه بخوام سرم و بچرخونم تا مطمئن بشم خودشه یا نه.. صدای یه مرد غریبه به گوشم خورد:
– خانوم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی بازم، ممنون
چقدر کم… خوندنش کمتر از یک دقیقه از وقتم رو گرفت