یه لحظه احساس کسی و داشتم که وسط جنگ.. وقتی با همه زور و توانش داره تقلا می کنه برای زنده موندن و حتی چند تا از حریف هاش و زمین می زنه.. یهو از چند جهت مختلف بهش حمله می شه و چند تا تیر تو نقطه نقطه بدنش فرو می ره.. انقدری که نمی دونه اول کدوم و باید دربیاره تا زنده بمونه.
با نهایت ناامیدی.. روم و به سمت مامور برگردوندم و لب زدم:
– به کی قسم بخورم تا باورتون بشه.. من فقط از سر دلسوزی گوشیم و بهش دادم و بعد از فرار کردنش دیگه هیچ خبری ازش ندارم؟
یه بار دیگه به مامور زن اشاره کرد نزدیکم بشه و جواب داد:
– قسم خوردن لازم نیست.. تا وقتی برسیم کلانتری فکر کن ببین از چه راهی می تونی یه مدرک پیدا کنی تا بی گناهیت و ثابت کنه.. وگرنه با توجه به پرینت مکالمه های این آقا و خانومش که با خط شما انجام شده و متن پیام هایی که ضمیمه پرونده کرده.. پات حالا حالا وسط این قضیه اس!
چشمام و محکم بستم و آرزوی مرگ کردم وقتی سردی دستبند فلزی رو دور مچ دستم حس کردم..
من.. من دیگه برای چی زنده بودم؟ یعنی بدتر از اینم امکان داشت؟ بعد از نازل شدن بلای میران روی سرم.. فکر می کردم دیگه هیچی قرار نیست برام از این بدتر بشه.
حالا.. وقتی با دستای دستبند زده شده.. به همراه اون دو تا مامور.. از بین مشتری های رستوران و همکارام که با تعجب بهم زل زده بودن با سر زیر افتاده رد شدم و رفتم بیرون.. فهمیدم که توی زندگی من.. همیشه یه نقطه بدتر از قبلی وجود داره که دیر یا زود.. بهش می رسم.
*
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم تو اتاق سرگردی که مسئول پرونده و من یه بار دیگه از سیر تا پیاز هرچی که می دونستم و هم گفتم و هم نوشتم.
اینکه هیچ رابطه ای به جز دوستی و همکاری ساده و چند بار درد دل به خاطر مشکلات زندگیش نداشتیم و من گول همین سادگی و مظلومیتش و خوردم که هربار ازم گوشیم و خواست تا زنگ بزنه به شوهرش دادم و حتی.. روز آخر قبل از فرار.. ازم یه تومن پول گرفت و گفت وقتی حقوقش و گرفت پسم می ده.
ولی همون فرداش غیبش زد و اصلاً نبود که بخواد حقوقش و بگیره و پول من و پس بده..
در واقع فقط اومده بود تا زمان فرارش یه کم وقت بخره و شوهرش و بندازه به جون من و خودش با خیال راحت از اینکه هیچ رد و نشونی به جا نذاشته بره.
– خب.. پس هرچی که می دونی نوشتی دیگه؟
با صدای سرگردی سرم و بلند کردم و لب زدم:
– بله.. همه اش همین بود!
– یعنی می خوای بگی اون خانوم و فقط تو محل کار می دیدی و به جز اینکه یه بار بهش پول قرض دادی و چند بار از گوشیت برای تماس گرفتن استفاده کرده.. کمک دیگه ای بهش نکردی. درسته؟
– بله!
– مدرکی داری که این و ثابت کنه؟
با دستای لرزون شال روی سرم و بی دلیل مرتب کردم و پرسیدم:
– آخه دیگه چی و باید ثابت کنم؟
– صاحبکارت مدعی شده بعضی شبا از هتل بیرون می رفته. با توجه به اینکه تو نزدیک ترین فرد بین همکاراش بهش بودی.. با توجه به اینکه خانوم این آقا بهش گفته تو تهران داره با تو زندگی می کنه.. می تونی ثابت کنی که خونه تو نبوده؟
– من.. من چه جوری باید این و ثابت کنم جناب سرگرد؟ الآن اون خانوم فرار کرده و دیگه هیچ رد و نشونی ازش نیست.. خب معلومه که به جز من با یکی دیگه هم در ارتباط بوده.. همون کسی که کمکش کرده.
– از کجا معلوم همونی که کمکش کرده تو نباشی؟ چرا بیخودی پای کس دیگه رو وسط می کشی؟
با صدای شعبانی که انگار هرچی زمان می گذشت خشمش نسبت به من پررنگ تر می شد سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
– من فقط گوشیم و بهش می دادم.. خودم که پیشش نمی موندم تا ببینم به کی زنگ می زنه و با کی حرف می زنه.. شاید یه بار برای رد گم کنی به شما زنگ می زد و بعد با یکی دیگه حرف می زد و برای اینکه من شک نکنم شماره اش و از گوشیم پاک می کرد. من همه اینا رو همون چند ماه پیشم بهتون گفتم که زنگ زدید و پای تلفن هرچی از دهنتون در اومد بهم گفتید.. ولی نمی دونم چرا انقدر اصرار دارید که من متهم باشم.
– برای اینکه حاضر و آماده جلوم نشستی.. دستم به جای دیگه بند نیست..
سرگرد اینبار از شعبانی پرسید:
– خب شما چرا همون موقع که متوجه شدی خانومت گم شده از طریق قانون پیگیری نکردی و گذاشتی انقدر ازش بگذره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پوف چقد کوتاهه