رمان تارگت پارت 267

4
(4)

 

 

 

 

 

دیگه واینستادم تا آتیش گرفتنش و بیشتر از این ببینم.. چون همینجوریشم داشتم می ترسیدم از صورت وحشتناک شده اش که رفته رفته بدتر می شد و حتی دیدم که رنگ پوستشم داره تغییر می که..

برگشتم که تا دیر نشده و به خودش نیومده برم بیرون که نعره زد:

– وایستا سر جــــــــــــات!

دیگه ماجرا رسید به نقطه ای که چاره ای جز فرار برام نمونده بود که جیغی کشیدم و حمله کردم سمت در و حتی بازشم کردم..

ولی قبل از اینکه بخوام یه قدم به سمت بیرون بردارم.. میران زودتر از من خودش و رسوند و در و محکم به چهارچوب کوبوند..

جفتمون نفس نفس می زدیم و من با چشمای گشاد شده خیره بودم تو اون چشمایی که چیزی از سفیدیش پیدا نبود و همه اش با خون پر شده بود..

چرا؟ فقط به خاطر حرفی که از شدت عصبانیت به زبون آوردم؟ اونم وقتی مقصر خودش بود؟ پس.. پس من چه جوری باید این خشم و از وجودم پاک می کردم وقتی حتی اجازه حرف زدن هم نداشتم؟

شک نداشتم که رنگ و روم حسابی پریده بود و پاهای لرزونمم داشت آخرین زورش و می زد واسه عقب عقب رفتن و فاصله گرفتن از این آدم..

ولی هیچ کدوم از اینا به چشم میران نیومد که با همون صدای دورگه شده اش غرید:

– با کدوم حرومزاده بی پدری می خوای بخوابی که واسه ات یه توله سگِ حرومزاده تر از بابای پفیوزش پس بندازه؟ هــــــــــــــان؟

پشتم که به ستون وسط خونه خورد.. میران تا یه قدمیم جلو اومد و من.. حین کنار زدنش به کمک ساعد دستم.. درحالیکه خیلی هم سعی داشتم این ترس و وحشتم به چشمش نیاد گفتم:

– چر.. چرت و پرت نگو.. برو کنار! می خوام برم..

ولی گوشاش نمی شنید.. کر شده بود و دوباره زده بود تو کانال دیوونگیش که هوار کشید:

– دیوونه نکن منو… سگ نکن منـــــــــــــــــو! جوابم و بده دریــــــــــــــــن!

– برو کنار میگـــــــــــــم! می خوام بــــــــــــرم.. برو کنار روانـــــــــــی!

تو یه لحظه تغییر حالت داد.. اون خشمی که چیزی نمونده بود باهاش هم خودش و هم من و به آتیش بکشه یهو فروکش کرد و لبخند ترسناکی رو صورتش نشست..

 

 

 

 

با عقب کشیدن یهوییش تونستم نفس حبس مونده ام و بریده بریده بیرون بفرستم.. ولی.. زود بود برای اینکه خیالم راحت باشه چون.. دیدم که میران رفت سمت در و دستش و برای قفل کردنش.. حرکت داد..

اونم.. اونم با رمزی که دیگه نمی دونستم چیه و این یعنی.. تا وقتی خودش نمی خواست.. نمی تونستم پام و از این خراب شده.. بیرون بذارم..

– نه دیگه! از این خبرا نیست.. بعد از این زر مفتی که زدی.. فکر کردی می ذارم بدون یه نطفه توی رحمت پات و از این در بذاری بیرون؟ اون وقت ببینم کدون نره خر چلغوزی تخم می کنه با زن من بخوابه و شکمش و بیاره جلــــــــــــــو!

– چی.. چی می گی واسه خودت؟ کدوم نره خر؟ مگه… مگه کسی تو زندگی منه؟ چرا دوباره دیوونه شدی تــــو؟ من مگه بهت نگفتم دیگه از هر مردی متنفر شدم؟ حالا برم سراغ یکی دیگه؟ ولم کن میران.. دست از سرم بردار تو رو خدا بذار برم.. من همین الآنشم…

با دیدن دستش که روی لبه های تی شرتش نشست و خیلی سریع از تو تنش درش آورد.. حرف تو دهنم ماسید و مات و مبهوت بهش زل زدم..

وقتی دیدم جدیه و حالا داره شلوارش و درمیاره.. مثل همیشه به غلط کردن افتادن و تنها راه نجات دیدم.. هرچند که امیدی نداشتم نتیجه بده.. ولی باید به هر طنابی چنگ مینداختم تا یه بار دیگه با تصمیمات خودخواهانه این آدم مریض و روانی.. ته چاه پرت نشم..

– ببخشید.. ببخشید میران اشتباه کردم.. نباید اون حرف و می زدم ببخشید.. بذار برم!

خندید و من توی اون چهره خندون.. تونستم شیطانی که به وجودش نفوذ کرده بود و تشخیص بدم..

– چرا انقدر بیخودی می ترسی؟ اصلاً اون حرفت و ندید می گیرم.. خوبه؟

– پس بذار برم.. ما که.. ما که دیشب با هم بودیم.. بسه دیگه..

– دیشب با میل تو با هم بودیم.. امشب با میل من!

دهنم و باز کردم یه حرف دیگه بزنم و با هر جون کندنی که شده از این رابطه ای که می دونستم تهش قرار نیست به جای خوبی ختم بشه خودم و نجات بدم که یقه مانتوم و تو مشتش گرفت و من و چسبوند به خودش..

 

 

 

 

نگاهم و بین چشمایی که به خاطر اون همه خون اطرافش هیچی از رنگ واقعیش مشخص نبود چرخوندم که با نهایت جدیت لب زد:

– همین الآن.. همین جا.. بچه ام و با هم می سازیم.. بعد هرجا خواستی برو!

– من نمی خوام.. نمی خوام بچه داشته باشم.. دروغ گفتم.. می خواستم اذیتت کنم.. ولم کن.. تو رو خدا!

– ولی من می خوام.. دلت نمی سوزه؟ به حال تنهایی و بیچارگیم دلت نمی سوزه؟ یه قدمی برام بردار.. به جبران خبط مادرت.. جای اون بچه ای که از بین برد و اگه بود می تونست شریک تنهایی هام باشه.. یه بچه بهم بده..

– تو مگه به حال بدبختی من دلت می ســـــــوزه؟ این همه آدم.. این همه زن.. این همه دختر.. اراده کنی همه اشون می تونن یه بچه برات به دنیا بیارن.. چرا می خوای من و بدبخت تر از اینی که هستم بکنــــــی؟!

– من با بقیه چی کار دارم؟ نفهمیدی چی گفتم؟ برام مهمه که بچه ام شبیه تو باشه..

تو همون وضعیتی که یه ثانیه هم ثابت نمی موندم و مدام در حال تکون خوردن واسه خلاص شدنم بودم.. دستش و بلند کرد و روی موهای بیرون زده از شالم کشید.. انگار اصلاً تو یه دنیای دیگه بود:

– همین قدر مهربون.. همین قدر خانوم.. همین قدر دلرحم.. پس.. پس باهام همکاری کن درین.. بعدش آزادی.. بهت قول می دم!

– بعدش دیگه چیزی از من نمی مونه که بخوام بابت آزاد شدنم خوشحال باشـــــم؟! بفهـــــــــــم! من دارم توی کثافت و تحمل می کنم فقط برای حفظ آبروم.. حالا تو درست انگشت گذاشتی رو نقطه ای که بیشترین ضربه رو به آبروی من وارد می کنه؟ من به بقیه بگم این بچه از کجا اومــــــــــده؟! چرا آخه انقدر تو حیوونــــــــــی؟ چرا این و نمی فهمی که حتی اگه حامله بشم نمی ذارم اون بچه بمــــــونه.. از هر راهی که بتونم می کشمـــــــــــش.. حتی اگه پای جون خودم وسط باشـــــه!

مشت و لگد و تقلا کردنم.. هیچ تاثیری روی میران نداشت که من و کشون کشون تا وسط سالن برد و پرتم کرد رو مبل سه نفره..

با پوزخند نگاهی بهم انداخت و گفت:

– تو؟ تو می خوای بچه ات و بکشی؟ حرف های خنده دار نزن.. تو دلرحم تر از این حرفایی! حتی اگه بابای اون بچه من باشم.. تو به مادر بودن خودت فکر می کنی.. انقدری می شناسمت که دارم این و می گم!

 

 

 

 

با کمک آرنجام نیم خیز شدم و با نفس نفس زدن جواب دادم:

– خیلی مطمئن نباش.. من دختر همون مادری ام که به گفته خودت.. یه بچه رو دزدید و از مادرش جدا کرد.. تا به پول برسه.. من دختر همون مادری ام که وقتی گرفتار شد.. بچه اش براش کمترین ارزش و اهمیت و داشت.. پس صد در صد.. از ژن مزخرفش.. یه چیزی هم نصیب من شده!

نزدیک شد و خواست مانتوم و در بیاره که نذاشتم و میران هم جفت دستم و با یه دستش نگه داشت و گفت:

– من سعی می کنم.. با احتمال پنجاه پنجاه پیش برم.. پنجاه درصد می گه ممکنه به بابات رفته باشی.. البته.. با فرض بر اینکه اون آدم خوب و با محبتی باشه. پنجاه درصد هم.. یه احتمال خیلی خوبیه برای تصمیم گیری.. نه؟ پس بیخودی سعی نکن من و منصرف کنی!

دستش که رفت سمت شلوارم و بی اهمیت به لگد انداختن های بی فاصله ام.. با یه دست از تو تنم درش آورد.. دیگه هیچ تلاشی برای خلاص شدنم نکردم و عین آدم های لمس شده.. همونجا روی مبل دراز کشیدم و نگاه تو خالیم و به سقف بالای سرم دوختم..

بر فرض که خودم و از بین دستای میران که زورش چندین برابر من بود بیرون می کشیدم.. بعدش چی؟ کجا می رفتم؟ با دری که قفل بود و تا وقتی خودش نمی خواست نمی تونستم بازش کنم.

انگار.. انگار باید این دفعه هم تو سکوت منتظر تقدیری که بازم قرار بود به دست میران رقم بخوره می موندم و هیچ کاری از دستم برنمی اومد برای تغییر دادنش..

هرچند که مطمئن بودم.. اگه این حرف تهدید نباشه و اینبار جدی جدی عملیش کنه.. من نمی ذارم حتی به مرحله شکل گیری و برسه و تو همون نطفه خفه اش می کنم..

اینجا دیگه دلرحمی به کارم نمی اومد.. حس مادرانه هم هیچ ارزشی نداشت.. فقط اطمینان داشتم از اینکه.. نمی خوام بچه ای رو وارد این دنیای کثافت کنم.. که پدرش.. میران باشه!

لباسام و که درآورد و خودش و روی بدنم کشید.. با همون لحنی که دیگه هیچ امید و انگیزه ای توش حس نمی شد.. لب زدم:

– اسمت و به جای میران.. باید می ذاشتن ویران..

 

 

 

 

یه کم مکث کرد و به حرفم گوش داد..

– چون انگار.. هیچ هدفی توی زندگیت نداری.. به جون ویروون کردن من..

ولی بدون اینکه حرفی بزنه یا واکنشی نشون بده.. به کارش ادامه داد و لباش و به پوست گردنم چسبوند.. با یه هوس شدید.. طوری که انگار همین دیشب این حس و با بدن من تخلیه نکرده بود!

منم چشمام و بستم و خودم و آماده کردم برای یه بار دیگه تجربه کردن حس حقارتی که انگار.. حضورش توی زندگیم.. همیشگی شده!

×××××

ماشین و سر کوچه اشون نگه داشتم و یه نیم چرخ به سمت درینی که نگاهش مات رو به روش بود و اصلاً متوجه نشده بود که رسیدیم زدم..

به جای صدا زدنش.. دستم و روی شونه اش گذاشتم و تکونش دادم که عین برق گرفته ها از جا پرید و با وحشت به صورتم زل زد..

ناخودآگاه دو تا دستام و بالا بردم و گفتم:

– نترس..

با ابرو به بیرون اشاره کردم..

– رسیدیم!

یه نفس عمیق کشید و روش و برگردوند.. هنوز گیج بود و خواست تو همون حال در و باز کنه و پیاده شه که بازوش و گرفتم و گفتم:

– حرفام که یادت نرفته؟

فقط نگاهم کرد و من درحالیکه سعی داشتم جلوی دلم و بگیرم که دیگه بیشتر از این برای مظلومیت و حال خرابی که خودم باعثش بودم نسوزه توضیح دادم:

– راجع به اینکه چه جوری می تونی از دستم خلاص شی! مطمئن باش.. عاقلانه ترین راه همینه.. خیلی خیلی بهتر از اینه که شب و روزت به استرس و نگرانی بگذره و هر روز منتظر یه حرکت از سمت من باشی.. پس.. فکر جلوگیری کردن و قرص خوردن و از سرت بیرون کن. همین روزا هم با هم می ریم پیش یه متخصص خوب.. که این روند اصولی تر پیش بره و انقدر اجبار و سختی و مشقت پشتش نباشه.. پس تو هم با من راه بیا.. بذار جفتمون آرامش داشته باشیم.. مطمئن باش هرچی آروم تر باشی. حاملگیتم راحت تر می گذره!

چشمای ناباورش و به صورتم دوخت.. یعنی تا الآن نفهمیده بود چقدر تو این تصمیم جدی ام که هربار یه حرفی درباره اش می زدم سایز چشماش دو برابر می شد؟

 

 

 

 

شاید تو موقعیت بدی بهش گفتم و اونم به خیال اینکه دارم تلافی حرفای تندش و سرش درمیارم زیاد جدیش نگرفته بود.

ولی کم کم می فهمید که چقدر مصمم بودم و روی هوا حرف نزدم که بخوام چند وقت دیگه.. پشیمون بشم و حرفم و پس بگیرم.

البته همه اش و راست نگفتم.. قرار نبود بعد از به دنیا اومدن بچه امون.. درین و ول کنم که بره پی زندگیش.. فقط بچه یه بهونه بود که بگم باهاش این انتقام تموم شد و بعد از اون.. سه تامون تا آخر عمر کنار هم می موندیم و زندگیمون و می کردیم.

چون نه من اجازه می دادم که درین.. یه زندگی.. با یه کس دیگه جز من و داشته باشه و نه مسلماً خود درین می تونست از بچه ای که تو وجودش رشد کرده بگذره و بره.

اما روش خوبی برای تحریک کردنش بود و امیدوار بودم که جواب بده.. تا شاید کم کم.. بتونیم دوباره همه چیز و درست کنیم.

دستم و به سمت موهای بهم ریخته اش که انگار اصلاً براش مهم نبود که مرتبش کنه دراز کردم و حین فرو کردنشون توی شال گفتم:

– نگران رفتن آبروتم نباش.. کسی قرار نیست چیزی بفهمه.. یه بهونه برای داییت اینا میاری و می گی یه ماموریت کاری بهم پیشنهاد شده که مثلاً باید یه سال تو یه هتل توی کیش کار کنم.. چون هم حقوقش خوبه.. هم از اونجا می تونم موقعیت شغلی خیلی خوبی به دست بیارم که به درد آینده ام بخوره.. تو این یه سال هم پیش من می مونی و بچه امون و درست می کنیم و بعد به دنیا میاریش.. بعدشم برمی گردی سر خونه و زندگیت.. بدون اینکه آب از آب تکون بخوره.. دیگه آدمی به اسم میران و هم فراموش می کنی.. منم پول داییت و پس می دم و اون فیلمم از همه جا پاک می کنم که دیگه.. نتونه برات یه تهدید باشه.. خوبه؟

همچنان تو چشمام خیره مونده بود و حرف نمی زد.. منم برای اینکه کارش و راحت کنم خودم دولا شدم در و باز کردم و گفتم:

– دیگه برو.. خوب فکرات و بکن! یادت باشه که این دومین باریه که دارم یه راه نجات برات می ذارم و تو اگه بازم بخوای ردش کنی.. بعداً پشیمون می شی.. مثل همون شبی که اگه من و لب اون پرتگاه هل می دادی.. کار اصلاً به اینجا کشیده نمی شد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسی
یاسی
1 سال قبل

خیلی مزخرف شده ،مقصر تمام اتفاقات میران نیست خوده درینم مقصره اگر از همون اول یک سری حرمت ها رو حفظ میکرد احمق بازی در نمی اورد الان اینقدر بیچاره نبودو با ادم مریضی مثل میران بحث نمیکرد ،،، ای کاش تو کله پوکش اینو فرو میکرد دنیا به کسی رحم نمیکنه تا چه برسه اهل دنیا پس گوسفند نباش

رضا
رضا
1 سال قبل

من دلم میخواد باوجود همه ی تلخی ها ب میران برسه چون همدیگرو دوسدارن و این ناراحتی ها مث گرد و غبار روی احساسشون افتاده غیر ازین باشه حسرت همه ی وقتی رو میخورم ک برا این رمان گذاشتم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط رضا
یاسی
یاسی
پاسخ به  رضا
1 سال قبل

احمقی داداش؟ اگر بخواد اینجور بشه نویسنده انگاری گل کشیده توهم زده،،، کدوم زندگی با کینه و بی حرمتی پیش رفته؟زندگی بالا پایین داره و دوست داشتن کافی نیست هیچوقت دوست داشتن کافی نبوده ،احترام و حرمت نباشه عشق تف سربالاست اینام نه احترامی بینشون مونده نه حرمتی! بعدشم پسری که یک دختری رو دوست داره زجر کشش نمیکنه،بی عفتش نمیکنه،این عشق نیست این عقده گشاییه

رویا
رویا
1 سال قبل

یعنی اگه قرار این رمان به سمت حاملگی درین بره و بعدم بخشیدن میران به نظرم چرت ترین حالت ممکنه چرا باید یه بچه نامشروع دلیل ادامه زندگی وخوشبختی باشه اونم وقتی درین مثل یه برده جنسی شده نویسنده گمونم زن ستیزی داره اگه با اینهمه بلا قراره در نهایت اینجوری بشه واقعا چرته چرا ته این تیپ رمانا عین هم تموم میشه ترجیح میدم یه پایان تلخ داشه باشه ولی این مدلی نشه

Fatmagol
Fatmagol
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

وای توروخدانگوبچه ی نامشروع چون اون حور بچه ها هم بیگناه وارد این دنیامیشن بنظرمن اون بچه ها هم هیچ فرقی بابقیه ی بچه های دیگ ندارن ولی من دوست ندارم پایان رمان تلخ باشه چون این روز ابه اندازه ی کافی زنگی های خودمون تلخ هست پس ترجیح میدم حداقل رمان هایی ک میخونن پایانشون تلخ نباشه بلکه شیرین و قشنگ باشه

یاسی
یاسی
پاسخ به  Fatmagol
1 سال قبل

اجی تو تمام دنیا به بچه ای که پدرش شوهر مانانش نباشه میگن بچه نامشروع حالا علاقه شخصیه شما چیه دیگه بماند😐

♤♤♤
♤♤♤
1 سال قبل

میران دیگه کارش از دیوانگییییی گذشتهههه
اگه ننه ی درین عوضی بوده تو حیوونی که عاخه بی شرف😐😐💔💔
ذره ای به میران حق نمیدم ذرهههه ایییییی:///_

علوی
علوی
1 سال قبل

اگه الان خودکشی کنه چی؟؟
یه نامه اعتراف به همه چیز و یه مشت پر از از هر قرصی که تو خونه هست.

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

خیلییییی درین احمقه اگه بخواد تن به حرف میران بده
وای من باورم نمیشه این میران عوضی هنوز به فکر درست کردن رابطش با درینه
میخواد با اینکار بشه به اصطلاح مرد رویاهای درین ! واقعا مسخرس
درین باید میرانو بکشه خودشو نه

علوی
علوی
پاسخ به  𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

میران بمیره راحت می‌شه. نه، میران بمونه، درین به خاطر مصرف قرص بره تو کما، یه نامه با روحیات درین‌وارانه برای دایی نوشته باشه که شرمنده به خاطر من سرمایه شما پرید، میران با عذاب وجدان نه تنها همه‌چیز، که بیشتر از همه‌چیز رو گردن بگیره. حتی نگه اغفالش کردم، بگه به زور بود، مجبورش کردم برای سرپناه داشتن خونواده داییش که هم‌خوابه‌ام بشه. که آزارش بدم برای انتقام از اون جای مادرش. بعد عمه‌خانمش بیاد بگه کلاً ماجرا چیز دیگه بوده. ناقص برای میران تعریف کرده.
اون‌وقت دلم حسابی خنک می‌شه. عذاب وجدان میران شدیده، اگه اون یه ذره حس محق بودن نباشه، دیگه عالیه

.......F
.......F
1 سال قبل

چرا من حس میکنم درین دختر همون خانوادس که میران رو به فرزند خوندگی پذیرفتن؟🤔🤔
نمیدونم خلاصه شایدم اشتباه کرده باشم🥴

و اینکه ادمین جا لطفا پروانه تو را میخواهد رو بزار چرا دیر گذاشتی امروز🥺🥺🥺🥺🥺

.......
.......
پاسخ به  .......F
1 سال قبل

درین سنش به اون بچه نمیخوره
وقتی اون اتفاق افتاده این شیش هفت سالش بوده

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x