واسه همین.. لبخندی به روش زدم و گفتم:
– یه جورایی بهت حسودم می شه.. به دل و جراتت. به این همه پشتکار.. به این همه عشقی که نسبت به آراد داری و به خاطرش حاضری حتی از خودتم بگذری..
– به خاطر آراد نیست.. نصف بیشترش به خاطر خودمه. چون وسط دوراهی مرگ و زندگی با آراد قرار گرفتم.. پس مطمئناً نمی تونم با میل خودم مرگ و انتخاب کنم!
سری به تایید حرفاش تکون دادم و با بغضی که تو گلوم نشست پرسیدم:
– اگه آراد رضایت بده که بری باهاش.. کی می رید؟
– احتمالاً آخر همین هفته.. شاید اول بریم ترکیه و خاله اش هم بیاد اونجا.. بعد با هم بریم هلند..
با این که خودمم سخت بود برام به زبون آوردن این حرف.. ولی با شوخی پرسیدم:
– پس واسه عروسی من نیستی؟
سرش و انداخت پایین و بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت:
– فکر کنم اگه نباشم بهتره.. دوست ندارم توی بهترین روزی که هرکسی توی زندگیش داره.. چهره ات و انقدر غمگین و ناامید ببینم.. ولی اگه بخوای.. می مونم بعد می رم!
سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و اشکای صورتم و پاک کردم..
– نه.. شوخی می کنم! عروسی قرار نیست بگیریم.. خیالت راحت! شروع همچین زندگی پر از کینه ای.. جشن و بزن و بکوب نداره.. احتمالا به ساده ترین شکل ممکن برگزارش می کنیم.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
– البته.. باید اول ببینیم آقا داماد به این ازدواج رضایت می ده یا نه!
– یه درصد فکر کن که رضایت نده.. اون الآن به نصف نصف این تصمیم تو هم قانعه.. مطمئن باش این پیشنهاد و روی هوا می زنه..
– پس چرا خودش مطرح نکرد؟
– شاید چون مطمئن بود که تو در هر صورت قبول نمی کردی!
– من خیلی چیزای دیگه هم قبول نکردم و اصلاً نمی تونم باهاش کنار بیام.. مگه اهمیت داد؟ همین بچه دار شدن.. کجاش با خواست و منطق من هماهنگه که انقدر بهش اصرار داره؟
– اون فرق می کنه.. با نقشه ای که برات کشید.. که مثلاً به داییت اینا بگی برای کار رفتم یه شهر دیگه و یه سال دیگه برگردی پیششون.. کسی نمی فهمه این مدت چی شده.. ولی ازدواج.. یعنی اول از همه باید خانواده داییت در جریان همه چیز قرار بگیرن و خب.. با توجه به این که تو همچین چیزی رو نمی خواستی.. میران هیچ وقت نمی تونست همچین پیشنهادی بده..
دیگه داشتم کلافه می شدم از این که آفرین انقدر غیر مستقیم پشت میران در می اومد و حرفاشم جوری به زبون می آورد که من و تا حدودی قانع می کرد..
خودمم اون لحظه نمی دونستم بیشتر به چه کسی توی زندگیم احتیاج دارم.. یکی که مثل آفرین سعی داشته باشه بهم بفهمونه این زندگی اونقدری هم که فکر می کنم قرار نیست جهنمی پیش بره.. یا یکی که من و منع کنه از این تصمیم و بگه بیخودی زندگیت و حروم آدمی که فهمیدی چه شخصیتی داره نکن..
– البته.. من نمی خوام کارای مزخرفش و برات توجیه کنم.. فقط دارم از حدسیاتم درباره رفتارهاش حرف می زنم. چون می دونم خودتم بهشون فکر کردی.. فقط عصبانیتی که ازش داری.. نمی ذاره روش متمرکز بشی..
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم و به زمین دوختم..
– نمی دونم.. واقعاً دیگه هیچی نمی دونم!
احساس می کردم به مرحله ای رسیدم که فقط به یه جرقه.. به یه تلنگر احتیاج دارم.. تا به کل این فکر و از سرم بیرون کنم و از تصمیمم منصرف بشم.
انگار هرچی بیشتر بهش فکر می کردم.. بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این راه از ریشه غلطه و هیچ آینده ای توش نیست..
اما خب.. از یه جهت دیگه می تونست من و به چیزی که می خوام برسونه و شاید.. فقط باید از همون جهت به قضیه نگاه می کردم.. تا کار برام آسون تر پیش بره..
– حالا کی می خوای بهش بگی؟
با صدای آفرین.. استرس شدیدی تو جونم افتاد و نگاهم چرخید سمت ساعت روی دیوار.. همه شک و تردیدا رو از ذهنم پس زدم و با اطمینان تقریبی لب زدم:
– همین امروز!
*
در حیاط و که هنوز کلیداش پیشم بود خودم باز کردم و رفتم تو حیاط بزرگ و خوشگل خونه میران که خیلی خوب یادمه بار اول نقطه به نقطه اش.. نگاه من و جذب خودش کرده بود..
به خصوص اون طاق تونل مانندی که تا مسیر ورودی ساختمون کشیده شده بود و گل کاری و نورپردازی داخلش همیشه من و به این فکر می نداخت که چند تا عکس خوب.. داخلش بندازم.. ولی خب هیچ وقت فرصت نشد.
البته.. شاید تو آینده این کار و می کردم! به هر حال قرار بود با صاحب این خونه ازدواج کنم و خواه ناخواه بیشتر وقتم اینجا می گذشت..
لبخندی به این تصورات احمقانه ام که توی هیچ شرایطی از ذهن بیرون نمی رفت زدم و راه افتادم سمت همون طاق و بعد از رد شدن از زیرش و بالا رفتن از پله های ورودی.. جلوی در ساختمون مکث کردم..
هوا دیگه تاریک شده بود و از ماشین پارک شده میران توی حیاط.. می شد مطمئن شد که خونه اس.. از اومدنم خبر نداشت و امروز حتی زنگم نزده بود..
طبق آخرین مکالمه امون که مال دیروز بود.. قرار شده بود یک هفته دیگه بهش خبر بدم و حالا.. بعد از بیست و چهار ساعت.. تصمیمم و گرفته بودم و اومده بودم سراغش..
بعد از چند تا نفس عمیقی که برای آروم شدن این همه تب و تاب وحشتناک شده وجودم کشیدم.. دستم و روی زنگ گذاشتم و منتظر موندم..
اون حسی که تو خونه آفرین داشتم و می گفت ممکنه هر لحظه از این کاری که قراره بکنی پشیمون بشی.. حالا به بالاترین حد خودشون رسیده بود..
انقدری که یه لحظه حتی مجبورم کرد یکی دو قدم عقب برم و تا وقتی در باز نشده بزنم بیرون از این خونه و آدمی که ممکن بود نقشه های دیگه ای برای من توی سرش داشته باشه..
ولی هنوز عملیش نکرده بودم که در باز شد و چهره بهت زده میران پشت در.. دیگه راه هر گونه اقدام و حرکتی رو بست..
نگاهم و از بالاتنه برهنه اش گرفتم و بی اهمیت به لرزش وحشتناک شده بدنم.. دو تا قدم عقب رفته رو به جلو برداشتم و با هر قدمی که نزدیکش می شدم اخمام بیشتر از تعجب تو هم فرو می رفت..
چهره اش اصلاً جوری نبود که بتونم بگم حالش خوبه و این باعث تعجبم شده بود.. رنگ و روش به شدت پریده بود و جدا از اون.. چشمای خون گرفته و خمار شده اش.. هاله قرمزی که زیرشون بود و تا نزدیکی های بینیش کشیده بود و حتی خود بینیش هم سرخ کرده بود.. نشون می داد که حالت طبیعی و نرمالی نداره..
اول فکر کردم شاید مشروب خورده و توش زیاده روی کرده که به این روز افتاده.. ولی به محض اینکه شروع کرد به حرف زدن و من صدای بیش از حد گرفته و خشدار شده اش و شنیدم.. فهمیدم مریض شده:
– اینجا چی کار.. می کنی تو دختر؟
سرفه های غلیظ بین جمله اش.. ناخودآگاه اخمام تو هم فرو رفت.. چقدر سخت بود برام که تو این حال.. وقتی خودش و با تکیه به در نگه داشته بود و حتی نمی تونست صاف وایسته ببینمش..
انگار همیشه باید همون آدمی که تمام حرکاتش پر از غرور و اعتماد به نفس بود و می دیدم و هیچ وقت نمی تونستم این وضعیتش و.. به خصوص تو این چند هفته اخیر تصور کنم..
ولی به زور به خودم اومدم و یه قدم دیگه نزدیکش شدم و گفتم:
– نمی ری کنار؟
سریع از جلوی در کنار رفت و با لبخندی که به زور رو لبش نشونده بود لا به لای همون سرفه ها گفت:
– همین الآن.. داشتم خوابت و می دیدم.. فکر کردم هنوز.. تو خواب و خیال.. دارم می بینمت.. بیا تو!
با سر زیر افتاده از کنارش رد شدم و رفتم تو خونه.. میرانم بعد از بستن در پشت سرم راه افتاد.. وسط سالن با دیدن آشفته بازار رو به روم که توی هال و آشپزخونه ایجاد شده بود قدم هام از حرکت وایستاد..
میز پر از قرص و دارو بود و آشپزخونه پر از آشغال و ظرف کثیف.. پتو و بالش روی مبل هم نشون می داد که جدی جدی همینجا خوابیده بود..
با این وضعیت دیگه نمی شد خودم و به بی تفاوتی بزنم و برگشتم سمتش که دیدم داره تی شرتش و از روی زمین برمی داره تا بپوشه..
– چت شده؟
به محض صاف وایستادن انگار سرش گیج رفت که سریع دستش و به مبل گرفت تا نیفته و بعد از چند بار بستن محکم چشماش.. سرش و به سمتم برگردوند..
– فکر کنم.. لب دریا سرما خوردم.. از دیشب که برگشتیم حس کردم.. ولی امروز دیگه زمین گیرم کرد!
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که شدیداً سعی می کردم لحنم هیچ رنگ و بویی از دلسوزی نداشته باشه پرسیدم:
– دکتر نرفتی؟
حین پوشیدن لباسش جواب داد:
– نه.. فعلاً دارم.. خوددرمانی می کنم!
به محض تموم شدن جمله اش به سرفه افتاد که برعکس قبلیا زود قطع نشد و مجبورش کرد که روی همون مبل بشینه.. یا در واقع پرت بشه روش..
مشخص بود که دیگه نمی تونه از جاش بلند شه.. منم با نگاهی به بطری آب تموم شده روی میز.. به ناچار راه افتادم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب براش بردم که سریع گرفت و یه نفس سر کشید..
سرفه اش که یه کم آروم شد سرش و برای دیدنم بالا گرفت و با لبخند خسته و بی حالی گفت:
– دستت درد نکنه!
سری تکون دادم و رو مبل رو به روییش نشستم.. یه جورایی دیدنش تو این وضعیت گیجم کرده بود و نمی تونستم ذهنم و روی کاری که به خاطرش تا این جا اومدم متمرکز کنم..
توی راه تا وقتی برسم.. تک تک این لحظه ها رو.. تا وقتی که بخوام درباره پیشنهادم حرف بزنم.. از هزارجهت مختلف تصور کرده بودم تا میران هر حرکت پیش بینی نشده ای که انجام داد.. نتونه من و شوکه کنه و یه آمادگی نسبی برای جواب دادن به حرفاش داشته باشم.
ولی خب.. مسلماً دیدنش تو این حال و روز.. تو هیچ کدوم از تصوراتم جا نداشت و طول می کشید تا بتونم خودم و دوباره پیدا کنم..
انقدری که اول میران شروع کرد و پرسید:
– قرار بود.. هفته دیگه ببینمت!
سرم و بلند کردم و زل زدم بهش.. نگاهم نمی کرد.. سرش و به پشتی مبل تکیه داده بود و چشمای بسته اش نشون می داد که احتمالاً تحت تاثیر قرص هایی که خورده هر لحظه ممکنه دوباره خوابش ببره..
واسه همین فعلاً یه بحث دیگه رو پیش کشیدم تا یه کم اوضاعش رو به راه تر بشه و بتونه با مغز صد در صد بیدار شده به حرفام فکر کنه و جواب بده..
کف دستام و به هم مالیدم و با فکر این که به زبون آوردن این حرف.. از اون پیشنهاد اصلی هم سخت تر بود.. جون کندم تا بگم:
– امروز.. امروز موعد کرایه خونه امونه.. می شه از اون کسی که.. باهاش قرارداد بستیم.. یعنی من باهاش قرارداد بستم.. یه کم برام وقت بگیری؟
با این حرف اول چشماش باز شد و چند ثانیه به سقف زل زد.. بعد صاف نشست و خیره و مستقیم چشمای خون افتاده اش و به چشمای من که مدام سعی داشتم به جای دیگه ای.. به جز این حال آشفته اش نگاه کنم دوخت..
– مگه تو نگفتی کرایه خونه رو قراره.. داییت پرداخت کنه؟
شونه ای بالا انداختم و با لحن مثلاً بی تفاوتی گفتم:
– می گه ندارم.. قرار بود سر کار بره که فعلاً.. پیدا نکرده.. واسه همین افتاد گردن من..
– خب تو هم می گفتی ندارم!
حالا دیگه منم داشتم به چشمای عصبیش و صورتی که نمی فهمیدم از تب این شکلی برافروخته شده.. یا از شنیدن نهایت بی وجدانی داییم نگاه می کردم…
– مهم نیست.. به هر حال تا چند وقت دیگه خودشون می فهمن که باید.. یه فکر دیگه برای زندگیشون بکنن.. ولی فعلاً می خوام فکر کنن که من.. کرایه این ماه و دادم.
با این که گیج شده بود از حرفم و معنی دقیقش و نمی فهمید.. ولی انقدر تحت تاثیر عصبانیتش بود که نفسش و با کلافگی فوت کرد و دستی روی صورتش کشید که پرسیدم:
– می گی بهش یا نه؟
اینبار عصبانیتش و یه شکل دیگه سرم خالی کرد و توپید:
– به کی بگم؟ اون یارو هم آدم خودمه.. الآن تو به من می خوای کرایه بدی؟
ساکت موندم و دیگه چیزی نگفتم.. اصرار بیش از حد روی این موضوع هم واقعاً بیخود بود.. با وجود پیشنهادی که برای مطرح کردنش تا اینجا اومده بودم.
میران خودش این قضیه رو با اون آدمی که صاحبخونه امون محسوب می شد حل می کرد و با توجه به این که خودش این بلا رو سرمون آورده بود.. منم دیگه عذاب وجدانی بابت این که بازم برای حل مشکلاتم دست به دامن میران شدم نداشتم!
با اون وضع ریه اش و سرفه هایی که تو حالت عادی دست از سرش برنمی داشت یه سیگارم روشن کرد و دو تا پک عمیق از سر عصبانیت بهش زد و گفت:
– تو لازم نیست پولی بدی.. ولی اینجوری هم دیگه.. خیلی به داییت خوش می گذره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون بابت پارت امروز. انگار لازمش داشتم
تنکس بابت پارت
مرسی ک امروز پارت گذاشتین😍
الان حال میران و خیلی خیلی درک میکنم چون سرما خوردم و دارم از گلو درد میمیرم 😂😂