– تو که از اول با داییم مشکلی نداشتی.. تمام مشکلات و دغدغه ات.. من و مامانم بودیم. اون بلا رو هم سرشون آوردی که از من زهر چشم بگیری.. پس دیگه برات چه فرقی می کنه پول اون خونه رو می دن یا نه؟ هرچقدرم.. هرچقدرم آدمای مزخرفی باشن و.. چیزی از فامیل و خانواده بودن بلد نباشن.. به هر حال به خاطر من و مادرم اون بلا سرشون اومده و این.. حقشون نیست که به خاطر گناه نکرده آواره بشن یا هر ماه بابت کرایه خونه دستشون پیش یکی دراز باشه!
چند تا سرفه غلیظ کرد.. طوری که صورتش رنگ خون شد..
– پس.. پس تو چی؟ به خاطر این همه عذابی که.. تو خونه اونا کشیدی.. نباید تاوان بدن؟
گفت و دوباره به سرفه افتاد و من با پوزخند گفتم:
– اگه قرار باشه هرکسی به خاطر کوچکترین گناه و اشتباهی که در حق یکی مرتکب می شه تو همین دنیا تاوان بده.. دیگه هیچ موجود خوشبختی رو زمین باقی نمی موند.. همه هر روز و هر لحظه در حال عذاب کشیدن بودن!
سرفه هاش هنوز قطع نشده بود و مطمئناً یه کلمه از حرفای منم نشنید که اینبار با صدای بلندتری توپیدم:
– با این وضعت واسه چی سیگار می کشـــی؟
تو همون حالی که انگار دیگه داشت به مرز خفگی می رسید سیگارش و خاموش کرد و سرش و دوباره به پشتی مبل تکیه داد..
لیوان و از روی میز برداشتم و یه بار دیگه رفتم آشپزخونه و براش آوردم که این یکی هم یه نفس سر کشید و نگاه خمارش و به چشمام دوخت..
وقتی دید دیگه قصد نشستن ندارم.. پرسید:
– می خوای بری؟
سری به تایید تکون دادم و کیفم و از روی مبل برداشتم..
– در واقع واسه زدن یه حرف دیگه ای اومده بودم.. ولی حالت بده.. حواستم انقدری سر جاش نیست که بخوای حرفام و بشنوی و تصمیم بگیری.. یه روز دیگه میام حرف می زنیم!
چند ثانیه فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.. یه نگاهی که می شد عدم رضایت و از توش خوند.. ولی طبق همین فرمونی که داشت باهاش جلو می رفت و به شدت سعی داشت از میزان زورگویی های اخیرش توی رابطه نه چندان دلچسب فعلیمون کم کنه.. آروم لب زد:
– باشه!
نفهمیدم چی شد که پرسیدم:
– به عمه ات نمی گی بیاد پیشت؟
– نیست.. رفته طالقان.. خونه دوستش!
– می خوای.. می خوای زنگ بزنم به اون دوست دخترت.. بیاد یه سرمی چیزی بهت بزنه؟
فقط لبخند زد و چیزی نگفت که سرم و به معنی «چیه؟» به دو طرف تکون دادم و گفت:
– نمی خواد.. چیزی نیست.. خوب می شم!
شونه هام و به نشونه این که خوب شدن یا نشدنت اهمیت زیادی هم برام نداره بالا انداختم و راه افتادم:
– فعلاً!
پام و از سالن بیرون نذاشته.. با صدایی که نسبت به چند دقیقه پیش در اثر سرفه های شدید گرفته تر و ضعیف تر هم شده بود گفت:
– فقط.. می شه.. زیر اون کتری و روشن کنی.. گلوم می سوزه.. دلم یه چیز داغ می خواد..
صداش تو کلمه های آخر دیگه انقدر آروم شده بود که به زور می شنیدم و انگار بلافاصله بعدش خوابش برده بود.. ولی با این حال راه افتادم سمت آشپزخونه و خواستم زیر گاز و روشن کنم و برم که دیدم توی کتری یه قطره آب هم نیست..
پوفی کشیدم و گرفتمش زیر شیر آب و تو همون حال نگاهی به وضعیت افتضاح آشپزخونه ای که اگه می خواستم انصاف داشته باشم همیشه تمیز و مرتب بود.. انداختم..
جدی جدی وضع جسمیش خراب بود چون.. میران با وجود این که سال ها یه زندگی مجردی داشت و کسی نبود که نظم و انضباط درست و یادش بده.. همیشه یه خونه زندگی مرتب داشت و این و کاملاً حس می کردم که کثیفی آزارش می ده..
ولی حالا به مرحله ای رسیده بود.. که این موضوع از کمترین اهمیت ممکن برخوردار بود و اصلا از جاش نمی تونه بلند بشه.. چه برسه به این که جایی رو تمیز کنه..
بعد از گذاشتن کتری روی گاز راه افتادم برم که یه لحظه مسیرم و به سمت همون مبلی که روش ولو شده بود تغییر دادم.
از طرز نفس کشیدنش می شد فهمید که خوابه.. ولی حتی توی خواب هم آروم به نظر نمی رسید.. دستم و بلند کردم و گذاشتم روی پیشونیش.. داغ داغ بود و رطوبت پیشونیش هم نشون می داد که تبش بالاست و بدنش هنوز در حال جنگ با عوامل بیماری زاست..
نگاهم برگشت سمت قرص های روی میز.. یعنی این خوددرمانی کردنش می تونست تاثیری توی بهتر شدن حالش داشته باشه؟
نفسم و با عصبانیت بیرون فرستادم و فاصله گرفتم.. الآن این فکرا چی بود که داشت مثل موج های یه دریا طوفانی توی ذهنم به اینور و اونور پرت می شد؟ داشتم دلسوزی می کردم برای این آدم و این همه تنهاییش که هیچ کس نبود به دادش برسه؟
من چرا باید دل می سوزوندم برای کسی که هیچ وقت دلش واسه ام نسوخت؟ مگه وسط همین سالن.. دهنم و پر از خون نکرد و اون رابطه وحشیانه رو انجام نداد؟ طوری که تا چند ساعت بعدش هم بیهوش بودم و درکی از دور و برم نداشتم؟
مگه همین جا با نشون دادن اون فیلم همه رویاهام و در عرض چند دقیقه نابود نکرد و باعث و بانی این که اون شکلی به جنون رسیدم و همه بدنم و با ناخونام خراش دادم نشد؟
پس چرا اون موقع دلش برام نسوخت.. برای بدبختی های تموم نشدنیم.. برای تنهاییم.. برای بی کسیم.. برای بی گناهیم؟
ولی خب.. من که قرار نبود صد در صد مثل خودش.. تبدیل یه حیوون وحشی بشم که کارش فقط لت و پار کردن حیوون های ضعیف تر از خودشه!
شاید منم بدم نمی اومد یه روزی.. همه کارهایی که باهام کرده بود و تلافی کنم ولی.. در اون صورت با وجدانم درگیر می شدم.. چون دلم نمی خواست به یه آدمی که حتی جون نداره روی پاهاش وایسته ظلم کنم..
ترجیح می دادم این تلافی وقتی انجام بشه که میران.. تا این حد رنجور و مریض و قابل ترحم به نظر نرسه.. اونجوری خیلی بیشتر دلم خنک می شد..
الآنم.. فقط رو حساب این که چند باری.. بعد از رو شدن انتقامش دستم و گرفت و تو یه مسائلی کمکم کرد.. تو این وضعیت به دادش می رسیدم که دینی گردنم نمونه.. ولی هنوز.. اون کینه ای که ازش به دل داشتم سر جاش بود و با این چیزا.. برطرف نمی شد!
تصمیمم که برای موندن قطعی شد.. نگاهی به وضعیت خونه انداختم و بعد از درآوردن شال و مانتوم مشغول شدم و اول رفتم سراغ آشپزخونه..
هرچقدر نگاه کردم توی ظرف های کثیف ماهیتابه یا قابلمه.. یا کلاً چیزی که نشون بده از دیشب تا حالا غذا خورده ندیدم و این یعنی فقط با چایی و همین مایعات داغ خودش و سیر کرده..
واسه همین اول یه سوپ بار گذاشتم که وقتی بیدار بشه بتونه بخوره و بعد مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.. ولی قبلش هندزفریم و گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ از گوشیم پلی کردم تا بلکه ذهنم موقع کار کردن کمتر فکر کنه و یه کم بزنم به فاز بیخیالی..
هرچند که آهنگ های گوشیم.. به خصوص این اواخر.. همه اشون متناسب با وضعیت اسف بار فعلی زندگیم بود و خواه ناخواه مجبور بودم که حین گوش دادنشون به بدبختی هامم فکر کنم..
ولی این آهنگ انقدر قشنگ بود که نمی تونستم ردش کنم و برعکس.. حین انجام کارم خودمم زیر لب باهاش همخونی کردم:
..آهای خبردار..
..مستی یا هشیار..
..خوابی یا بیدار..
..خوابی یا بیدار..
..تو شب سیاه تو شب تاریک..
..از چپ و از راست از دور و نزدیک..
..یه نفر داره جار می زنه جار..
..آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه من شده ای آوار..
..از گلوی من دستات و بردار..
..دستات و بردار از گلوی من..
غرق آهنگ بودم و از تو همون آشپزخونه یه نگاه به سالن انداختم که دیدم میران تو همون حالت نشسته.. از شدت بی حالی داره کامل روی مبل ولو می شه و انقدر خم شد که سرش رسید به کوسن..
وضعیت خوابیدنش خوب نبود که رفتم سمتش و ادامه اون ترانه رو.. همونطور که به میران نزدیک می شدم خیره تو صورت غرق خوابش زمزمه کردم:
..کوچه های شهر پر ولگرده..
..دل پر درده..
..شب پر مرد و پر نامرده..
کنارش رو پاهام نشستم و زل زدم به قطره های عرقی که پیشونیش و پر کرده بود.. این آدم دقیقاً همون نامردی بود که دل من و پر از درد کرده بود..
..آهای خبردار آهای خبردار..
..باغ داریم تا باغ..
..یک غرق گل یکی پر خار..
..مرد داریم تا مرد..
..یکی سر کار یکی سر بار آهای خبردار یکی سر دار..
نگاهم و با یه آه عمیق از صورتش گرفتم.. بازویی که زیرش گیر کرده بود و کشیدم و کمک کردم که طاق باز رو مبل دراز بکشه و یه بار دیگه دستم و به پیشونیش چسبوندم..
..توی کوچه ها یه نسیم رفته پی ولگردی..
..توی باغچه ها پاییز اومده پی نامردی..
..توی آسمون ماه و دق می ده ماه و دق می ده درد بی دردی..
..پاییز اومده پاییز اومده پی نامردی..
..یه نسیم رفته پی ولگردی..
از چند دقیقه پیش داغ تر بود.. دوباره رفتم تو آشپزخونه و با یه حوله خیس برگشتم و گذاشتمش رو پیشونیش.. تا همین جا مهر و محبت خرج آدمی که حکم یه کابوس و داشت وسط زندگی من.. کافی بود.. نبود؟
اصلاً.. چه لزومی داشت که همچین آدمی که بعضی اوقات حتی جزو آدمیزاد نمی تونستم به حساب بیارمش.. تا این حد قابل ترحم و مظلوم بشه که با دیدنش تو این حال و روز.. واسه چند لحظه هم که شده.. یادم بره چی به سر من و رویاهای قشنگم آورد..
آدمی که حتی اگه تمام گذشته رو جبران می کرد.. بازم نمی تونست از شدت غم و حسرتی که با این مقدار توی دلم تل انبار شده.. کم کنه!
..تو شب سیاه تو شب تاریک..
..از چپ و از راست از دور و نزدیک..
..یه نفر داره جار می زنه جار..
..آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه من شده ای آوار..
..از گلوی من دستات و بردار..
..دستات و بردار از گلوی من..
با تار شدن دیدم که به خاطر هجوم اشکی بود که همیشه موقع گوش دادن به این ترانه چشمام و پر می کرد.. هندزفری و درآوردم و با کلافگی از این همه بلاتکلیفی.. یکی از قرص های تب بر و از روی میز برداشتم و بعد از آوردن یه لیوان آب.. کنارش نشستم و صداش زدم:
– میران؟ میـــــران؟
وسط همون تب و هذیون.. نالید:
– هـــــوم؟
– پاشو این و بخور!
هنوز هشیار نبود که با تکون دست بیدارش کردم و بالاخره چشمای غرق خونش و باز کرد و گیج و آشفته اول به دور و برش و بعد به من نگاه کرد..
چشمش که به لیوان آب توی دستم افتاد زبونش و رو لبای خشک شده اش کشید و از شدت تشنگی سریع خودش و رو مبل کشید بالا و دستش و برای گرفتنش دراز کرد..
منم اول قرص و گذاشتم تو دستش و بعد لیوان و بهش دادم که مثل دفعات قبل خالی شده اش و تحویلم داد و دوباره چشماش و بست..
مطمئن بودم که هنوز تو همون حال گیجی ناشی از تبه و متوجه این که من نرفتم نشده.. لزومی هم نداشت این و بهش بفهمونم..
واسه همین خواستم بلند شم برم که چشمای خمارش و باز کرد و صدام زد:
– درین؟
– بله؟
– خیلی دوست دارم!
از صداش معلوم بود که تحت تاثیر مریضیش داره هذیون می گه و مطمئناً اگه حالش سر جاش می اومد یه کلمه از این حرفا رو هم یادش نمی موند..
پس.. پس چرا قلب من.. حتی با دونستن این مسئله بازم یه واکنش به شدت غیر ارادی مثل.. تند شدن ضربانش اونم تا این حد غیر قابل وصف.. نسبت به این جمله ای که شنیدن برای هرکسی می تونست لذتبخش باشه نشون داد؟ حتی اگه اون آدم.. دشمنش محسوب بشه!
آب دهنم و قورت دادم و خواستم نگاهم و از اون چشمای قهوه ای که توی دریای خون شناور بود بگیرم که هرکاری کردم نشد..
با یه نیروی عجیب غریبی که کم از جاذبه زمین نداشت.. نگاه من و به سمت خودش جذب می کرد و یادم می آورد که یه زمانی.. ظاهر و باطنش برام مظهر جذابیت شده بود و کاش.. این جمله رو.. همون موقع به زبون می آورد و همه چیز و تموم می کرد.. نه اون لحظه ای که حتی اگه قلب به تپش بیفته.. مغز هیچ جوره فرمان دوست داشتن این آدم و صادر نمی کنه..
هنوز داشتم نگاهش می کردم که اینبار دستش و به سمت صورتم دراز کردم و قبل از این که بخوام فاصله بگیره دست داغش و به یه سمت صورتم چسبوند..
هرچند که جونی تو تنش نبود و فقط در حد لمس کردن حرکت دادن انگشت شستش روی گونه ای که مثل چشمای میران ملتهب شده بود نگه داشت..
– از کل دنیا.. تو یه نفر مال منی.. سهم منی..
اخمام تو هم فرو رفت و چشمام و بستم.. شاید اگه این لحظه رو توی حافظه دیداریم ثبت نمی کردم بهتر بود.. ولی کاری برای گوشام نمی تونستم بکنم و خیلی واضح شنیدم اون چیزایی رو که دوست نداشتم دیگه هیچ وقت توی سرم تکرار بشه..
– بری می میرم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الهی بگردممممممم 😢
میتونم میران رو درک کنم
اینکه خودت زندگب خودتو با دیتای خودت خراب کرده باشی و هیچ راه برگشتی وجود نداشته باشی اوج بدبختیه
مرسی ک هم دیروز هم امروز پارت گذاشتی،دمت گرم
ولی کاش این کارو هرروز انجام بدی
یه سوال بپرسم تو الان پسری چه حسی داره رمان میخونی؟ واقعا جالبه برام
من خودم رمان میخونم میشینم سه ساعت گوله گوله اشک میریزم دوست دارم بدونم پسرا چه مدلین واقعا؟
من شاید تو این ۱ سال ۵۰ تارمان خونده باشم تو مغازه بیکارم میشینم رمان میخونم
پشمامم فکر میکردم با بزرگ شدنم اعتیاد به رمانم از دست میره
من الان اینم پس قراره بعدا چی بشممممم؟
😂متاسفانه بد احتیاطی هم هس
کاش یه پارت دیگه هم بزاری ما دیوونه میشیم تا پارت بعدی🥲💔
دقیقا
دلمان به هر دویشان سوخت 🙂
ای جااان چه قدر داستان قشنگ شد
دلمان به هردویشان سوخت
این بار دیگه میگم: «خودکرده را تدبیر نیست.» و «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی»
خوب چلغوز نفهم، قبل …… به رابطه به اون قشنگی فکر روزی رو میکردی که تمام تنت تو خواستن کسی بسوزه که حتی وقتی داری تو تب میسوزی و رو به موتی بین آدم یا حیوون بودنت دودل باشه و برای کمک کردن بهت مجبور باشه به فکر کردن و تصمیم گرفتن.
بازم آفرین به معرفت درین
دقیقا 👏🏻👏🏻