اون لحظه فقط داشتم به تک تک اعضای بدنم که نمی خواستن برای فرار از این وضعیت باهام همکاری کنن فحش می دادم..
خودمم نمی دونستم چمه و چرا نمی تونستم این دست لعنتیش و از رو صورتم پس بزنم و حتی جواب این شر و وراش و با چند تا حرفی که جیگرش و پاره کنه بدم و بلند شم برم..
انگار میزان آب و آتیشی که توی وجودم داشتن با هم مقابله می کردن کاملاً به یک اندازه بود.. نه آتیش می تونست از پس اون آبی که خنکیش قلبم و جلا می داد بربیاد.. نه اون آب خنک قدرت خاموش کردن اون آتیش و داشت ولی بازم سعی اش و می کرد.
دستش که از رو صورتم پایین افتاد.. چشمام و باز کردم و دیدم که دوباره خوابش برده.. اون لحظه همه خوشحالیم از این بود که این تب و هذیون نمی ذاشت چیزی از این مکالمه یک طرفه تو ذهنش بمونه و به طور قطع فکر می کرد که فقط تو رویاش این حرف ها رو زده..
میرانی که من می شناختم.. محال بود توی هشیاری این حرف و بزنه اونم وقتی می دونست من در جواب خیلی راحت می تونستم با یادآوری چند تا خاطره تلخ.. پشیمونش کنم.
شایدم برعکس.. اگه به روم می آورد جوری لال می شدم که فکر می کرد دیگه همه تلخی ها از بین رفته و من دلم باهاش صاف شده ولی.. همچین چیزی امکان نداشت!
دستم و رو صورتی که اصلاً نفهمیدم کی خیس از اشک شد کشیدم و از جام بلند شدم.. حوله روی پیشونی میران و یه بار دیگه خیس کردم و گذاشتم رو پیشونیش و برگشتم تو آشپزخونه..
در قابلمه غذا رو باز کردم و در حالی که کاملاً دستپاچه بودم و تمرکز کافی روی کارام نداشتم یه کم نمک و فلفل بهش اضافه کردم و دوباره درش و بستم..
ولی نه.. اینجوری نمی شد.. سریع رفتم سمت سینک.. شیر آب و باز کردم و چند مشت پر آب پاشیدم رو صورتم و دستای خیسم و کشیدم رو گردنم تا قطره های آب به قسمت های دیگه بدنم برسه و این حرارت بیخود و بی فایده ای که داغم کرده بود آروم بگیره..
دوباره هندزفری و گذاشتم و اینبار با یه آهنگ شادتر به کارم ادامه دادم که دیگه تحت هیچ شرایطی من و یاد این آدم غیر قابل پیش بینی نندازه.
بهتر بود که فراموش کنم.. بهتر بود که منم مثل میران.. فکر کنم که اون حرف ها رو فقط تو یه خواب شنیدم.. بهتر بود باور کنم که میران فقط توی خواب و رویا می تونه همون قدر خوب باشه که اوایل آشناییمون بود.. ولی تو واقعیت همون میرانیه که زندگیم و زیر و رو کرد.. نه کسی که ادعای عاشقی داره..
×××××
چشمام و که باز کردم.. برعکس دفعات قبل حس هشیاری بیشتری داشتم و دیگه دلم نمی خواست دوباره ببندمشون و بخوابم..
نفس کشیدنم یه کم راحت تر شده بود و حس می کردم دمای بدنم پایین اومده.. ولی هنوز ضعف و سستی نمی ذاشت مثل قبل هرجور که می خوام حرکت کنم..
آب دهنم و با بدبختی قورت دادم و سرم و برگردوندم واسه پیدا کردن یه قطره آب که به گلوی خشک شده ام برسونم..
ولی میزی که روش پر از قرص و دارو و لیوان بود.. حالا خالی شده بود و این تو همون حال هم در نظرم عجیب اومد چون تو این یکی دو روز.. توان این و نداشتم که حتی یه چوب کبریت جا به جا کنم..
اما الآن با این عطش شدیدم.. دیگه نمی تونستم ساکن و بی حرکت بمونم و مجبور شدم خودم و روی مبل بکشم بالا و پاهام و به زمین بچسبونم..
سرمایی که سرامیک های کف زمین به تنم می نشست و اون گرمای کوچیک باقی مونده رو هم از بین می برد حالم و خوب می کرد..
چقدر ناشکر بودم نسبت به سلامتیم.. که حالا با همین جزییات ساده و این یه کم بهتر شدن.. انگار دنیا رو بهم داده بودن..
از جام که بلند شدم نبض سرم شدیدتر شد و همه خونه جلوی چشمم چرخید.. چشمام و بستم و سریع دستم و به پشتی مبل گرفتم تا نیفتم رو زمین..
کاش زودتر این وضعیت تموم بشه.. اینجوری واقعاً توی تنهایی و بی کسی.. این پروسه درمانی خیلی طولانی تر می شه و منم به دنبالش کلافه تر می شم.
یه لحظه با فکری که از سرم رد شد چشمام و تا آخر باز کردم و نگاه گیج و گنگی به دور و برم انداختم.. یه صحنه های محوی جلوی چشمم بود که می گفت درین اینجا بود..
ولی دقیق یادم نیست که جدی جدی اومده بود یا.. فقط در اثر تب بالا توی خواب و توهماتم دیدمش.. که خب گزینه دوم منطقی تر بود..
آخرین قرارمون با درین برای یک هفته بعد بود و بعدشم که من نه زنگ زدم و نه پیام دادم.. پس چرا باید با میل خودش می اومد تو خونه ام؟
هرچند که یه حرف هایی هم هنوز توی سرم بود که دیگه بعید می دونستم توی خواب شنیده باشم.. حرف هایی راجع به کرایه خونه و این که ازم خواست از صاحبخونه اش مهلت بگیرم.. چون داییش زده زیر حرفش و حاضر نشده کرایه این ماه و پرداخت کنه..
آره.. حالا که بیشتر فکر می کردم می دیدم حضورش واقعی بود و من احمق.. نتونستم بیشتر خودم و بیدار نگه دارم و اونم مطمئناً بعد از خوابیدنم رفته.
با کلافگی و چشمایی که هنوز با زور و سختی باز می موند.. راه افتادم سمت آشپزخونه و تو همون مسیر به این فکر کردم حالم که یه کم جا اومد بهش زنگ بزنم تا مطمئن بشم از اومدنش.. که همون لحظه با پیچیدن بوی غذایی که کل آشپزخونه رو پر کرده بود چشمام باز شد و نگاهم گیر کرد روی قابلمه روی گاز و شعله روشن زیرش..
بعد از اون بود که چشمم تازه به تمیزی آشپزخونه که تو این دو روز به گند کشیده شده بود افتاد و ضربان قلبم از فکر این که همه این کارا رو درین انجام داده باشه.. تند شد!
درینی که چشم دیدن من و نداشت.. درینی که این اواخر.. ذره ای محبت توی نگاهش نبود و هرچی که با چشماش به سمتم پرتاب می کرد.. فقط کینه بود و نفرت.. با دیدن حال و روزم دلش سوخته بود و علاوه بر تمیز کردن خونه و زندگیم حتی برام آشپزی هم کرده بود..
عجیب نبود که انگار جون دوباره ای به وجودم برگشت و یه جورایی پرواز کردم به سمت اون قابلمه غذا که حتی اگه بدمزه ترین غذای دنیا هم توش باشه.. حتم داشتم که با لذت می خورمش..
انگار باید از این مرضی که خسته ام کرده بود حتی ممنون و متشکر هم باشم که با اومدنش کاری کرد تا درین یه بار دیگه به من روی خوش نشون بده و یه قدمی برام برداره بدون این که زور و اجبار من بالاسرش باشه..
در قابلمه رو که برداشتم و حجم بیشتری از بوی اون سوپ خوش آب و رنگ به مشامم خورد چشمام و بستم و با لذت بو کشیدم و با همون صدای گرفته ای که به زور از حنجره ام در می اومد گفتم:
– آخخخخخخخ که من می میرم برای این مهربونیات.. وقتی انقدر خوبی.. انقدر خانومی.. انقدر با وجدانی.. چه جوری انتظار داری دوست نداشته باشم؟ چه جوری انتظار داری ولت کنم دختر؟ چه جوری انتظار داری همه زورم و نزنم تا تمام و کمال مال خودم باشی؟ تو مال خود خودمی.. دیر یا زود خودت باورت می شه خـــانومم!
وسوسه چشیدن طعم اون غذای لذیذ انقدر تو وجودم زیاد شد که خواستم تو همون حالت داغ و در حال جوش یه قاشق ازش بخورم..
واسه همین سریع روم و برگردوندم واسه پیدا کردن قاشق که با دیدن درینِ مات و مبهوت مونده تو ورودی آشپزخونه و نگاهی که به صورتم گیر کرده بود.. از حرکت وایستادم و بهت زده بهش خیره شدم..
درین نرفته بود؟ یعنی.. یعنی تمام مدت که من داشتم قربون صدقه اش می رفتم همین جا وایستاده بود و داشت به حرفام گوش می داد؟ مسلماً همین طور بود وگرنه این بهت.. توجیه دیگه ای نمی تونست داشته باشه..
جفتمون داشتیم تو سکوت به هم نگاه می کردیم و حرفی برای گفتن نداشتیم تا بالاخره با سرفه های من بود که به خودمون اومدیم و درین هم نگاه خیره ای که حالا کلافه شده بود و ازم گرفت..
خودم به شیر آب نزدیک تر بودم که سریع یه لیوان پر کردم و خوردم و حالم که جا اومد رو به درینی که با اخم های درهم داشت محتویات قابلمه رو هم می زد گفتم:
– فکر کردم رفتی!
– نرفتم!
کوتاه گفت که توضیح اضافه ای بابت موندنش ازش نخوام.. منم نمی خواستم اذیتش کنم و حالا که از سر لطف مونده بود پشیمونش کنم..
واسه همین فقط تونستم بگم:
– مرسی!
ولی درین نمی دونم از دست خودش که دلرحمی کرد و موند.. یا از دست من و حرف هایی که چند دقیقه پیش زدم کلافه شده بود که برگشت سمتم و با توپ پر گفت:
– فقط موندم تا بهت بفهمونم آدمی نیستم که زیر دین کسی باشم.. جدا از بلاهایی که چپ و راست سرم آوردی و زندگی و به کامم تلخ تر از زهر هلاهل کردی.. چند جا هم دستم و گرفتی و منم متاسفانه اصلاً بلد نیستم چیزی رو فراموش کنم.. واسه همین خواستم یر به یر بشیم تا دیگه به خاطر اون چند تا کاری که واسه ام کردی.. توقعی از من نداشته باشی.. همین!
برعکس اون من خودم و تو اوج آرامش و خونسردی حس می کردم و که فقط با لبخند سرم و برای حرف هاش به تایید تکون دادم..
عجیب بود که از این عصبانیت درین حتی خوشحالم می کرد.. چون برام یه معنی داشت.. این که درین دیگه مثل قبل نمی تونه از من متنفر باشه و همین هم باعث این خشمی که بیشترش متوجه خودشه شده.. الآنم فقط داره حرصش و با این حرف ها سر من خالی می کنه و یه جورایی می خواد علاوه بر من.. به خودشم بفهمونه که تو این راه زیاده روی نکنه..
– الآنم یه چیز بخور تا هوش و حواست بیاد سر جاش.. باید با هم حرف بزنیم.. من تو سالن منتظرم..
گفت و سریع با قدم های بلند خواست از آشپزخونه بره بیرون که صداش زدم:
– درین؟
فقط سرش و به سمتم چرخوند و با همون اخم بهم زل زد که گفتم:
– خودت چی پس؟
– من میل ندارم!
– پس منم نمی خورم!
– چرا فکر کردی برام مهمه؟
– مهم نبود که غذا درست نمی کردی!
– دلیلش و بهت گفتم!
– خب در ادامه همون دین.. نمی شه خودت برام غذا بکشی و خودتم کنارم باشی تا با هم بخوریم؟ بالاخره من بیشتر از یه کار برات انجام دادم..
پوزخندی زد و درحالیکه عصبانیتش بابت حرف های من لحظه به لحظه بیشتر می شد غرید:
– شاید.. ولی در ادامه کارای دیگه ای هم کردی که همه خوبیات و شست و برد! پس خیلی روشون حساب باز نکن که چیز زیادی ازش نمونده!
– باشه ولی.. قبول کن به خاطر تو به این حال و روز افتادم..
– من گفتم نصف شب بریم کنار دریا؟
– نه ولی.. جای دیگه ای هم نداشتیم که بریم.. ناچار شدم برم! بدتم که نیومد!
چشماش و بست و نفس عمیق و پر حرصش و از بینیش بیرون فرستاد و دوباره زل زد بهم..
– اصلاً هرچی.. اینم به اون در که من تمام این مدت در حال شکنجه روحی و جسمی بودم و تو فقط به انتقام کوفتیت فکر می کردی.. پس الآنم لزومی نداره من بیش از حد واسه ات دل بسوزونم..
روش و برگردوند بره که با همون ضعف از خودم سرعت عمل نشون دادم و دستش و گرفتم و کشیدم عقب.. دلم نمی خواست حرفام رنگ زور و اجبار به خودش بگیره که با نهایت ملایمت گفتم:
– سختش نکن.. حالا که موندی.. خانومیت و کامل کن و کنارم باش.. یه امشب و کنارم باش بادومم.. قول می دم هیچی نگم و هیچ کاری نکنم که اذیت بشی!
نمی خوام بیخودی جلب ترحم کنم.. ولی خودت که داری می ری.. از هر آدمی روی این کره زمین تنهاترم..
وقتی تردید و توی چشماش دیدم سریع دستش و بلند کردم و پشتش و بوسیدم و فقط برای تکون خوردن لبام یه کم فاصله گرفتم و تو همون حالت پرسیدم:
– باشه؟
نفس عمیق و کلافه ای کشید و با حالتی که بهم نشون بده فقط از سر ناچاری داره این کار و برام می کنه.. سرش و به تایید تکون داد..
منم بوسه دوم و عمیق تر و طولانی تر به پشت دستش چسبوندم و عقب کشیدم..
– تا میز و آماده کنی.. منم یه آب به دست و صورتم بزنم و بیام..
همونجا وایستاده بود که از کنارش رد شدم ولی دلم طاقت نیاورد و یکی دو قدم رفته رو برگشتم و اینبار از پشت لبم و به موهای خوش بوش چسبوندم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زودتر پارت بزارین چرا ادمو شکنجه روحی روانی میکنین😐🔪💔
باید خونه یا ملک به نام دختر بزنه فقط شرط ازدواج کافی نیست ، مردهای با ثبات بهشون اعتمادی نیست چه رسد پسر این داستان که بوقلمون صفته
درین هم از سر بی کسی تن به این ذلت داده وگرنه لیاقتش یه مرد هرزه که در عالم روانی گری عاشقش شده نیست! چون یه هرزه و روانی ، عشقش هم عین باقی رفتارهایش اختلال داره و ثابت نیست.
به هر حال داستان خواندنی و زیبا شده ، نویسنده محترم خسته نباشی
1- سوال اول درین سر میز باید این باشه: عمهات تا حالا به خاطر اختلال چندشخصیتی که داری تو تیمارستان بستریت نکرده؟؟ تو آسایشگاه مامانم اینا چندتاشون هست، کمتر از تو حالی به حالی میشن
2- جداً دلم میخواد قیافه میران رو وقتی درین بهش میگه باهات ازدواج میکنم تصور کنم. این به کمتر از یک سال با هم بودن داشت فکر میکرد به عنوان وقت اضافه تا شاید بتونه باز درین رو داشته باشه. حالا درین میخواد پیشنهاد ازدواج رسمی و دائمی بده
3- تو فکر بقیه شروط درین هستم. چقدر سخته که نمیتونم تخیل کنم که چی میتونه باشه
خداوکیلی چجوری اون همه بلا که سر درین اورد با چندتا قربون صدقه شسته شد رفت تازه ازش تعریف هم میکنید اون همه ضربه روحی وجسمی که به درین خورد اگه قرار باشه با چندتا بوس وجمله عاشقانه تا این حد کمرنگ بشه واقعامسخره میشه یه جمله معروف هست که میگه دخترا عوضیا رو دوست دارن انگاری راسته
ببین موافقم باهات
تو دنیای واقعی واقعا فکر نکنم همچین چیزی وجود داشته باشه اینا همه مال فیلما و رمان هاست که پسره باهمه بده ولی دختره رو رو چشماش میزاره و فلان و بیسار که کلا وایب گادفادری هم میده داستان
صد البته تکراری هم هست این سناریو و همه جا یه بدبوی رو مشاهده میکنین که از قضا با خانوادش هم به مشکل خورده کلی هم مال و منال داره و هیکل فلان و قد ۱۹۰ و هر شب هر شب پارتی و دختر بازی تا اینکه یه دختر بسیار ساده ولی مهربون میبینه که خیلی مهمه حتما کوچولو موچولو هم باشه موهاشم مشکی باشه پوستشم گندمی
بعدشم این پسره باید از این انتقام بگیره اخرشم دلشو بهش میبازه و به عشق رویاییش اعتراف میکنه و با دختره ازدواج میکنه تهشم میره دست مامان بابای دختره رو ماچ میکنه و کلا از این رو به اون رو میشه
قبول دارم داستانا باید تهشون قشنگ باشه ولی نه اینکه صرفا برای خوش بودن پایان رمان بیایم هر چرت و پرت غیر قابل باوری رو بنویسیم
کی گفته شسته میشه .اصلا اینجوری نیس هیچوقت یه دختر نمیتونه یه آدم عوضیو ببخشه نه تا وقتی ک اون ادمه جبران کنه به هر شکلی شده
خودتو بسپر ب داستان . ب شخصه معتقدم این رمان مث رمانای دیگ آبکی نیس
تا الان که به نظرم قلمش خیلی قوی و فلان نبود
یه چیز عادی بود
نمیدونم چرا هیچ رمانی منو ۱۰۰ درصد جذب نمیکنه شاید مشکل از منه
عشق یه طلسمه
درین هر کاری هم بکنه باز عاشقِ میرانه
عشق همیشه یه قدم ع نفرت جلوتره
نویسنده ی عزیز خوااااااااااهش میکنم دو سه تا پارت بذار
خو اوزگل تو که این همه مهربونی در میاری میز هم خودت بچین🤦♀️
وای خدا باورم نمیشه این همون. میرانه
ولی اونجاش که باصدای بلند قربون صدقه میرفت و فکر میکرد درین رفته یعنی یک هیچ به نفع میران 😂😁😁
اول دختر مردمو اذیت میکنه بعد فاز عاشقی میگیره
خود کرده را تدبیر نیست مقصر این رفتارای درین خودشه اگه قبل اون کار کمی فکر میکرد الان این بلا سرش نمیومد
عزیزم🥲چقدر این میران عاشق قشنگ تره