رمان تارگت پارت 310

5
(3)

 

 

 

 

یهو زبونش به کار افتاد و تند تند شروع کرد حرف زدن:

– داشتم می رسوندمش.. وسط راه یهو غیب شد.. گوشیشم خاموش کرد.. حدس زدم باید این جا باشه.. سریع خودم و رسوندم و تو کوچه منتظر موندم.. دیدم خبری نشد.. از دیوار پریدم اینور.. شیشه تراس و شکونده و رفته تو.. تا خواستم برم سراغش.. یهو.. یهو دیدم خونه داره آتیش می گیره!

با دهن باز مونده که به زور داشت اکسیژن هوا رو می بلعید و چشمایی که دیگه جایی واسه گشاد تر شدن نداشت زل زدم به دهنش.. بلکه ادامه بده حرفش و.. بگه بعدش کشیدمش بیرون.. یا مثلاً تو بدترین حالت رسوندمش بیمارستان.. ولی بازم لال شده بود که وادارم کرد نعره بکشم:

– کجاست الآن دریــــــــــــــــن؟

کوروش با حالتی که انگار می خواست به گریه بیفته با یه دست به سرش کوبید و با دست دیگه اش به ساختمون اشاره کرد و من ناباورانه سرم و به عقب برگردوندم و یه بار دیگه از پشت شیشه ها زل زدم به آتیشی که لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد!

نه.. نه نمی تونستم بذارم یه بار دیگه این اتفاق شوم بیفته و بدترین صحنه ای که توی عمرم دیدم.. جلوی چشمام دوباره تکرار بشه..

نمی تونستم بذارم یکی دیگه از عزیزترین آدم های زندگیم.. درست مثل مادرم وسط آتیش بسوزه و چیزی جز یه جسد جزغاله شده ازش باقی نمونه..

خیره تو صورت کوروش به سمت ساختمون عقب عقب رفتم و نعره زدم:

– مرتیکه بی شـــــــرف درین اون جاست تو داری واسه من داستان می بافــــــــــــی؟ پس تا الآن چه غلطی می کردی تـــــــــــــو؟

سریع چرخیدم و با بیشترین سرعت ممکن از پله ها بالا رفتم.. وقتم و با باز کردن قفل در هدر ندادم و از همون شیشه شکسته شده تراس خودم و انداختم تو خونه..

همه جا رو دود گرفته بود و با بدبختی و چشمایی که بدجوری می سوخت دور و برم و نگاه کردم.. طبقه پایین هنوز اونقدری درگیر آتیش نشده بود و انگار منشاءش از طبقه بالا بود و به تبع درین هم باید همونجا باشه..

 

 

 

 

واسه همین هجوم بردم سمت پله ها و همون طور که دو تا یکی ازشون بالا می رفتم.. اسمش و هوار کشیدم:

– دریــــــــــــــــــن؟ درین کجایـــــــــــی؟ دریــــــــــــــــن؟

هیچ صدایی ازش نیومد و من با حال خراب و مغز بی انصافی که مدام داشت صحنه های تلخ گذشته رو به یادم می آورد خودم و به طبقه بالا رسوندم..

– درین.. درینم کجایی درین؟ تو رو خدا.. تو رو خدا سالم باش.. تو رو خدا.. نامردی نکن درین.. این از صد تا انتقام بدتره.. من نمی خوام یه بار دیگه همچین چیزی رو ببینم! به من رحم کن درین.. به من رحم کــــــــــــن!

چشمام از هجوم اشک و سوزشی که در اثر دود ایجاد شده بود تار می دید.. به خصوص این که طبقه بالا هم کامل داشت تو آتیش می سوخت و شعله هاش هی نزدیک تر می شد..

دستم و از آرنج خم کردم و جلوی صورتم گرفتم و خودم و انداختم تو راهرویی که مثل یه تونل آتیش شده بود و از وسطش رد شدم..

خدا رو شکر لزومی نداشت بیشتر از اون پیش برم.. درین تو همون اولین اتاق که اتاق من بود وایستاده بود و داشت به تخت خوابی که دیگه چیزی جز شعله های آتیش ازش نمونده بود نگاه می کرد..

نفس حبس مونده ام و با درد و مقطع مقطع بیرون فرستادم و رفتم سمتش.. همین که سر پا بود.. همین که هنوز این آتیش کوفتی بهش نرسیده بود جای شکر داشت..

حین نزدیک شدن هراسون و وحشتزده صداش زدم:

– درین؟

بدون اینکه برگرده سمتم و نگاهم کنه خیره به همون تخت.. عین یه ربات.. عین یه آدمی که تبدیل به سنگ شده و هیچ حسی تو وجودش نیست گفت:

– داره می سوزه.. جایی که تو.. بارها و بارها من و روش شکنجه کردی.. داره می سوزه.. دیگه جایی نداری که بخوای من و پرت کنی روش و.. بدترین لحظه های زندگیم و رقم بزنی.. تموم شد میران.. می بینی؟

 

 

 

گریه ام گرفته بود.. نه برای حال و روز خودم.. نه برای خونه ای که مطمئناً تا چند دقیقه دیگه هیچی ازش باقی نمی موند.. همه دردم درینی بود که به خاطر من.. به خاطر کارای احمقانه و وحشیانه من.. به این درجه از پوچی رسیده بود و براش فرقی نمی کرد که خودشم وسط این آتیش بسوزه و از بین بره!

نگاهم و از تخت گرفتم و بهش نزدیک تر شدم.. دستش و گرفتم و کشیدم ولی قدم از قدم برنداشت و من با همون حال زار و درمونده ام لب زدم:

– من غلط کردم.. من گه خوردم درین.. بیا بریم بیرون.. خطرناکـــــه!

– من می خوام.. همین جا بمونم!

خواستم به زور متوسل شم که همون لحظه چشمم به سقف افتاد.. انگار یه تیکه اش داشت کنده می شد و اگه می افتاد.. درین اولین کسی بود که زیرش له می شد..

واسه همین دیگه وقتم و تلف نکردم.. سریع از پشت خودم و بهش چسبوندم و بغلش کردم و بی اهمیت به سفت کردن خودش و مقاومتی که واسه بیرون رفتن داشت توی بغل خودم قایمش کردم تا شعله های آتیش به سر و صورتش نگیره و از اون تونل درش آوردم و هدایتش کردم سمت پله ها..

تازه تازه داشت به خودش می اومد که شروع کرد تقلا کردن و جیغ کشید:

– ولم کــــــــــــــن.. نمی خوام بــــــــــــرم.. واسه چی اومدی تـــــــــــــــو؟ می خوام بمونم همینجـــــــــــــا! یه روز همه امید و آرزوهام و تو این اتاق به آتیش کشیدی.. حالا خودمم می خوام همین جا بسوزم.. تا تموم شه این عذاب و شکنجــــــــــه! ولم کن می گـــــــــــــم!

دیگه وقت ملایمت به خرج دادن نبود.. سریع دستام و از دورش باز کردم و یه سیلی خوابوندم تو گوشش و منم مثل خودش داد کشیدم:

– خفه شــــــــــو.. خفه شــــــــــــــو! فکر کردی من مــــــــی ذارم؟ شده خودم زنده زنده این وسط بسوزم ولی نمی ذارم تو بلایی سر خودت بیــــــــــــاری.. انقدر خری که این و نمی دونی هنــــــــــــــوز..

انگار سیلی کار خودش و کرد.. کم کم داشت به خودش می اومد و می فهمید چی کار کرده که نگاه مبهوت مونده اش و از چهره برزخی و عصبی من.. به دور و برش و در و دیواری که تو آتیش می سوخت دوخت..

 

 

 

 

از همونجا نگاهی به پایین انداختم.. نسبت به چند دقیقه پیش بیشتر درگیر شده بود ولی هنوز وقت بود که خودمون و نجات بدیم..

خواستم دستش و بگیرم و همراه خودم از پله ها بکشم پایین که یه لحظه.. یاد مدارک و چند تا تیکه وسایلی که توی اتاقم داشتم و دلم نمی خواست از بین برن افتادم..

حین نفس نفس زدنم.. در حالی که دیگه هیچ اکسیژنی هم نبود و از سر تا پام داشت عرق می چکید سرم و به عقب چرخوندم و زل زدم به اتاقم..

هنوز یه راه باریک برای رفتن و برگشتنم بود که دیگه وقت و تلف نکردم و همون طور که درین و هل دادم سمت پله ها خودم راه افتادم سمت اتاق و داد کشیدم:

– برو بیرون دریـــــــن.. زود برو بیرون تا آتیش به پله ها نرسیده یالــــــــــا!

یه بار دیگه صورتم و با بازوم پوشوندم و رفتم تو اتاق.. کل این خونه.. فدای یه تار موی درین.. اگه دلش با این کار خنک می شد من باز حرفی نداشتم.. ولی یه چیزایی بود که نمی تونستم ازشون بگذرم و امیدوار بوم که بتونم نجاتشون بدم..

×××××

بعد از رفتن میران.. مبهوت و ناباور.. بدون این که قدم از قدم بردارم.. همون جا وایستادم و زل زدم به آتیشی که خودم راهش انداخته بودم ولی اون لحظه ای که همچین تصمیمی گرفتم.. فکر نمی کردم تا این حد شدید بشه و بخواد به کل خونه سرایت کنه..

در واقع اصلاً.. فکر نکردم به درست و غلط بودن کارم و فقط.. انجامش دادم.. می خواستم میران وقتی بیاد که.. با اون اتاق و تخت سوخته و منِ خاکستر شده رو به رو بشه.. نه این که بخواد فرشته نجاتم بشه و من و از دل آتیش بیرون بکشه..

کوروش گفته بود تا صبح اون جا نگهش می دارن.. پس چرا اومده بود؟ چرا وقتی دید خونه داره می سوزه اومد سراغم؟

چرا من و این جا ول کرد و خودش دوباره برگشت تو اتاقی که حالا دیگه آتیش نمی ذاشت هیچی ازش معلوم باشه و من.. همونطور که با چشمای تار شده از اشک و سوزش.. به همون مسیری که میران رفت زل زده بودم.. فقط داشتم خدا خدا می کردم که زودتر بیاد بیرون..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
11 ماه قبل

هیچکدوم نمیمیرن،میران میسوزه و درین التماس می‌کنه ک خدایاااااااا غلط کردم😂اونم زنده میشه،ب همین سادگی

Tamana
Tamana
پاسخ به  رضا
11 ماه قبل

خوندی رمانشو؟؟🤔

Tamana
Tamana
11 ماه قبل

من دلم میخواست درین بمیره الان اگ میران بمیره چی؟😐

رضا
رضا
پاسخ به  Tamana
11 ماه قبل

برعکس من دلم نمیخواد درین بمیره میران ک خیری از زندگیش ندید حداقل درین گیرش بیاد جبران مافات بشه

Tamana
Tamana
پاسخ به  رضا
11 ماه قبل

☹☹☹

علوی
علوی
11 ماه قبل

رفت تو آتیش تا تخته‌نرد کادویی درین و چیزهای مربوط به اونو بیاره

*****
*****
پاسخ به  علوی
11 ماه قبل

حتما 😂😂

علوی
علوی
پاسخ به  *****
11 ماه قبل

والا از این بی‌منطق چیزی غیر از این بر نمیاد

تنها
تنها
11 ماه قبل

چرا تاریخیش برا سه روز قبله ولی امروز تونستیم بخونیمش؟؟؟

رز آبی
رز آبی
11 ماه قبل

نمی‌دونم چرا شخصیت درین برام ترسناکه انقدر
مثل روح می‌مونه
سرد و یخی و ترسناکه
یه‌جوریه کلا

رز آبی
رز آبی
11 ماه قبل

ریتاااااا ریتاااااا
یه‌خبری از وضعیت ریتا به من بدین لطفا
طوریش نشده‌باشه سگ‌ بیچاره :(((

*****
*****
11 ماه قبل

روانیه روانی فقط همین ، فکر کنم باید بره پیش مامانش تو تیمارستان بخوابه ، میزنه خونه مردم و می سوزنه میگه فقط می خواستم اتاق و من بسوزیم ، انگار با آتیش حرف زده گفته از این اتاق بیشتر نرو جلو ، چه مسخره

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  *****
11 ماه قبل

وای دقیقا منم میخواستم همینو بگم دختره روانی.

Elahe
Elahe
11 ماه قبل

رمان کوپیدم بزاریدد

Elahe
Elahe
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

آره از همین نویسندس

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

وای چه زیبا

Sogol
Sogol
11 ماه قبل

روانی😐

دسته‌ها

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x