سرم و با تعجب بلند کردم..
هیچ دودی به چشمم نیومد ولی.. وارد شدنش به ریه هام و کاملاً حس می کردم..
همین طور حس خفگی و نفس تنگی رو!
خواستم دوباره حرکت کنم که یه صدا اومد..
صدای داد.. صدای نعره..
یه صدای پر از دردِ.. آشنا..
یه صدایی که چشم بسته می تونستم صاحبش و تشخیص بدم..
صدا از پشت سرم بود..
سریع به عقب برگشتم..
مسیری که کلی وقت صرف کرده بودم تا توش یه کم جلو برم و دوباره برگشتم بدون این که برام مهم باشه..
چون مهم ترین چیز تو این لحظه.. اون صدا بود!
صدا داشت واضح تر می شد..
انقدر دوییدم تا دیدمش از دور..
پشتش به من بود..
روی زمین به پهلو دراز کشیده بود و پشتش به من بود..
همون پیراهن سفید و همون شلوار مشکی رسمی که واسه اون مراسم خواستگاری کذایی پوشیده بود تنش بود..
این جا چی کار می کرد؟
مگه الآن نباید بیمارستان باشه؟
یعنی.. یعنی کوروش بهم دروغ گفت؟
یعنی میران اصلاً.. اصلاً به بیمارستان نرسیده؟
با تردید جلو رفتم و صداش زدم:
– میران؟
صدای درد کشیدنش قطع شد ولی برنگشت سمتم..
دوباره صداش زدم..
با ترس.. با وحشت..
– میــــران؟
صداش ضعیف و گرفته بود..
ولی انقدر آشنا.. که از ته قلبم مطمئن باشم خودشه..
– بیا!
لرزیدم..
صداش.. چقدر درد داشت..
توی اون خونه.. یادمه که وقتی خواستم برم سمتش گفت نیا.. گفت برو..
حالا چرا می خواست برم سمتش؟
با تردید یه قدم جلو رفتم که عاجزانه تر نالید:
– بیا درین.. آخخخخخخ… خیلی درد دارم.. بیـــــا!
میران داشت درد می کشید؟
میران مغروری که همیشه اون لبخند حرص درار روی لبش بود تا بهم بفهمونه از سنگه و هیچ چیزی تو این دنیا روش تاثیری نمی ذاره داشت درد می کشید؟
یعنی.. یعنی حالش انقدر بد بود؟
تردیدم و کنار گذاشتم..
رفتم سمتش تا شاید کاری ازم بربیاد..
باید کمکش می کردم تا کمتر درد بکشه..
به یه قدمیش که رسیدم دستم و گذاشتم رو بازوش تا برش گردونم سمت خودم..
ولی با حرارت وحشتناکی که رو پوست دستم حس کردم جیغ بلندی کشیدم و دستم و بردم عقب..
با چشمای گرد شده زل زدم به میرانی که انگار روش آب جوش ریخته بودن..
پیراهن سفیدش در عرض چند ثانیه رنگ خون به خودش گرفت و از همه جای بدنش بخار بلند شد..
یه صدایی مثل سوختن و جلز ولز کردن..
مثل سرخ شدن یه چیزی تو روغن داغ تو گوشم بود و حالم و بد کرد..
انقدری که پشیمون شدم از نزدیک شدن و خواستم برگردم عقب که این بار میران بدون دخالت دستم به سمتم برگشت..
جیغ دوم و با دیدن چهره داغون شده اش کشیدم..
چیزی به اسم پوست رو صورتش نبود و گوشت هاش هم همینطور داشت ذوب می شد و از بین می رفت..
ولی عجیب بود که هنوز می تونست حرف بزنه..
لبای تیکه پاره شده اش تکون نمی خورد ولی صداش و می شنیدم:
– درین بیا!
وحشتزده صداش زدم:
– میران؟
انگار تو این وضعیت هم فقط اون بود که می تونست به دادم برسه..
تو این وضعیت هم می خواستم به خودش پناه ببرم..
خودش و که روی زمین به سمتم کشید وحشتزده به پاهاش نگاه کردم..
تازه داشتم می دیدم پا نداشت..
پاچه های شلوارش خالی بود..
دوباره نگاهم و برگردوندم سمت صورت له شده و در حال ذوبش که با دیدن چشماش قلبم واسه چند ثانیه از حرکت وایستاد..
چشماش خالی بود..
دو تا سوراخ سیاهی که مثل دو تا چاه عمیق و خالی بهت دهن کجی می کردن..
ولی نه.. خالی نبودن..
با فشار از توشون خون بیرون می زد..
چند قطره از خونش که روی صورتم چکید.. چشمام و بستم و این بار با تمام توانم جیغ کشیدم..
…
از صدای جیغ خودم بیدار شدم و وحشتزده و هراسون.. روی تخت نشستم و خیره به دیوار رو به روم.. با دهن باز مونده سعی کردم هرچی اکسیژن توی این اتاق دور و برم هست و ببلعم..
اتاق روشن بود.. برعکس فضای تاریک و ترسناک خوابم.. سرم و به سمت پنجره چرخوندم و با دیدن روشنایی هوا که نشون می داد صبح شده و این شب جهنمی بالاخره تموم شد چشمام و بستم و پاهام و با بی حالی و رخوت از تخت آویزون کردم..
نمی دونم چندمین کابوسی بود که در عرض یه شب داشتم می دیدم.. ولی مطمئن بودم که واقعی ترین و وحشتناک ترینش همین بود.. انقدری که قبلیا رو به کل فراموش کرده بودم!
با این که ته دلم.. خوشحال بودم از این که هرچی دیدم خواب بوده.. ولی اون تصویر از جلوی چشمم کنار نمی رفت.. تصویر اون پاهای قطع شده.. اون چشمای خالی شده.. اون بدن ذوب شده!
یعنی از این به بعد همین بود؟ منی که کل زندگیم تو عذاب دیدن کابوس قتل برادرم گذشت.. از این به بعد باید شبم و با دیدن این صحنه های وحشتناک به صبح می رسوندم؟ یعنی آرامش و راحتی.. تو هیچ برهه زمانی.. قرار نبود نصیب منم بشه؟
دستام و از زیر موهام سر دادم پشت گردنم که خیس عرق بود.. یه صدایی مدام می گفت خواب بود.. کابوس بود.. هیچ دلیلی نداره فکرت و درگیرش کنی.. ولی یه صدای دیگه مدام خش مینداخت رو اعصاب و روانم و می گفت.. نکنه چیزایی که دیدی.. یه نشونه باشه.. یه نشونه اغراق شده از.. واقعیت!
دستم و که عقب کشیدم با حس سوزش پشت دستم گرفتمش جلوی چشمام.. نگاهم به رد سوختگی و تاولی بود که از مچ دست راستم تا ساعدم کشیده شده بود و اصلاً نفهمیده بودم کی و چه جوری سوخته که این شکلی تاول زده..
شاید قبل از اومدن میران.. همون موقعی که بنزین ریختم روی تخت و روشنش کردم دستم به یکی از شعله ها گیر کرد و سوخت.. ولی نه اون موقع که توی خلسه بودم و هیچی نمی فهمیدم.. نه الآن که حس هام تقریباً برگشته.. درد و سوزشش یا حتی ردی که مطمئناً به جا می موند برام مهم نبود..
تو بیمارستانم.. نخواستم دکتر و پرستار ببینتش که بخوان چیزی براش تجویز کنن.. خودمم از وقتی برگشتیم.. نه پمادی بهش زدم.. نه رفتم سراغ درمان های خانگی که توی اینترنت پر بود.. واسه کمتر کردن درد سوختگی.. یا از بین بردن ردش..
نمی دونستم چرا.. با کی داشتم لج می کردم و چرا بیخودی به جون تن و بدن خودم افتاده بودم.. شاید برای خودم دنبال یه مجازات می گشتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
.
شبیه فیلمای ترسناک شد که☹
چطوری عزیزم؟
مرسی فدات شناختی منو؟
آره دلم واست تنگ شده بود
کاش شاد بودی
منم 🙃
نمیتونم واقعا نمیتونم وگرنه خودم خیلی دوستداشتم باشم🙂 عیب نداره همینجا باهم حرف میزنیم میتونم هر وقت بودی مثلا فردا صبح ساعت بگی لینک بزارم باهم بحرفیم🥲
میدونم….اره همینجا هم خوبه، باشه فردا تو لینک بزار اینجا، میام میحرفیم🥺😘
دوازده به بعد میتونی یا قبل دوزاده؟
قبل دوازده بهتره مثلا ساعت ۱۱ خوبه یا حتی ۱۰
باشه👌🏻👌🏻
https://abzarek.ir/service-p/msg/1174012
سلام عزیزم من هستم بیا توام
میگن خلا رو هر چی هم بزنی بوش بیشتر میشه ، حالا قضیه این ها شده ، درین دیگه ول نمی کنه