رمان تارگت پارت 316 - رمان دونی

 

 

 

 

سرم و با تعجب بلند کردم..

هیچ دودی به چشمم نیومد ولی.. وارد شدنش به ریه هام و کاملاً حس می کردم..

همین طور حس خفگی و نفس تنگی رو!

خواستم دوباره حرکت کنم که یه صدا اومد..

صدای داد.. صدای نعره..

یه صدای پر از دردِ.. آشنا..

یه صدایی که چشم بسته می تونستم صاحبش و تشخیص بدم..

صدا از پشت سرم بود..

سریع به عقب برگشتم..

مسیری که کلی وقت صرف کرده بودم تا توش یه کم جلو برم و دوباره برگشتم بدون این که برام مهم باشه..

چون مهم ترین چیز تو این لحظه.. اون صدا بود!

صدا داشت واضح تر می شد..

انقدر دوییدم تا دیدمش از دور..

پشتش به من بود..

روی زمین به پهلو دراز کشیده بود و پشتش به من بود..

همون پیراهن سفید و همون شلوار مشکی رسمی که واسه اون مراسم خواستگاری کذایی پوشیده بود تنش بود..

این جا چی کار می کرد؟

مگه الآن نباید بیمارستان باشه؟

یعنی.. یعنی کوروش بهم دروغ گفت؟

یعنی میران اصلاً.. اصلاً به بیمارستان نرسیده؟

با تردید جلو رفتم و صداش زدم:

– میران؟

صدای درد کشیدنش قطع شد ولی برنگشت سمتم..

دوباره صداش زدم..

با ترس.. با وحشت..

– میــــران؟

صداش ضعیف و گرفته بود..

ولی انقدر آشنا.. که از ته قلبم مطمئن باشم خودشه..

– بیا!

لرزیدم..

صداش.. چقدر درد داشت..

توی اون خونه.. یادمه که وقتی خواستم برم سمتش گفت نیا.. گفت برو..

حالا چرا می خواست برم سمتش؟

با تردید یه قدم جلو رفتم که عاجزانه تر نالید:

– بیا درین.. آخخخخخخ… خیلی درد دارم.. بیـــــا!

میران داشت درد می کشید؟

میران مغروری که همیشه اون لبخند حرص درار روی لبش بود تا بهم بفهمونه از سنگه و هیچ چیزی تو این دنیا روش تاثیری نمی ذاره داشت درد می کشید؟

یعنی.. یعنی حالش انقدر بد بود؟

تردیدم و کنار گذاشتم..

رفتم سمتش تا شاید کاری ازم بربیاد..

باید کمکش می کردم تا کمتر درد بکشه..

به یه قدمیش که رسیدم دستم و گذاشتم رو بازوش تا برش گردونم سمت خودم..

ولی با حرارت وحشتناکی که رو پوست دستم حس کردم جیغ بلندی کشیدم و دستم و بردم عقب..

 

 

 

 

با چشمای گرد شده زل زدم به میرانی که انگار روش آب جوش ریخته بودن..

پیراهن سفیدش در عرض چند ثانیه رنگ خون به خودش گرفت و از همه جای بدنش بخار بلند شد..

یه صدایی مثل سوختن و جلز ولز کردن..

مثل سرخ شدن یه چیزی تو روغن داغ تو گوشم بود و حالم و بد کرد..

انقدری که پشیمون شدم از نزدیک شدن و خواستم برگردم عقب که این بار میران بدون دخالت دستم به سمتم برگشت..

جیغ دوم و با دیدن چهره داغون شده اش کشیدم..

چیزی به اسم پوست رو صورتش نبود و گوشت هاش هم همینطور داشت ذوب می شد و از بین می رفت..

ولی عجیب بود که هنوز می تونست حرف بزنه..

لبای تیکه پاره شده اش تکون نمی خورد ولی صداش و می شنیدم:

– درین بیا!

وحشتزده صداش زدم:

– میران؟

انگار تو این وضعیت هم فقط اون بود که می تونست به دادم برسه..

تو این وضعیت هم می خواستم به خودش پناه ببرم..

خودش و که روی زمین به سمتم کشید وحشتزده به پاهاش نگاه کردم..

تازه داشتم می دیدم پا نداشت..

پاچه های شلوارش خالی بود..

دوباره نگاهم و برگردوندم سمت صورت له شده و در حال ذوبش که با دیدن چشماش قلبم واسه چند ثانیه از حرکت وایستاد..

چشماش خالی بود..

دو تا سوراخ سیاهی که مثل دو تا چاه عمیق و خالی بهت دهن کجی می کردن..

ولی نه.. خالی نبودن..

با فشار از توشون خون بیرون می زد..

چند قطره از خونش که روی صورتم چکید.. چشمام و بستم و این بار با تمام توانم جیغ کشیدم..

از صدای جیغ خودم بیدار شدم و وحشتزده و هراسون.. روی تخت نشستم و خیره به دیوار رو به روم.. با دهن باز مونده سعی کردم هرچی اکسیژن توی این اتاق دور و برم هست و ببلعم..

اتاق روشن بود.. برعکس فضای تاریک و ترسناک خوابم.. سرم و به سمت پنجره چرخوندم و با دیدن روشنایی هوا که نشون می داد صبح شده و این شب جهنمی بالاخره تموم شد چشمام و بستم و پاهام و با بی حالی و رخوت از تخت آویزون کردم..

 

 

 

 

نمی دونم چندمین کابوسی بود که در عرض یه شب داشتم می دیدم.. ولی مطمئن بودم که واقعی ترین و وحشتناک ترینش همین بود.. انقدری که قبلیا رو به کل فراموش کرده بودم!

با این که ته دلم.. خوشحال بودم از این که هرچی دیدم خواب بوده.. ولی اون تصویر از جلوی چشمم کنار نمی رفت.. تصویر اون پاهای قطع شده.. اون چشمای خالی شده.. اون بدن ذوب شده!

یعنی از این به بعد همین بود؟ منی که کل زندگیم تو عذاب دیدن کابوس قتل برادرم گذشت.. از این به بعد باید شبم و با دیدن این صحنه های وحشتناک به صبح می رسوندم؟ یعنی آرامش و راحتی.. تو هیچ برهه زمانی.. قرار نبود نصیب منم بشه؟

دستام و از زیر موهام سر دادم پشت گردنم که خیس عرق بود.. یه صدایی مدام می گفت خواب بود.. کابوس بود.. هیچ دلیلی نداره فکرت و درگیرش کنی.. ولی یه صدای دیگه مدام خش مینداخت رو اعصاب و روانم و می گفت.. نکنه چیزایی که دیدی.. یه نشونه باشه.. یه نشونه اغراق شده از.. واقعیت!

دستم و که عقب کشیدم با حس سوزش پشت دستم گرفتمش جلوی چشمام.. نگاهم به رد سوختگی و تاولی بود که از مچ دست راستم تا ساعدم کشیده شده بود و اصلاً نفهمیده بودم کی و چه جوری سوخته که این شکلی تاول زده..

شاید قبل از اومدن میران.. همون موقعی که بنزین ریختم روی تخت و روشنش کردم دستم به یکی از شعله ها گیر کرد و سوخت.. ولی نه اون موقع که توی خلسه بودم و هیچی نمی فهمیدم.. نه الآن که حس هام تقریباً برگشته.. درد و سوزشش یا حتی ردی که مطمئناً به جا می موند برام مهم نبود..

تو بیمارستانم.. نخواستم دکتر و پرستار ببینتش که بخوان چیزی براش تجویز کنن.. خودمم از وقتی برگشتیم.. نه پمادی بهش زدم.. نه رفتم سراغ درمان های خانگی که توی اینترنت پر بود.. واسه کمتر کردن درد سوختگی.. یا از بین بردن ردش..

نمی دونستم چرا.. با کی داشتم لج می کردم و چرا بیخودی به جون تن و بدن خودم افتاده بودم.. شاید برای خودم دنبال یه مجازات می گشتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
1 سال قبل

.

🙃...
🙃...
1 سال قبل

شبیه فیلمای ترسناک شد که☹

Tamana
Tamana
پاسخ به  🙃...
1 سال قبل

چطوری عزیزم؟

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

مرسی فدات شناختی منو؟

Tamana
Tamana
پاسخ به  🙃...
1 سال قبل

آره دلم واست تنگ شده بود
کاش شاد بودی

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

منم 🙃
نمیتونم واقعا نمیتونم وگرنه خودم خیلی دوستداشتم باشم🙂 عیب نداره همینجا باهم حرف میزنیم میتونم هر وقت بودی مثلا فردا صبح ساعت بگی لینک بزارم باهم بحرفیم🥲

Tamana
Tamana
پاسخ به  🙃...
1 سال قبل

میدونم….اره همینجا هم خوبه، باشه فردا تو لینک بزار اینجا، میام میحرفیم🥺😘
دوازده به بعد میتونی یا قبل دوزاده؟

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

قبل دوازده بهتره مثلا ساعت ۱۱ خوبه یا حتی ۱۰

Tamana
Tamana
پاسخ به  🙃...
1 سال قبل

باشه👌🏻👌🏻

🙃...
🙃...
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل
Tamana
Tamana
پاسخ به  🙃...
1 سال قبل

سلام عزیزم من هستم بیا توام

*****
*****
1 سال قبل

میگن خلا رو هر چی هم بزنی بوش بیشتر میشه ، حالا قضیه این ها شده ، درین دیگه ول نمی کنه

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x