دستاش و رو میز قلاب کرد و سرش و با تاسف تکون داد:
– هر بار ناامید تر می شدم و استاد تقوی هم که حالم و می دید.. کلافه می شد از این که چرا دارم انقدر واسه به دست آوردن دلت وقت می ذارم.. اما اون جای من نبود که بفهمه حس و حالم و.. دلم خیلی می خواستت.. ولی از طرفی هم.. وقتی می دیدم کلاً تو یه حال و هوای دیگه هستی.. دلم نمی اومد بیخودی ذهنت و درگیر این مسائل کنم. گذاشتم اون ترم بگذره و درست و بخونی و امتحانات و بدی.. تا حداقل تو فاصله بین دو تا ترم.. وقتی درگیری های ذهنت کمتر شده و راحت تر می تونستی به حرفام فکر کنی.. خودی نشون بدم.. فرصتی هم نداشتم و منم بعد از دو تا امتحان دیگه.. واسه همین از اون دانشگاه می رفتم و همین دیدارهای یواشکی هم از بین می رفت.. تا این که درست روز آخرین امتحانت.. درست همون روزی که خودم و آماده کرده بودم تا هرجور شده حرفام و بهت بزنم.. شد اون چیزی که نباید می شد.
خیره به یه نقطه از میز بود و می دیدم که لحظه به لحظه داره عصبی تر می شه.. حس کردم اگه همین جوری پیش بره ممکنه حالش خراب بشه که سریع گفتم:
– بریم بیرون؟!
با صدام به خودش اومد و نگاهش و بهم دوخت..
– چی؟
– اگه ممکنه بریم بیرون..
– چرا؟
– خیلی سرخ شدید.. گفتم شاید لازم باشه.. یه بادی به سرتون بخوره!
با گیجی و تعجب یه کم بهم زل زد و بعد انگار خودشم فهمید که به هوای آزاد احتیاج داره.. سری به تایید تکون داد و سوییچش و گرفت سمتم..
– تو برو تو ماشین تا من حساب کنم..
سوییچ و گرفتم و خواستم بگم اگه ممکنه پول غذای خودم و خودم حساب کنم ولی.. این قیافه به شدت اخمو و عصبی.. انقدر در نظرم ترسناک بود که همچین حرفی نزدم و آروم راه افتادم سمت در رستوران.
همینجوریشم این آدم از من کینه داشت بابت رفتاری که خودمم نمی دونستم چی بود و می ترسیدم چیزی بگم که وضع بدتر بشه..
هوا انقدر خوب بود که به جای ماشین.. قدم هام و به سمت یکی از نیمکت هایی که توی حیاط رستوران کنار هم چیده شده بود هدایت کردم و روش نشستم.
نگاهم به زمین بود و سرم پر از فکر که قدم هاش جلوم متوقف شد و سرم و بالا گرفتم.. حس کردم توضیح می خواد بابت این جا نشستم که گفتم:
– هوا خوبه.. اگه خیلی عجله ندارید یه کم بشینید..
بدون حرف کنارم با فاصله جا گرفت.. به جلو خم شد و آرنجاش و به زانوش تکیه داد و من خیره به پاهای کشیده اش.. داشتم به این فکر می کردم که میران هم گاهی این جوری می نشست و حالا.. دیگه پایی نداره که بخواد وزنش و روش بندازه و بهش تکیه بده..
چشمام و محکم بستم تا بیخودی با نگاه کردن به هر چیزی برای خودم یه فکر اعصاب خورد کن درست نکنم و آروم پرسیدم:
– خب.. اون روز چی شد؟
– یعنی اینم یادت نیست؟
با این حرف انگار تازه یادم افتاد که فکر کنم و ببینم داره دقیقاً درباره کدوم اتفاقی که به منم مربوط می شه حرف می زنه..
شاید اگه تا شبم فکر می کردم یادم نمی اومد نقش این آدم و توی گذشته من.. ولی حالا که می دونستم قراره درباره کدوم روز حرف بزنه.. یه چیزایی توی ذهنم جون گرفت.. یه خاطراتی زنده شد و یه صحنه هایی یادم اومد.. که خیلی وقت بود انداخته بودمشون تو انباری مغزم و درشم جوری قفل کرده بودم که خودمم نتونم بازش کنم و دوباره اون خاطرات تلخ و بکشم بیرون..
اما حالا.. این آدم خیلی راحت من و دوباره پرت کرد به اون روز جهنمی که حالم و بیشتر از هر وقت دیگه ای.. از جنس مذکر بهم زد..
قبل از این که بخوام جواب سوالش و بدم و بپرسم تو چه ربطی به اون روز داشتی خودش توضیح داد:
– انگار توی اون دانشگاه.. من تنها پسری نبودم که قصد داشت اون روز بهت نزدیک بشه.. شاید هدفامون از این نزدیک شدن فرق داشت ولی.. انگار اونم به اندازه ای ازت شناخت داشت که می دونست بعد از دانشگاه از اون کوچه خلوته رد می شی تا پیاده زودتر به ایستگاه مترو برسی.. دقیقاً همون کوچه ای که من می خواستم توش.. باهات حرف بزنم.. ولی اون ازم زرنگ تر بود که زودتر رسید..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
ای بابا کمتر قیمه هاروبریز تو ماستانویسنده خستمون کردی بخدا با خودت چندچندی انواع واقسام فیلماتواین رمان به نمایش گذاشتی یسری هندی یسری ترکی الانم که معلوم نیست واقعا”روچه مودی هستی خودت خسته نشدی ما خسته ایم تمومش کن دیگه لطفا”
خود سریال ترکی شده صد رحمت ب جم تی وی😐
این دختره از هاکلبری فین هم بیشتر ماجرا داشته!! چه خبره!!!
و باز هم ادامه دارد …🥚