نمی دونم چقدر گذشت تا اینکه بلاخره به خواب عمیقی فرو رفتم
بدون هیچ درد و تبی داشته باشم
یه خواب عمیق رفتم..
“گندم”
نگاهی به صورت غرق در خواب ارش انداختم
چقدر مظلوم خوابیده بود
حس خوبی نسبت بهش پیدا کرده بودم..
انگار که سالها ست این مرد رو می شناسم..
این مرد نیومده منو طوری به خودش جلب کرده بود که حتی باورش هم برای خودم سخت بود..
دستم روجلو بردم
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم..
درست زمانی این کار رو برای نریمان می کردم
اما این مرد خودش رو بهم نزدیک کرده بود..
موهاش که کنار رفت جذابیتش دو چندان شد
نفس عمیقی کشیدم..
خیره شدم بهش تا اینکه کم کم خودم رو کشیدم جلو و لبام رو گذاشتم روی پیشونیش و بوسیدم..
هرچی بود خیلی بود
چشم هام بسته شد حس خوبی زیر پوستم گنجید..
تا اینکه در باز شد
باعث شد سریع خودم رو عقب بکشم
قلبم عین چی تو سینه می زد
با هول تکونی به خودم دادم و از ارش فاصله گرفتم
برگشتم دیدم ستاره اس.
با دیدن چشم های سرخ شده ی ستاره نفسم رفت
چه اتفاقی افتاده بود..
اب دهنم رو قورت دادم…
ستاره گیح و منگ اومد داخل و نگاهی به اطراف انداخت ..
چی شده بود!؟؟
رفتم سمتش دستی به بازوش زدم و گفتم :
حالتون خوبه خانم!!؟
ستاره با اون چشم های اشکیش گفت :
اون مرد..
سوالی گفت : کی!!؟
جوابی نداد…
یهو نمی دونم چی شد که چی شد
بی حال شد
خواست بیوفته که نگهش داشتم…
با چشم های گرد شده گفتم :
خانم خانم…
جوابی نداد منم فهمیدم که بی هوش شده
پوفی کشیدم و لبم رو زیر فرستادم
به سختی بردمش سمت تخت..
خیلی سنگین بود..
ماشاالله تپل بود نمی دونم چقدر وزن داشت..
گذاشتم روی تخت
سعی کردم اروم بذارمش روی تخت..
که تخت زیاد تکون نخوره و ارش بیدار شه..
دستی روی پیشونیش گذاشتم تب نداشت..
بیشتر سرد بود..
شاید فشارش افتاده بود باید به سمانه می گفتم..
شاید اون می تونست کاری انجام بده
اصلا چی شده بود!!؟
چرا بی هوش شده بود!!
چی اون پایین داده بود!!!
کنجکاو بودم ببینم..
روش رو پوشیدم و بعد با قدم های بلند رفتم سمت در..
در رو باز کردم و خودم رو فرستادم توی راهرو..
خونه توی سکوت فرو رفته بود
دیگه صدای زد و خورد و داد و بیداد نمی اومد..
رفتم سمت پله ها..و از پله ها پایین رفتم..
کل خونه رو نگاهی انداختم همه چیز به هم ریخته بود
خون وسط خونه..
نکنه این خون مربوط به همون شلیک میشد..
با تعجب برگشتم سمانه کجا بود!؟؟
اطراف رو نگاه کردم..
تا اینکه دیدم روی یه مبل نشسته..
نفسم رو دادم بیرون…
رفتم سمتش..نگاهش به زمین بود
انگار داشت به یه چیز فکر می کرد
بالا سرش ایستادم
نگاه گنگش بالا اومد اونم نگاهش عین ستاره بود..
اما ستاره چندان برام اهمیت نداشت
سمانه برام مهم بود
کنارش نشستم
با چشم های گرد شده گفتم : چی شده سمانه !؟؟
دردت به جونم چت شده !؟
نگاهش بالا اومد
اشک توی چشم هاش جمع شده بود..
-اون کشت…اون بازم ادم کشت.
اون یه قاتله ..
نمی فهمیدم داره چی میگه !؟
با چشم های گیج شده گفتم :
کی قاتله !؟
کی رو کشته …نمی فهمم سمانه ..
حرف بزن..
اشک هاش رو که روی گونه اش اومده بود با دست پاک کرد
با بغض قورت داده شده گفت :
اخ دارم میمیرم …
ندیدی نبودی که ببینی چطور تیر زد
با بی رحمی تیر زد
شلیک کرد سمت اون پسره..
نفسم رفت داشت نریمان رو می گفت!؟؟
با هل گفت : نریمان رو کشت !؟
اشکش بیشتر شد
-داشت می کشت باباش خودش رو سپرش کرد
تیر به اون خورد ..
یکی نه دوتا..اون مرده مرد.
برادر من ادم نیست..
یه قاتله .
به توام رحم نمیکنه باید یه کاری برای محافظت ازخودمون پیدا کنیم ..
ترس برم داشته بود….نمی خواستم بمیرم ..
با رنگی پریده گفتم : من نمی خوام بمیرم ..
بیا از اینجا فرار کنیم..
دستی به پشت کمرم گذاشت و منو عمیق سمت خودش کشید..
منو گرفت توی بغلش..
-هیس اتفاقی نمی افته برات نترس..
تو برام عین رهای خودمی.
نمی ذارم دوباره اتفاقی بیوفته و تورو از دست بدم
نمی ذارم.
حرف هاش رو زد اما من می ترسیدم
نمی خواستم سمانه رو از دست بدم
نریمان و قضیه هاش برام تموم شده
بود
اما سمانه نه..
اون عین مادرم..
اخ مامان و بابا …اگه مامان زهره و بابا هاشم اتفاقی براشون می افتاد چی !؟؟
نفسم رفت نمی تونستم طاقت بیارم..
سمانه دست منو گرفت و بلندم کرد
دستی روی گونه ام کشید..
-اگه رهای منم بود..
الان همسن تو میشد…اگه سیروس زر نزده بود توی خوشبختی های ما..
الان حامد هم زنده بود..
رهام به اونگ تبدیل نمیشد..
میشد پسر خوب حامد و جانشین حامد..
حامد خیلی خوب بود اما سیروس نذاشت.
با کشتن این رعیت بدتر میشه
مخصوصا اینکه اون پسره بخاطر تو اومده بود
بیشتر کینه می گیره باید این اتش درونش رو خاموش کنم..
اونم با همین وکالت نامه ای که دارم..
باید هرچی هست و نیست رو به نامت کنم..
تنه راه محافطت از توعه..
چشم هام گرد شد..
-سمانه دیوونه شدی!؟؟
این کار غیر ممکنه اگه اینا رو نداشته باشی خان زاده تورو میکشه..
سرش رو پایین انداخت..
اروم شروع کرد به گریه کردن..
شونه هاش می لرزید
خودم رو کشیدم جلو..
اروم کشیدمش توی بغلم..
-هیس اروم باش سمانه خان زاده دستگیر میشه
نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه
از بغلم اومد بیرون
با اون چشم های اشکی گفت :
مطمئنی درست میشه!!؟
تا وقتی سیروس زنده ای نه به من رحم میکنه
نه به خانواده اش..
اون فقط دنبال پوله..
رعیت هم که اصلا براش مهم نیست
اسون می زنه می کشه
حامد رو رو کشت که به خان زادگی برسه..
ولی حالا الان که شده به رعیت توجه نمیکنه .
اشک که می ریخت ناراحت میشدم
سمانه رو دنبال خودم بردم..
ولی نویسنده قلمش زیاد جالب نیست یکم غیرعادی و چه میدونم یه جوریه که آدم فکر میکنه یه بچه نوشته رمانو همه مطالبو به طور غیرعادی تو حرفاشون میدونی …..
نمیدونم چطور توضیح بدم
شما هم همین حس رو دارید؟؟
خاک بر سر هَوَل گندم 🤣🤣🤣🤣 چه زود عاشق شد 🤣🤣 آخه تو که شوهر داری🤣🤣
بیا گندم از راه نرسیده عاشق ارش شد😂