رمان تقلب پارت 6

0
(0)

– من… من… ما… کاری…
دستش رو آروم روی لبای نادیا می گذاره و زمزمه می کنه:
– هیس. هیچی نگو. نمی خواد توضیح بدی. خودم دیدم. می دونم هیچ کدوم مقصر نبودین. بهت تبریک می گم. پیمان پسر خوبیه.
– تو… تو از کجا…
– منو دست کم گرفتی شیطون؟ خیلی وقت بود شک داشتم. امروز که دیدمتون شکم به یقین تبدیل شد. نمی دونی نادیای عاشق با دست و پای گم کرده چه با نمک و دوست داشتنی بود. پیمان گر گرفته و لرزونم خوب چیزی بود. یادم باشه به وقتش حال جفتتون رو بگیرم.
– اما اون کمندو دوست داره.
– اشتباه می کنی.
با سماجت می گه:
– نه! مطمئنم. وگرنه اون جوری فرار نمی کرد ازم. اون هیچ وقت دوسم نداشته و نداره… من کجا کمند کجا.
– از خداشم باشه که می دونم هست. تو حرف نداری. خودتو دست کم نگیر.
– پس چرا رفت؟
– بهش حق بده. تو نامحرمی. اون آدم معتقدیه، پاکه. تو هم پاکی، باید خیلی مواظب باشی. اون یه کم وقت لازم داره تا با خودش کنار بیاد. ازش دلخور نشو. حالام زود لباس بپوش تا سرما نخوردی و بدو بیا که الانا سر و کله مامان پیمان پیدا میشه و ببینه کل خونه رو بهم ریختی شک نکن همین امروز از خونه پسرش بیرونت می کنه.
بعد آروم از کنار نادیا بلند می شه و به سمت در اتاق می ره.
نادیا سرش رو پایین می اندازه و آریانا رو صدا می زنه.
به طرف نادیا نیم چرخی می زنه و نادیا زمزمه می کنه:
– ممنونم آریانا. خوشحالم که برادری مثل تو دارم.
– قابل نداره خانومی. بدو بدو بیا که مردیم از گشنگی.
وارد پذیرایی می شه و درست روی صندلی ای که نادیا نشسته بود می شینه و دو دستش رو با فشار لای موهاش فرو می بره. مدام تصویر شونه ی برهنه ی نادیا جلوی چشمش میاد. تمام وجودش بوی تنش رو گرفته. نفس های عمیق و پشت همی می کشه تا کمی به خودش مسلط بشه. دستاش رو آروم پایین میاره و مقابل صورتش می گیره و بعد بی اختیار نزدیک بینیش می بره و بو می کشه. انگار بوی تن نادیا هنوز روی دستشه. تن لرزونش، نگاه عجیبش، گرماش، قطره اشک آروم روی صورتش…
با خودش زمزمه می کنه من چم شده؟ چرا این جوری شدم؟ چرا این دختر این طور از خود بی خودم کرد؟
عشق رو از نگاه نادیا خونده بود و برای اولین بار ترسیده بود. از این عشق، از این همه نزدیکی. اما پشیمون نبود. انگار تن خسته اش به اون گرما نیاز داشته باشه.
لبخند شیرینی روی لبش می شینه و آروم زمزمه می کنه:
” نادیا دوست دارم. “
بعد دستش رو به سمت شیشه شکلات صبحانه ی مونده روی میز می بره و آروم قاشق دهنی داخلش رو در میاره و ثانیه ای بهش نگاه می کنه و بعد دوباره داخل شکلات می کنه و قاشق پر رو با لبخند داخل دهانش می ذاره و لبخندش عمیق تر می شه و زمزمه می کنه:
” شیرین ترین شکلات توی تمام زندگیم. “
قاشق رو دوباره به همون شکل داخل شیشه می کنه. دستش لحظه ای مردد می مونه و آروم به طرف قاشق می ره تا از داخل ظرف درش بیاره. اما نیمه ی راه دستش رو پس می کشه و با لبخند زمزمه می کنه:
” شاید به نظر تو هم شیرین ترین شکلات تو تمام زندگیت باشه. “
این بار دستش رو دراز می کنه و آروم کتاب و جزوه های نادیا رو جمع می کنه و داخل کوله اش می ذاره و ظرف های کثیف و آشغال های روی میز رو هم جمع می کنه و به آشپزخونه می بره و با دستمالی نم دار بیرون میاد و روی میز نسکافه ریخته رو پاک می کنه و بعد کوله رو برمی داره و به سمت اتاق خواب ها می ره.
ثانیه ای مردد پشت در اتاق نادیا می ایسته و بعد به طرف اتاق خودش می ره و کوله ی نادیا رو روی تختش می ذاره و بعد سریع و ناگهانی با به یاد آوردن قیافه ی همیشه در حال کشیده شدن کوله روی راهروهای دانشگاه و زمین و پرت شدن هاش به هر جایی، دستش به سمت کوله می ره و سریع از روی تخت برش می داره و روی هوا تو دستش می مونه.
نگاه نادیا رو میخکوب شده روی خودش می بینه. نگاه سرزنش گر. نگاه بهش زل زده تا کیف رو دوباره روی تخت بگذاره. نگاه و سکوت تلخ نادیا بهش هشدار می ده:
” پیمان انقدر یه جوری نباش. “
لحظه ای به نگاه خیره می شه و هم زمان تو ذهنش کسی فریاد می زنه:
” بذارش روی تخت. اون کیف از دیروز تا حالا روی مبلت بوده روی تخت نادیا بوده روی مبل اتاقش بوده و شاید خیلی جاهای دیگه. اگه می خواست جایی رو کثیفم کنه تا حالا کرده. بذارش رو تخت.”
ناخودآگاه کیف رو روی تخت می ذاره و آروم نگاهش رو به سمت در می دوزه. نگاه خندان نادیا جلوی چشمش میاد.
غرق نگاهش می شه و آروم آروم به طرف در می ره. کم کم فاصله اش با در کم و کم تر می شه و درست کنار در نادیا محو می شه و می فهمه که همه اش تصوراتش بوده. اصلا نادیایی نبوده.
با خودش زمزمه می کنه:
” خدایا خودت کمکم کن “
و بعد آروم دستگیره در رو می گیره و از اتاق بیرون می ره که سینه به سینه ی آریانا می شه.
سرش رو پایین می اندازه و نگاهش شرمزده می شه.
آریانا آروم دستش رو پشت پیمان می ذاره و با لبخند زمزمه می کنه :
– چیه پسر؟ چرا سرت رو انداختی پایین؟
پیمان تنها سکوت می کنه و آریانا خودش رو به ندونستن می زنه و با لبخند ادامه می ده:
– من گفتم رفتی یه نون سنگکی چیزی بگیری صبحانه ی مفصل مهمونمون کنی روز تعطیلی.
پیمان کمی راحت می شه و با لبخند سرش رو بالا می گیره و تنها زمزمه می کنه:
– خیلی مردی پسر. ممنون.
– این چیزا نون تازه نمی شه ها.
– شما جون بخواه، نون که قابل نداره.
– اشتباه گرفتی پسر. این جمله رو باید به یکی دیگه می گفتی… آقا ما تسلیم. به همون نون تست راضی ایم.
یه جین آبی تنگ می پوشه با یه بلوز آستین سه ربع مشکی. دمپایی های لا انگشتی مشکیش رو هم پاش می کنه و موهای فرش رو با گیره می بنده و عطر ملایمش رو می زنه و آروم در اتاق رو باز می کنه و سرکی داخل راهرو می کشه و بعد از اتاق بیرون میاد و به سمت ناهار خوری می ره تا هم وسایلش رو جمع کرده باشه و هم کمی به خودش مسلط بشه قبل از رو به رو شدن با پیمان.
میز رو مرتب و خالی از ریخت و پاش ها و کیف و کتابش می بینه. اول جا می خوره. بعد با یادآوری حرف آریانا فکر می کنه اون همه چیز رو جمع کرده.
بعد توی ذهنش این سوال پیش میاد که خوب پس چرا کیفم رو نیاورد.
نگاه گیجش رو دور سالن می گردونه و بعد برمی گرده سمت اتاق آریانا. ولی اون جا هم کیف رو نمی بینه.
از اتاق بیرون میاد و آهسته راه رفته رو برمی گرده که مقابل اتاق پیمان، پاهاش سست می شن و نیرویی وادارش می کنه به باز کردن در نیمه بسته ی اتاق.
آروم داخل می ره. بوی عطر پیمان تمام اتاق رو پر کرده. لحظه ای می ایسته و نفس عمیقی می کشه. بعد نگاهش به تخت و کوله اش می افته. با لبخند جلو می ره و کوله رو برمی داره.
عقب گرد می کنه تا از اتاق بره بیرون، که نگاهش روی لباس های نیمه مرطوب پیمان روی مبل می افته. قدمی به طرفش برمی داره و بلوز رو تو دست می گیره و توی صورتش فرو می کنه. صحنه ها دوباره براش زنده می شن. ثانیه ای به همون حال می مونه و بعد به سمت در برمی گرده که باز سینه به سینه ی پیمان می شه. دستپاچه از این که پیمان تو اتاق خودش دیدتش سریع شروع می کنه به حرف زدن:
– من… من اومدم کیفم رو بر دارم.
بعد ناگهان به دستش خیره می شه که پیراهن پیمان رو گرفته و داره به جای کیف نشون پیمان می ده.
این بار پیمان کاملا مسلط به خودش لبخندی شیرین به روی نادیا می زنه و نگاهش حرکت می کنه و روی کیف نادیا که حالا کنار مبل روی زمین افتاده ثابت می شه.
نادیا جهت نگاه رو دنبال می کنه و سریع کیف رو برمی داره و به سمت در می دوئه و بعد دوباره گیج نگاهش به دستش و پیراهن پیمان می افته. عقب گردی سریع می کنه و پیراهن رو مقابل پیمان می گیره و تقریبا پیمان نگرفته رهاش می کنه و هم چون برق رد می شه و از اتاق بیرون می ره و وارد اتاق خودش می شه و در رو می بنده و کوله رو کنار پاش روی زمین رها می کنه و دستش رو روی قلبش می ذاره و زمزمه می کنه:
” آروم… آروم نادیا… خیله خوب… چیزی نیست… “
بالاخره نادیا به خودش مسلط می شه، از در بیرون و به سمت آشپزخونه می ره.
آریانا و پیمان رو نشسته روی صندلی می بینه و دو فنجان چای و بساط صبحانه.
هنوز ننشسته، سلام بلندی می کنه و دستش به طرف شیشه شکلات می ره و هم زمان قاشق داخلش رو پر و به سمت دهانش می بره.
پیمان همه وجودش نگاه می شه و خیره به صورت نادیا.
انگار چیزی تو ذهنش داره براش قسم می خوره که این قاشق برای نادیا هم از تمام قاشق های شکلاتی که تا اون لحظه خورده شیرین تره.
ثانیه ای سرش رو پایین می اندازه و با خودش زمزمه می کنه واقعا که پیمان! خجالت داره. فکراتم مثل پسر بچه های 19، 20 ساله شده که تو راه مدرسه دختر همسایه رو دیده ندیده صد دل عاشق شدن و … کوتاه بیا. سرت رو بنداز پایین و صبحانه ات رو بخور. این اداها چیه؟
اما با سماجت منطق رو پس می زنه و زمزمه می کنه نه این یه طعم دیگه داره براش مطمئنم. بعد دوباره نگاهش بالا و روی صورت نادیا ثابت می شه.
نادیا عصبیه و دست و پاش رو گم کرده از نگاه خیره پیمان. قاشق بین راه تو دستش می خشکه و سرش چند بار خیره به صورت پیمان چپ و راست می شه و ناگهان زمزمه می کنه:
_ ها؟ چیه؟ خیلی خوب بابا. فهمیدم قاشق رو نباید تو دهنم کنم، همه می خوان بخورن و … اوف.
پیمان تو دلش به خودش و نگاه بی موقعش بد و بیراه می گه و با خودش زمزمه می کنه:
_ دیدی حالا. این قدر نگاهش کردی که حالا قاشق رو تو دهنش نمی کنه. حقته.
با ناراحتی سرش رو بالا می بره و آروم زمزمه می کنه:
_ نه نه… اصلا همچین منظوری نداشتم.
نادیا بی خیال می خنده و میگه:
_ اِ؟ اگه همچین منظوری هم داشتی…
بعد خنده شیطونی می کنه و نگاهش رو به پیمان می دوزه و قاشق رو آروم داخل دهانش می کنه و با خنده جمله اش رو ادامه می ده:
_ اوم. عالیه! به جان تو مزه اش یه چیز دیگه ست. عالی!
تنها زیر لب زمزمه می کنه:
_ می دونم.
بعد نگاهش رو به نگاه شیطون نادیا می دوزه و آروم و با لبخند چشماش رو می بنده و بعد باز می کنه.
نادیا خیزی بر می داره روی میز و لیوان چای نزدیکتر به خودش رو بر می داره و سریع قلپی ازش می خوره که با سرعت لیوان رو از لبش جدا و اخماش رو در هم می کشه و ناخودآگاه زمزمه می کنه:
_ سوختم… سوختم… داغ بود.
آریانا ثانیه ای به پیمان چشم می دوزه که با لبخند مشغول زیر زیرکی نگاه کردن نادیاست و بعد با لبخند رو به نادیا ادامه می ده:
_ صاحبش راضی نبود بخوری، برای همین سوختی.
نادیا با حرص رو به آریانا می گه:
_ حالا کی بود صاحبش؟
_ حالا…
_ اصلا چه معنی داره فقط دو تا چایی می ریزی؟ مگه نمی دونستی منم هستم؟
_ اینو باید به یکی دیگه می گفتی، من بی تقصیرم.
بعد با خنده نگاهش رو به پیمان می دوزه.
پیمان ناخودآگاه از دهنش می پره و رو به آریانا زمزمه می کنه:
_ آی آی… حواست رو جمع کن ها. می خوای میونه ما رو به هم بزنی؟
بعد بی هیچ حرفی دوباره همون لیوان رو مقابل نادیا قرار می ده و زمزمه می کنه:
_ برای تو ریخته بودم.
آریانا نگاه متعجب به خودش می گیره و چشماش رو گرد می کنه و نگاهش رو به پیمان می دوزه و ادامه می ده:
_ اِ … اِ… اِ… دو دقیقه پیش عمه من بود داشت از این لیوان چایی می خورد؟
ناگهان پیمان گر می گیره و سرخ شده نگاهش رو به زیر می دوزه و آروم از روی صندلی بلند می شه و زیر لب زمزمه می کنه:
الان برات می ریزم.
نادیا تو دلش قند آب می کنن از این که لیوانی رو به لبش برده که چند دقیقه پیش پیمان به لبش زده غرق خوشی می شه از این همه محبتش.
پیمان لیوان تازه رو مقابل نادیا می گیره اما نادیا محکم دو دستش رو دور لیوان توی دستش می گیره و با خنده لیوان رو بالا می گیره و قلپ دیگه ای می خوره و زمزمه می کنه:
_ همین خوبه. خنک شده می تونم بخورمش. این رو تازه ریختین طول می کشه تا خنک بشه.
هر سه از حرف نادیا می خندن و آریانا آروم زمزمه می کنه»
_ ما هم که عَر عَر…
***
نادیا همه مواد کوفته رو مخلوط و جوجه کوچکی وسط و مقداری آلو و پیاز و … داخل جوجه می گذاره و تمام دورش رو با مواد کوفته می پوشونه و آروم گردش می کنه.
آریانا و پیمان دو طرف میز نگاهشون رو به کوفته می دوزن. آریانا نگاه خندان و مطمئنش و پیمان نگاه متعجب و کاملا نامطمئنش رو.
پیمان با دیدن کوفته ای در اندازه حدودی یه توپ فوتبال پلاستیکی بالاخره کنترلش رو از دست میده و نگاهی به نادیا میکنه و زمزمه می کنه:
_ تو رو خدا کوتاه بیا نادیا. حالا یه چیزی گفتیم و تموم شد. اون جوجه رو در بیار جدا بذار این کوفته ها رو هم کوچیک کوچیک گرد کن بره پی کارش. این توپی که تو درست کردی غیر ممکنه وا نره.
_ تو چی کار به این کارا داری؟ نهایتا خوب می خواد وا بره دیگه.
_ نادیا چرا لج می کنی؟ من از غذای وا رفته ای که قیافه نداره متنفرم. نمی تونم حتی لب بزنم بهش.»
رنگ نگاهش عوض میشه و اخمی عمیق روی صورتش می شینه و زمزمه می کنه:
_ خوب نخور.
اما آریانا خندان تنها به پیمان نگاه می کنه.
_ بالاخره کار نادیا تموم و آروم نخی تمیز از پیمان طلب می کنه.
پیمان متعجب بهش چشم می دوزه و زمزمه می کنه:
_ نخ؟ نخ می خوای چی کار؟ جان من کوتا بیا نادیا. آقا ما غلط کردیم. خوبه؟
_ این قدر حرف نزن. کاری که می گم رو بکن.
سریع از کشوی آشپزخونه رل نخی در میاره و هنوز به طرف نادیا بر نگشته که زنگ در به صدا در میاد .
با نخ توی دستش به سمت در خیز بر می داره تا در رو باز کنه. قبل از این که نادیا کار عجیب دیگه ای بخواد بکنه مامانش بیاد و منصرفش کنه و از خر شیطون پایین بیاد.
بالاخره بعد از چند دقیقه آسانسور می رسه و مامانش از در تو میاد. قید سلام کردن رو از هولش می زنه و سریع رو به مامانش به زبون میاد:
_ مامان جان من بیا ببین این دختره داره چی کار می کنه؟ یه کوفته گرد کرده واسه من قد یه توپ فوتبال. وسطش جوجه گذاشته. هر چی می گم از خر شیطون پایین بیا انگار نه انگار. بیا تو یه چیزی بگو. این جوری از شامم می اندازه ما رو.
شیرین با خنده و تعجب از کار نادیا سریع روپوشش رو در میاره و به دست پیمان می ده و به سمت آشپزخونه می ره.
همزمان دوباره به یاد دعوت دیروز پیمان می افته. وقتی بهش گفته بود نادیا قراره شام کوفته درست کنه فقط تونسته بود بخنده. خنده ای که قادر به کنترل کردنش هم نشده بود. تقریبا مطمئن بود که این دختر بچه رو حساب رو کم کنی یه حرفی زده بوده به پیمان. حالا امروز با شنیدن حرف پیمان به این نتیجه داشت می رسید که نه، انگار یه چیزایی از کوفته درست کردن می دونه این دختر. فقط فکر کرده درست کردن کوفته تبریزی هم به سادگی همین کوفته هاست. مطمئن بود شام باید یه چیز وا رفته ای رو به اسم کوفته بخورن. بارها تو فامیل های شوهرش توی تبریز دیده بود که برای مهمونی های بزرگ و رسمی چنین کوفته هایی با شکم جوجه می پزن و دورش هم برای ولو نشدن احتمالیش چند دور نخ می پیچن ولی مطمئن بود این دختر فقط یه چیزی دیده.
وارد آشپزخونه می شه و نگاهش به نادیا می افته که سرش روی کوفته ای دقیقا به همون گردی و بزرگی کوفته های تبریزی خم و در حال اضافه تر کردن مواد به دورشه.
خنده اش می گیره و این خنده همزمان می شه با بالا اومدن سر نادیا و سلام خندانش و بعد سلام آروم آریانا. همون طور که نگاهش به کوفته است می گه:
_ سلام آریانا جان. سلام نادیا جان. خوبی عزیزم؟
_ ممنون شیرین جون.
_ عزیزم به زحمت افتادی ولی دیگه لازم نبود این جور خودت رو زحمت بدی. ممکنه وا بره این کوفته به این بزرگی. بهتر نیست جوجه اش رو در بیاری و این کوفته ها رو هم گرد گرد کوچیک بکنی و لاش تخم مرغ و آلو و این جور چیزا بریزی؟
_ شیرین جون خیالتون راحت باشه. چیزیش نمی شه.
بعد خندان رو به پیمان دستش رو دراز می کنه و نخ رو می گیره و تر و فرز دور کوفته چند دور نخ می پیچه و بعد نخ رو به پیمان بر می گردونه و کوفته رو داخل قابلمه می گذاره.
سیمین با دیدن حرکات فرز نادیا لحظه ای مردد می شه و ناخودآگاه بین اون همه بچگی نادیا تو اولین دیدار، روزنه ای پر نور از دختری کدبانو با اعتماد به نفسی فوق العاده باز می شه.
هنوز براش احتمال وا نرفتن کوفته نزدیک به صفره اما از این همه اعتماد به نفس نادیا غرق خوشیه. تو ذهنش زوایایی از دختر رو می بینه که مطمئن می شه یکی از دلایل انتخاب شدنش از طرف پیمان همین ها بوده.
تصمیم می گیره تنها نظاره گر باشه. پس لبخندی به روی نادیا میزنه و نادیا کمی به مخلفات کنار ظرف اضافه می کنه و بعد کمی روغن کف ظرف می ریزه و تفت کوتاهی با احتیاط به کوفته می ده.
نگاهش به کوفته است و ذهنش در حال حدس زدن در مورد نگاه شیرینه. دلش غرق خوشیه. نگاه شیرین نا مطمئنه اما لبخندش خوشاینده براش. دلش پر از خوشی می شه. خوشحال از این که بالاخره چیزی داره که بتونه برا خودش تو دل این زن جایگاه بزرگی باز کنه.
همیشه از کوچیکی این حرف تو ذهنش بود که مردا چشمشون به شکمشونه. حالا خوشحال بود که امشب حتی می تونه جایگاه خیلی بالاتری تو نگاه پیمان و پدرش برای خودش باز کنه. مطمئن بود که کمند عرضه چنین کاری رو نداره. وقتی 60 درصد زنای ترک هم به زور چنین استعدادی رو داشتن دیگه نادیای 20 ساله که قابل حساب اومدن نبود. تو ذهنش از همین الان داشت تصویر نگاه شب همه رو می دید.
خیلی کوفته پخته بود. همیشه براش سوال بود که چطور عمه اش بدون گوشت هزار بار چرخ شده که فلان روز هم تو یخچال مونده باشه و به نوعی کهنه شده باشه و بدون زدن یه خروار آرد توی مواد برای سفت کردنش میتونه کوفته هایی به این بزرگی بدون وا رفتن درست کنه.
وقتی 14 سالش بود یه بار که تبریز رفته بودن به عمه اش گفته بود کوفته می خواد. بعد تمام هوش و حواسش رو به مواد و طرز پخت عمه داده بود. تنها چیز اضافه تری که دیده بود مقداری چرخ کرده مرغ بود که با گوشت قاطی کرده بود.
شاید اگر اون همه گوشت رو نمی دید تصور می کرد که عمه اش به دلیل کم اومدن گوشت از مرغ استفاده کرده اما با دیدن اون میزان گوشت مطمئن شده بود ربطی به ماجرا داره.
وقتی بر گشته بودن تهران امتحان کرده بود و کلید معما رو بدست آورده بود.
لبخند روی صورتش می شینه و از فکر بیرون میاد و آب رو به کوفته اضافه می کنه و شعله اش رو کم و درش رو می گذاره و نگاهی به ساعتش می اندازه که حدود یک و نیم ظهر رو نشون می ده.
با خیال راحت دستاش رو توی سینک می شوره و خودش رو لاقیدانه روی صندلی پرت و پاهاش رو دراز می کنه و رو به آریانا می گه:
_ ببینم نمی خوای به من و شیرین جون یه چایی بدی؟
شیرین می خنده و با خودش زمزمه می کنه این دختر همه چیزش عجیبه. اصلا براش این فکر حتی پیش هم نمیاد که خودش بهتره چایی رو بریزه.
اما آریانا حرف نادیا به نظرش کاملا عادی و معمول میاد. مثل همیشه که وقتی غذای پردردسر قرار باشه بپزه بعدش همین عکس العمل رو نشون می ده.
از روی صندلی بلند می شه و برای همه چای می ریزه و خودش مقابل سینک می ایسته و شروع به شستن ظرف های کثیف نادیا می کنه.
شیرین با تعجب و بدون حرف این بار به آریانا چشم می دوزه و تو ذهنش مسلم می شه که این اولین باری نیست که این دختر غذا می پزه و کار کردنش توی خونه هم قانون خاص خودش رو داره. قانونی نانوشته بین خودش و برادرش. کم کم براش مسلم می شه که پریسا چه طور می تونه همیشه تا دیروقت سر کار باشه و هیچ زمانی هم از کم آوردن وقت برای انجام کارهای خونه و غذا پختن نناله.
تو ذهنش به پریسا برای تربیت چنین بچه های خود ساخته ای تبریک می گه اما ثانیه ای بعد با به یاد آوردن نوع برخورد نادیا و حرکاتش که کاملا بدون ظرافت های دخترونه و قوانینش بوده متاسف می شه از این همه بی توجهی پریسا به بچه هاش. نگاهش رنگ غم می گیره و تو ذهنش فکر می کنه قطعا این دختر خیلی وقت ها از این کمبودها رنج برده. قطعا این دو تا بچه از این که خودشون بخوان از سنین پایین همه کارشون رو خودشون بکنن خوشحال نبودن.
رو به نادیا می کنه و می پرسه:
_ ببینم از کی آشپزی رو پریسا یادت داد؟
رنگ نگاه نادیا پر غم می شه و این نگاه از چشم تیز شیرین دور نمی مونه. بعد آروم زمزمه می کنه:
_ من خودم آشپزی رو یاد گرفتم. از وقتی 9 سالم بود میومدم خونه تنها برنامه ای که تلویزیون داشت بر می گردیم به خانه بود و برنامه آشپزی. منم از تنهایی خونه همیشه می ترسیدم. برای همین تلویزیون رو روشن می کردم که یه صدایی تو خونه باشه و خوب دیگه برنامه هاش ر هم می دیدم. یه کم بزرگتر شدم کم کم یه چیزایی رو هم زمان با برنامه می پختم. اوایل زیاد دستم رو می سوزوندم یا غذاهام می سوخت یا شور می شد یا بی مزه و … بعد کم کم راه افتادم.
شیرین به نادیا لبخند می زنه و به این همه پشتکارش تو دلش آفرین می گه و از غم نگاهش غمگین می شه. ناخودآگاه دستش بالا می ره و آروم روی موهای نادیا پایین میاد و نوازششون می کنه.
با این حرکتش قطره اشک سمج همیشگی آروم پایین میاد و پیمان چیزی تو وجودش تیر می کشه و رنگ نگاهش غمگین می شه و دلش می گیره. پاهاش میل بلند شدن و در آغوش گرفتن نادیا رو می کنن و دستاش حسرت دستای مادر رو می خورن که ای کاش دستای خودش بودن و ای کاش سینه اش مامن آرامش و تکیه گاه نادیا می شد.
شیرین چشم می دوزه به پسرش و تمام حرف دلش رو از نگاه های غمگین و طولانی اش به نادیا می فهمه. رنگ نگاهش پر از محبت می شه و از روی صندلی بلند می شه و دستش رو زیر دست نادیا می گذاره و کمک به بلند شدنش می کنه و هم زمان دستاش تنگ تر نادیا رو در بر می گیره و نگاه آرام بخشش رو به پسرش می دوزه و آروم چشماش رو باز و بسته می کنه و پیمان رو مطمئن و از آشپزخونه بیرون میرن.
آریانا از پشت سینک بر می گرده سمت پیمان و شیر رو می بنده و با نگاه غمگینش به پیمان چشم می دوزه و بعد سمتش می ره و دستی به پشتش می زنه و زمزمه می کنه:
_ نادیا دختر قوی ایه. بیدی نیست که با این بادا بلرزه.
بخند پسر. ماتم نگیر که از نگاهت حسرت نداشته هاش رو بخوره خواهرم. بهش بخند و از کنارش ساده و بی خیال بگذر تا باورش بشه که این نداشته هاش چیزی به حساب نمیان و ارزش فکر کردن و غصه خوردن ندارن.
پیمان تنها نگاه گیجش رو به آریانا می دوزه و ثانیه ای بعد از روی صندلی بلند می شه و از آشپزخونه بیرون می ره.
به دنبال صدا نگاهش چرخ می زنه و روی نادیا که نشسته روی مبل در حال حرف زدن و خندیدن با شیرین هست، ثابت می شه. انگار نه انگار ثانیه ای قبل همین دختر بود که اشک تو چشماش حلقه زده بود و…
کم کم عمق حرف آریانا براش روشن می شه و همزمان لبخند کمرنگی روی لبش می شینه و آروم به سمت نادیا و مادر قدم بر می داره و مقابلشون می ایسته.
_ ببینم اگه حرفاتون تموم شده بریم سر درس که کلی مونده هنوز.
شیرین نگاهش دوباره همون رنگ تعجب رو می گیره که زمانیک ه پیمان بهش گفته بود نادیا برای امتحاناتش چند روزی میاد خونه اش تا بهش کمک کنه. یه جای کار می لنگید اما هنوز نمی دونست دقیقا کجا؟ با لبخند نگاهی به نادیا و بعد پیمان می کنه و ادامه می ده:
_ آره برید به کارتون برسید، منم یه جارو و دستمالی بکشم به خونه.
نادیا با اعتراض پاسخ می ده:
_ نه این جوری که نمی شه، منم بهتون کمک می کنم. حالا بعدا می ریم سر درس.
آریانا از پشت سر و کله اش پیدا می شه و با خنده نگاهی به جمع می کنه و ادامه می ده:
_ نادیا تو فردا امتحان داری، بهتره بری سر درست. من به شیرین خانم کمک می کنم.
با حرف آریانا، نادیا جایی برای بحث نمی بینه و آروم سرش رو پایین می اندازه و به سمت اتاقش می ره تا کیف و کتاب هاش رو برداره و پیمان هم پشت سرش راه می افته و آریانا جای جارو رو می پرسه و به طرفش می ره.
پیمان پشت سر نادیا وارد اتاق می شه و می گه:
_ بهتره همین جا بشینیم سر درس. بیرون هم سر و صداست حواست پرت می شه و هم این که رو میز تحریر راحت تره کار کردن.
نادیا نگاهی به میز کوچیک رو به روش می کنه و هم زمان تو ذهنش این میز رو با میز اتاق پیمان مقایسه می کنه و بعد با بد خلقی به زبون میاد:
_ نمی خوام این میز خیلی کوچیکه. میز ناهار خوری که نمی ذاری بریم لا اقل بریم رو میز اتاق تو اون از ای نجا بزرگتره.
پیمان برای فیصله دادن به بحث های حاشیه ای و شروع سریعتر درس موافقت می کنه و به سمت اتاقش راه می افته و نادیا هم خندان به دنبالش.
پیمان روی میز رو خلوت می کنه و نادیا هم پشت میز می شینه و پیمان درس رو شروع می کنه.
نادیا مدام سرش دور اتاق می گرده و یا روی میز در حال زیر و رو کردن وسایلشه.
پیمان عصبی چشم می دوزه بهش و می گه:
_ نادیا حواست به من باشه. این جوری پیش بری تا خود صبح باید بیدار بمونی، حالا خود دانی.
_ خسته شدم خوب.
_ نادیا هنوز 40 صفحه نخوندیم. حواست رو بده به من.
نادیا ناگهان از روی صندلی بلند می شه و در مقابل نگاه متعجب پیمان به طرف تخت می ره و ثانیه ای بعد روی تخت لم می ده و بالشی از زیر روتختی بیرون می کشه و پشت سرش می گذاره.
پیمان عصبی به طرفش بر می گرده و می گه:
_ نادیا بیا سر میز بشین. این جوری درس خوندن نمی شه.
_ اوف… من دارم گوش می دم. حالا چه فرقی می کنه روی تخت گوش بدم یا رو صندلی؟
پیمان عصبی صندلی اش رو به سمت تخت بر می گردونه و ادامه درس رو شروع می کنه.
چند دقیقه ای گذشته یا نگذشته که نادیا بالش سمت دیگه رو هم از زیر روتختی در میاره.
هنوز بالش رو کامل بیرون نکشیده که پیمان با نگاهی حرصی و عصبی به بالش چشم می دوزه و زمزمه میک نه:
_ اون بالش منه. بذارش سر جاش.
_ نمی خوام بخورمش که.
_ من اون بالش رو می ذارم زیر سرم نادیا. خواهش می کنم بذارش سر جاش.
اما نادیا که حالا انگار ازش خواستن از گنجش بگذره، با سماجت بالش رو توی بغلش می گیره و زیر زیرکی به خودش فشارش می ده.
چیزی تو ذهن پیمان به حرف زدن در میاد و زمزمه می کنه مگه این همه زندگیت نیست؟ مگه دوستش نداری؟ پس چرا نباید بالشِت رو تو بغلش بگیره؟ مگه قرار نیست جزئی از وجودت باشه، پس باهاش کنار بیا.
ساعت حدود 7 شب رو نشون می ده که بالاخره در نیمه باز اتاق باز تر و شیرین وارد اتاق می شه. پیمان رو می بینه که خسته در حال توضیح درس و نادیا بالش به بغل و خسته و اخمو در حال گوش دادنه.
با ورود شیرین نادیا ناگهان لبش پر خنده می شه و از روی تخت پایین می پره و به سمت شیرین جون خیز بر می داره.
صدای پیمان بلند می شه:
_ نادیا خواهش می کنم.
_ خسته شدم. اَه!
_ بسه بچه ها هر دو خسته این. پاشین بیاین بیرون یه چیزی بخورین. ناهارم نخوردین.
_ مامان تازه ساعت 12 از سر میز صبحانه پا شدیم.
_ خیله خوب دیگه، پیمان پاشو مادر.
با صدای زنگ در و بعد ورود پدر پیمان، نادیا بعد از سلام و احوال پرسی به سمت آشپزخونه می ره و هم زمان با نگاه آریانا رو هم صدا می کنه.
_ جانم؟
_ کمک می کنی قابلمه رو بذاری روی گاز بزرگه؟
_ آریانا هم زمان با جا به جا کردن قابلمه با لبخند زمزمه می کنه:
_ همه چی عالیه؟
نادیا بی هیچ کلامی تنها گوشه در قابلمه رو باز می کنه.
هم زمان پیمان هم وارد آشپزخونه می شه و با خنده نگاهی به گاز و آریانا و نادیای بالا سرش می کنه و آروم زمزمه می کنه:
_ بی خیال! کسی هم ازت انتظار کوفته به این بزرگی و خراب نشده نداره. خودت رو ناراحت نکن.
بعد همزمان به سمت گاز میاد تا در ظرف رو بر داره که نادیا با اخم دستش رو پس می زنه و رو بهش می گه:
_ فضولی نکن. کمک کنید میز رو بچینین.
در قابلمه رو بر می داره و سریع کوفته رو با دو تا کفگیر بر می داره و توی دیس نیمه گود می گذاره و از مخلفات دورش و مقداری هم آبش می ریزه و دورش رو با سبزی تازه تزئین می کنه و بعد با لبخند از آشپزخونه بیرون و به سمت ناهار خوری می ره.
دیس تقریبا بالای سر نادیا ست و نمی تونه داخلش رو ببینه اما لبخند نادیا کافیه تا باورش بشه که شاهکار انجام شده و باختش رو باید بپذیره. این نگاه پیروز رو خوب می شناخت. بارها روی لب های دختر دیده بود، پس دلیلی برای حتی ثانیه ای شک کردن وجود نداشت.
نگاه گرمش رو دوخته بود به صورت نادیا و روی ابر ها سیر می کرد. باز نادیا بهش ثابت کرده بود که بهترین انتخاب رو کرده.
شیرین چشم دوخته بود به نادیا و لبخند زیباش. نمی تونست از نگاهش بفهمه غذا چه طوره؟ می تونست وا نرفته باشه و می تونست وا رفته باشه اما لبخند روی لب هاش نشانه اعتماد به نفسش باشه. براش مهم ترین مسأله زندگی اش شده بود. انگار ثانیه ها کش می اومدن و کم کم داشت کلافه می شد اما نگاه آریانا نگاه پر افتخار برادری به خواهرش بود. نگاهی که بارها نادیا تجربه اش کرده بود و تونسته بود طعم همون نگاه های پدر رو براش بده و غم ندیدن چنین نگاهی از پدر و مادر رو براش کمرنگ کنه.
نادیا سرش بالا بود و به هیچ چیز و هیچ کس نگاه نمی کرد حالا خالی بود. خالی تر از همیشه. آروم بود، درست مثل ساحل. هیاهوی دریا رو می شنید اما خودش ساحل امن بود و به امنیتش مطمئن.
بالاخره دیس رو روی میز می گذاره و با لبخند و در حال نشستن روی صندلی خالی کنار آریانا و پیمان و رو به جمع می گه:
_ بفرمایید. خدا کنه مزه اش رو دوست داشته باشین.
آروم سرش رو بالا می گیره و خیره به نگاه متعجب پیمان، مهندس راستین و شیرین جون نگاه می کنه.
مهندس راستین به زبون میاد:
_ شاهکار کردی دختر. من رو یاد بچگی هام و جشن هامون انداختی. دستت درد نکنه بابا جان.
جمله به دلش می شینه. مخصوصا تیکه کلام بابا جان. سرش رو پایین می اندازه و زمزمه می کنه:
_ اول بخورین، بعد…
در انتها با صدایی آروم جمله اش رو این طور تموم می کنه:
_ پدر جون….
آریانا کلام رو می شنوه، چشم می دوزه به نادیا و بعد آروم دستش رو روی دست نادیا می گذاره و فشار اندکی می ده.
نادیا که همه رو تنها نظاره گر می بینه خودش کفگیر رو دست می گیره و برشی به کوفته میزنه و بعد نگاهش رو به آریانا می دوزه
آریانا کفگیر رو می گیره و مشغول تکه کردن می شه و بعد می گه:
_ شیرین خانوم من بریزم براتون یا خودتون بر می دارین؟
سیمین بدون هیچ حرفی بشقابش رو مقابل آریانا بالا می گیره و به همین شکل برای بقیه هم می ریزه.
اولین قاشق رو دهانش می ذاره و با لذت می جوه. همون طعم کودکی ها تو دهنش میاد. لبخند روی لبش می شینه و نگاهش به سال ها قبل بر می گرده. چشم می دوزه به شیرین و یاد شام بله برونشون می افته. طعم دقیقا همون طعمه. طعم جوانی، طعم عشق، طعم گرمای اولین نگاه سرخ شیرین. سرش رو بالا می گیره و خیره می شه به شیرین، شیرین هم با لبخندی گرم و هم زمان سرش رو بالا می گیره و چشم می دوزه به پیام. هر دو تو یه دنیای دیگه ان. طعم همون طعمه خاطره ها مثل یه فیلم از مقابل چشمای شیرین می گذرن.
پیمان با لذت مشغول خوردنه و هر قاشق رو آن چنان با ولع می خوره که انگار بعد از سال ها غذایی جلوش گذاشتن. سرش رو بالا می گیره تا نگاه مامان و باباش رو هم تجزیه تحلیل کنه و ببینه اون ها هم به نظرشون غذا خوشمزه اس یا این فقط نظر خودشه؟
سرش که بالا می ره لحظه ای با تعجب روی صورت مادر و بعد پدر می لغزه. دو نگاه زل زده به هم و دست پدر که آروم روی دست مادر به حالت نوازش حرکت می کنه. شوک زده و گیج سریع نگاهش رو از روی اون ها بر می داره و به نادیا و آریانا خیره می شه. این بار دست آریانا رو به حالت نوازش روی دست نادیا می بینه.
ثانیه ای با حسرت نگاهش رو روی دست نادیا ثابت می کنه و بعد کم کم لبخند گرمی لبش رو می پوشونه و زمزمه می کنه:
_ آقا قبول نیست، سر من این وسط کلاه رفته. این از این دو تا که یادشون رفته پسر خرس گنده دارن اینم از این دو تا که یادشون رفته ما این جا نشستیم. میشه بگین یهو چرا همه تون رمانتیک شدین؟
شیرین سرش رو زیر می ندازه و پیام با خنده به پیمان و بعد به نادیا نگاه می کنه. بعد از چند ثانیه از روی صندلی بلند می شه و به سمت نادیا می ره و آروم ب*و*سه ای روی موهای نادیا می زنه.
نادیا بهت زده نگاهش رو به مهندس راستین می دوزه که پیام ادامه می ده:
_ دستت درد نکنه دخترم. دست پختت حرف نداشت، درست مزه همون کوفته شب بله برونمون رو می داد. من و شیرین رو برد به اون سالها. یاد خدا بیامرز مادرم افتادم. هر چی خاک اونه عمر با عزت و خوشبخت تو باشه.
اشک شوق آروم راهش رو روی گونه نادیا باز می کنه و آریانا فشار دستش رو روی دست نادیا بیشتر می کنه و در دل دنیایی ممنون مهندس راستین می شه به خاطر هدیه ارزشمندش به عزیز ترین موجود زندگی اش نادیا. ب*و*سه ای که سال ها خواهرش منتظر بود تا یک بار پدر روی سرش بگذاره.
شیرین از روی صندلی بلند می کنه و نادیا رو در آغوش می گیره و بوی سینه نچشیده مادر رو براش زنده می کنه. نادیا غرق خوشی می شه. دیگه چیزی نمی خواد، دیگه ناراحت نبود که چرا سال ها مجبور بود خودش غذا بپزه به جای اینک ه دست پخت مادرش رو بخوره؟
بالاخره غذا به پایان می رسه و پیمان همه رو وادار به نشستن می کنه و خودش سریع شروع به جمع و جور کردن میز می کنه.
شیرین و پیام از خدا خواسته روی مبل کنار هم از این فرصت به دست اومده استفاده و خاطرات رو مرور می کنن و آریانا با لبخند سرش رو زیر می اندازه و خودش رو مشغول ور رفتن با تلفنش میک نه.
نادیا آروم از روی مبل بلند می شه و به سمت آشپزخونه می ره برای کمک به پیمان.
پیمان بوی نادیا رو حس می کنه و همزمان سرش رو بر می گردونه که نادیا رو پشت سرش و با دستی پر می بینه.
بی هیچ کلامی لیوان ها رو ازش می گیره و داخل ماشین ظرفشویی می ذاره و بعد به طرفش بر می گرده و رو به روش می ایسته و با قدم هایی کوتاه فاصله بینشون رو کم و کمتر می کنه.
دل نادیا دوباره تو سینه می لرزه و با لذت بوی تن پیمان رو به ریه هاش می فرسته و چشماش رو کم کم بالا میاره و بالاخره هر دو چشم تو چشم مشغول نگاه کردن به هم می شن.
تمام تلاشش رو می کنه تا تمام عشقش رو تو نگاهش بریزه و این عشق رو به نادیا تقدیم کنه. عشقی که حالا مطمئنه در مقابل چنین دختری هیچه.
بالاخره نادیا بی طاقت می شه و برای جلوگیری از هر عمل نا به جایی سرش رو سریع پایین مین دازه و قدمی از پیمان فاصله اش رو زیاد می کنه.
پیمان قلبش بهش حکم می کنه و آروم قدم عقب رفته نادیا رو با قدم رو به جلوی خودش خنثی می کنه و دستش آرووم به طرف دست نادیا می ره و ثانیه ای بعد اون رو می گیره و توی دست خودش و فشارش می ده و سرش رو پایین می گیره و ب*و*سه آروم و نمناکی روی دستش می زنه.
جریان برقی عجیب و باور نکردنی ناگهان از تمام بدن نادیا عبور می کنه و گر می گیره، بدنش بی اختیار می لرزه و نگاهش سرخ می شه اما توان کوچکترین حرکتی رو در خودش نمی بینه.
بالاخره پیمان سرش رو بالا میاره اما دست نادیا هنوز توی دستشه.
نگاهش همچون دو گلوله آتش سرخ سرخه. دستاش می لرزه و صدای نفس هاش به وضوح به گوش نادیا می رسه.
قلب نادیا تپشی دیوانه وار رو آغاز می کنه و هم زمان صدای پیمان تو گوشش می پیچه:
_ ازت ممنونم! لیاقتت خیلی بیشتر از این ب*و*سه است. حتی زبونمم قاصره از هر حرفی اما نگاهم پر از همه حرف های توی دلمه نادیا. از نگاهم بخون.
نادیا می لرزه و آب دهنش رو به سختی فرو می ده و قطره اشک آروم از گوشه چشمش سرازیر می شه.
قطره رو پایین نرسیده با نوک انگشت می گیره و به لبش می بره و ب*و*سه آرومی میزنه بهش. بعد آروم دست نادیا رو رها می کنه و قدم به بیرون می ذاره.
آریانا نگاهش رو آروم از روی پیمان و نادیا بر می داره و با لبخند سرش رو پایین می اندازه و توی دلش دعا می کنه خواهرش به عشقی که لایقشه برسه.
بالاخره پدر و مادر پیمان خداحافظی می کنن و از در بیرون می رن. با خروجشون آریانا، پیمان و نادیا رو راهی ادامه درسشون می کنه و خودش مشغول جمع کردن ظرف ها می شه.
دوباره هر دو به سمت اتاق پیمان می رن اما این بار با قلب هایی کوبنده و نگاه هایی که با تلاش از هم می دزدن و قدم هایی لرزان وارد اتاق می شن. نادیا روی تخت پیمان خسته و با چشمانی خمار لم می ده و چیزی تو وجود پیمان می لرزه. ثانیه ای چشم می دوزه به نادیا اما تاب ادامه نگاه رو نمی آره و آروم نفسش رو بیرون می ده و از مقابل نادیا می گذره و سریع کیف و کتاب نادیا رو بر می داره و به طرف در بر می گرده.
تو آخرین لحظه و قبل از خروج کاملش نیم نگاهی به نادیا می کنه و زیر لب زمزمه می کنه:
_ این جا به دو دقیقه نکشیده خوابت می بره، هنوز 70 صفحه مونده. بیا ناهار خوری می شینیم سر میز.
آریانا با تعجب به پیمان نگاه می کنه و پیمان با سری رو به پایین دوباره همون دلایل رو تکرار می کنه و آریانا تنها لبخندی می زنه و تو ذهنش به این بهانه عاشقانه پیمان بلند می خنده.
نادیا هنوز کامل روی مبل ننشسته که رو به پیمان و با نگاهی از یک سو دلخور و از سوی دیگه شرور و خندان شروع به حرف زدن می کنه:
_ می گم یادت نرفته شرط رو باختی که؟
_ مگه می شه چنین خاطره ای هیچ وقت از یادم بره؟
لحظه ای دلش از خوشی حرف پیمان می لرزه اما باز یاد این زبون به کام گرفته پیمان و این عقب کشیدن هاش از خودش می افته و ناگهان فکری مثل برق از ذهنش می گذره و رو به پیمان می گه:
_ خوب پس برات کاملا فراموش نشدنی اش می کنم. حالا شرط من!
آروم و زیر لب زمزمه می کنه:
_ شما جون بخواه.
نادیا با بدجنسی ادامه می ده:
_ جونت مال خودت، باید برام تقلب بنویسی. شرطش همین بود.
_ چی؟
با صدای نیمه فریاد پیمان و خنده بلند نادیا سریع از دستشویی بیرون و خودش رو به ناهار خوری می رسونه.
تنها یه نگاه به قیافه شر و شیطون نادیا براش مسلم میکنه که بد حال پیمان رو گرفته حالا داره حسابی تفریح می کنه.
با خنده رو به پیمان که با نگاهی ثابت به نادیا چشم دوخته می کنه و می گه:
_ ها چیه؟ خوردی خواهرم رو. چرا این جوری نگاهش می کنی؟
_ از خودش بپرس. ببین چه شرطی گذاشته؟
_ ثانیه ای به عقب بر می گرده و زمانی که نادیا فقط 14 سال داشت و شرط بندی ای که با هم کرده بودن و طبق معمول همیشه باخت خودش و شرط های عجیب نادیا توی ذهنش اومد.
_ با یادآوری اون صحنه لبش پر از خنده می شه و رو به پیمان ادامه می ده:
_ ببینم نکنه به تو هم گفته باید دو دور بیاد رو کولت و سواری اش بدی که این جور میخ شدی؟
_ ثانیه ای طول می کشه تا حرف آریانا رو تو ذهنش حلاجی کنه و بعد با لبخندی عجیب به نادیا چشم می دوزه و ادامه می ده:
– کاش همچین شرطی گذاشته بود که به جای دو دور، دو روزم حاضر بودم بهش کولی بدم.
بعد دوباره حرفش رو پی می گیره و رو به نادیا می گه:
_ امکان نداره نادیا. شرطت رو عوض کن، سرم بره انجامش نمی دم.
_ وروجک چه شرطی گذاشتی این داره پس می افته؟ من غیرتی ام ها. منو دست کم نگرفتی که؟
_ برو بابا! بی خیال آریانا. این یه چیزیش می شه وگرنه من فقط بهش گفتم باید برام تقلب بنویسه.
_ سرش رو آروم می اندازه پایین و به زحمت خنده اش رو خفه می کنه و هم زمان پیمان رو تصور می کنه در حال تقلب نوشتن.
_ با تمام تلاشش باز هم نمی تونه خنده اش رو خفه کنه و بالاخره همچون بمب، شلیک خنده اش به هوا می ره.
_ مرگ… بایدم بخندی. تو که جای من نیستی. غیر ممکنه نادیا. یه چیز دیگه بگو.
_ همین که گفتم. شرط بستی و حالا هم باختی، حالا عین مرد پای باختت بایست.
_ نادیا تو دست شیطون رو از پشت بستی. کوتاه بیا بچه مردم سکته می کنه الان. یه شرط دیگه بذار براش.
_ نه… همین که گفتم.
_ نادیا لج نکن. کل کتاب رو خوندیم فقط همین 70 صفحه مونده. آخه خودت دلت میاد با این همه زحمتی که کشیدی و این کتاب رو خوندی باز بیای تقلب بنویسی؟
_ خوب همین 70 صفحه رو بنویس.
اخماش رو در هم می کشه و عصبی از روی صندلی بلند می شه و زیر لب زمزمه می کنه:
_ من هی میگم نره تو می گی بدوش. ما نیستیم آقا.
_ همین که گفتم.
ناگهان پیمان به طرف نادیا بر می گرده و می گه:
_ میگم اصلا یه چیزی… بیا امشب رو بی خیال شو. هم این که فقط 70 صفحه مونده از کتاب و به نظر من که نمی ارزه شرطت رو سر 70 صفحه حروم کنی، هم این که باز یه کم فکر کنی شاید یه شرط بهتر به ذهنت رسید و خواستی شرطت رو عوض کنی. چه طوره؟
_ اومم… بدم نیستا. راست می گی، یه کتاب 500-600 صفحه ای رو مجبور نشم بخونم راحت تر از اینه که برای 70 صفحه باهات چونه بزنم. Ok بیا جاهای مهم این 70 صفحه رو بگو که دیگه حال کلش رو ندارم بدو.
پیمان از معافیت فعلی اش با خیالی آسوده نفس حبس شده اش رو بیرون می ده و دوباره سر میز بر می گرده و شروع به ادامه درس می کنه.
روزها از پی هم می گذشتند و هر روز پیمان و نادیا به هم نزدیک تر می شدن و چیز های بیشتری از خصوصیات اخلاقی هم دیگه دستشون می اومد. حالا کم کم پیمان به نادیا عادت کرده بود و زوایایی از وجود نادیا رو می دید که تا به حال ندیده بود. چیزهایی که در نظرش خیلی مهم تر از این بود که بخواد روی لباس پوشیدن نادیا یا راه رفتنش یا شیطنت های بی جاش زوم کنه.
نادیا دختر راحت و در بیشتر مواقع آرومی بود و این آرامش رو خیلی راحت تونسته بود به پیمان هم منتقل کنه. خستگی رو تنها با یک نگاه پاک و ساده اش از وجود پیمان بیرون می آورد و خنده رو مهمون لب هاش می کرد. تو اوج دست و پا زدن های پیمان برای فرو کردن مطالب توی مغزش با شیطنت های گاه و بی گاهش خستگی و فشار سر و کله زدن با یک ذهن کاملا دست نخورده از نظر معلومات رو از تن پیمان بیرون میاورد.
گاهی تو خودش می رفت و ساعت ها کور می شد و هیچ کس رو نمی دید. بارها تو این مواقع سعی کرده بود بهش دلداری بده یا شریک ناراحتی اش بشه اما هر بار نتیجه عکس گرفته بود و هر بار آریانا بهش گوشزد کرده بود که راهت غلطه.
هر بار بهش گفته بود این طور مواقع باید بی خیال بشی. اون اشک ریخت تو بخندی و ناراحتی اش رو بی اهمیت جلوه بدی تا فراموشش کنه. بارها بهش گفته بود اگر بخوای با اشکاش اشک بریزی بیشتر می بریش تو خودش و غم هاش.
براش سخت بود درک حرفای آریانا، نمی تونست نقش بازی کنه اما می دید که آریانا دقیقا این طور مواقع شروع می کنه به سر و کله زدن و خندیدن به نادیا و غم و غصه هاش. می دید که رفتاری کاملا عکس نادیا در مقابل همون مسأله از خودش بروز می ده ولی نتونسته بود خودش رو اون قدر قوی کنه که بخواد مثل آریانا باشه.
کم کم نادیا ترس پیمان از نزدیکی رو از بین می برد و حالا ساعت ها هر دو کنار هم شونه به شونه هم می نشستن و ساعت ها درس می خوندن و حرف می زدن و از تنهایی و نبود آریانا و خونه ای که تنها دو نفر زیر سقفش بودن ترسی نداشتن.
هنوز نادیا لحظه شماری می کرد تا پیمان دهان باز کنه و به عشقش اعتراف کنه و پیمان با خودش در حال کلنجار رفتن بود و این حس رو که روز به روز هم شدید تر می شد از خودش دور می کرد.
آریانا نادیا رو می شناخت و بهش مطمئن بود. می دونست سرش بره پاش کج نمی ره. تو این یک هفته، ده روز فهمیده بود که پیمان هم مرد با اراده ایه و جلوی غرایزش رو خیلی خوب می گیره.
می دید که پیمان هنوز مردده و نمی تونه تصمیم بگیره و این تا حدودی خیالش رو راحت تر می کرد. چون می دونست برای نادیا هنوز زوده درگیر این احساس شدن. چون نادیا هنوز چیزای زیادی از سختی های با پیمان بودن نمی دونست که باید زمان بهش اینها رو یاد می داد.
نادیا هنوز سکوت کرده بود و حرفی از شرطی که با پیمان بسته بود به میون نمی آورد و پیمان با سادگی فکر می کرد شرطش رو فراموش کرده یا خودش به غیر ممکن بودنش واقف شده و بی خیالش شده.
سرش رو بالا میاره و نگاهش رو به چشم های خسته نادیا می دوزه. لحظه ای دلش می گیره از این که مجبوره وادارش کنه به درس خوندن، اونم بعد از ده روز بی وقفه سر و کله زدن. همیشه آخرین امتحان برای خودش هم عذاب بود خوندنش چه برسه به نادیا که از هیچ درسی یک کلمه هم نمی دونست و تازه امروز ساعت 2 اومده بود خونه و فردا 10 صبح باید امتحان حقوق تجارت می داد اونم تجارت 3. سخت ترین درس تجارتی.
_ ببین نادیا می دونم سخته.= ولی چاره ای نداریم. یه کم دقت کنی سر در میاری چی دارم می گم. فقط باید هوش و حواست رو کامل به من بدی. باشه دختر خوب؟
نادیا خسته از بی خوابی های این چند وقت و کلافه جواب می ده:
_ نمی تونم. آخه چرا نمی فهمی؟ دارم از زور خواب می میرم. هیچی تو این مغزم نمی ره. دیشب 3 صبح خوابیدم، صبح 7 بیدارم کردی. نیم ساعت نیست رسیدم اون وقت انتظار داری بفهمم که چی داری می گی؟ ولم کن.
صورت به بغض نشسته نادیا دلش رو می لرزونه. آروم دستش رو بلند می کنه و روی شونه نادیا می ذاره و ادامه می ده:
_ می دونم عزیزم. به خدا می دونم چی می گی ولی چاره نداریم. باید بخونیش. یه کم به خودت فشار بیار، این آخریه. باشه؟
نادیا محکم از روی صندلی بلند می شه و با صدایی عصبی و نگاهی لجوج و طوفانی ادامه می ده:
_ نه… بمیرمم دیگه هیچی نمی خونم. شرطمون که یادت نرفته هنوز؟ باید بیای کمکم کنی تقلب بنویسیم. 540 صفحه کتابه. اگر بخوای برام روخونی هم کنی تا پس فردا طول می کشه. همین.
_ نادیا باز که رفتی سر خونه اول. بهت یه بار گفتم سرم بره همچین کاری نمی کنم. می خوای تقلب کنی به سلامت، برو خونه ات خودت می دونی. دور منم خط بکش.
عصبی صداش رو سرش می اندازه و ادامه می ده:
_ اِ؟ این جوریه؟ این جوری رو خودت اسم مرد می ذاری؟ هه! تو شرط بستی با من. جنابعالی نبودی که اون روز می گفتی هر شرطی باشه قبول داری؟
_ آره من بودم. هنوز هم سر حرفم هستم ولی بهت گفتم شرطت با اعتقاداتم کاری نداشته باشه. خودت خوب می دونی از تقلب متنفرم.
با غیض نگاهش رو به پیمان می دوزه و ادامه می ده:
_ باشه. شرطم رو عوض می کنم بیا منو بب*و*س.
بعد پوزخندی می زنه و ادامه می ده:
_ البته نه پیشونی یا گونه ام رو.
یه لحظه خودش هم از حرفی که از زبونش در اومده چهار شاخ می شه. تو باورشم نمی گنجه که این خودش بوده که دهان باز کرده و چنین حرفی زده. کم کم مزه حرفی که زده تو دهنش میاد و سرش پایین و پایین تر می ره و رنگش سرخ و سرخ تر. دیگه دیر شده برای بر گردوندن کلام به دهانش. فقط دعا میکنه زمین دهان باز کنه و بره توش یا زمان ناگهانی به عقب بر گرده. فقط چند ثانیه تا با دست محکم روی دهنش رو بگیره و نذاره این بار این حرف از دهنش بیرون بیاد.
یه لحظه کُپ می کنه. به گوش هاش اعتماد نمی کنه که چنین حرفی از دهان نادیا در اومده باشه. نمی تونه باور کنه که این دختر چنین حرفی زده باشه.
می دید که تو اوج عصبانیته و صداش رو، روی سرش انداخته، می دید که خسته است، می دید که صبر و تحملش تموم شده اما باز هم نمی تونست درک کنه که چنین حرفی بزنه. می دونست لج کرده، می دونست داره گند اخلاقی می کنه، می فهمید فشار روشه اما باورش نمی شد چنین بازی ای رو شروع کرده باشه.
عصبی و با صدایی دو رگه و چشم هایی که وحشت رو به صورت نادیا آورد، نگاهش رو می دوزه به چشمای نادیا و زیر لب زمزمه می کنه:
_ حتما این شرطت اصلا اعتقادات منو زیر سوال نمی بره. نه؟ برای همین شرطت رو انقدر روی فکر عوض کردی آره؟
عصبی و با صدایی بلند تر ادامه می ده:
_ چرا سرت رو انداختی پایین؟ جواب بده لعنتی.
سعی می کنه جوری این دست و پا گم کردن و ترسش رو از پیمان مخفی کنه. تمام نیروش رو جمع می کنه و سرش رو ثانیه ای بالا می گیره و چشم می دوزه به پیمان و با لحنی قاطع ادامه می ده:
_ لابد این شرط کمتر از تقلب نوشتن رو اعتقاداتت پا می ذاره.
خودش می دونه داره اراجیف به هم می بافه. یه جمله کاملا بی ربط و احمقانه ولی انتظاری بیش از این هم نمی تونه از مغز هنگ کرده اش تو چنین شرایطی داشته باشه.
بعد سریع سرش رو پایین می گیره و راهش رو کج می کنه تا از اتاق بره بیرون که پیمان قدمی محکم به سمتش بر می داره و با صورت کبود از خشم مچش رو محکم می گیره و به سمت خودش بر می گردونه و ادامه می ده :
_ پس چرا داری فرار می کنی؟ هان؟ وقتی برای تو زدن حرفش انقدر راحته چرا برا من عمل کردنش سخت باشه؟ بیا می خوام شرطت رو انجام بدم.
کم کم فاصله اش رو با نادیا کم و کمتر میکنه و دستاش دو طرف صورت نادیا رو محکم می گیره و سرش رو بالا میاره.
نگاهش پر ازخشم و ترسناکه. دست هاش اون قدر محکم دو طرف سر نادیا رو نگه داشته که انگار هر لحظه ممکنه سرش متلاشی بشه.
دستاش رو آروم بالا می بره و در حالی که از درد صورتش بی حس شده روی دست های پیمان می ذاره و سعی می کنه دستاش رو جدا و صورتش رو از این نگاه ترسناک که به مراتب درد بیشتری رو نسبت به درد سرش ایجاد کرده خلاص کنه.
تقریبا فاصله لب هاش با لب های نادیا به اندازه دو انگشته. تمام وجودش از این همه نزدیکی می لرزه. لرزشی که با فشار دست هاش میخواد کم و کمترش کنه. تو ذهنش مدام این احساس پیش میاد که براش این یه چیزه پیش پا افتاده بوده. همین جری ترش می کنه برای ب*و*سیدن. می خواد به خودش ثابت کنه دختری که به این سادگی حرمت شکنی می کنه ارزش ثانیه ای فکر کردن نداره. تو باورش نمی گنجه هنوز که این نادیاست. با این نگاه گستاخ و شاید بی خیال.
لحظه ای فشار دست های نادیا رو روی دسهت اش حس می کنه و نگاهش به طرف دسهت ای لرزون دختر می ره بعد نگاهش روی صورت نادیا ثابت می شه و صورتش رو نزدیک تر می کنه.
چیزی توی نگاه دختر به شک می اندازش. اون معصومیت و پاکی نگاه کم کم گستاخی کلام نادیا رو کمرنگ و کمرنگ تر می کنه براش. لرزش دست هاش بیشتر می شه. صدای نفس های تند و ترسان نادیا توی گوشش فریاد می زنه.
از این همه نزدیکی تنش می لرزه. همیشه تو ذهنش فکر می کرد ساده باشه چشیدن طعم لب های پیمان اما حالا با هر حرکت پیمان به طرفش ترس و پشمونی اش بیشتر می شد.
تو آخرین لحظه به طور ناگهانی دست هاش از دو طرف صورت نادیا پایین می افتن و با حرکت سریع کتاب رو از روی میز بر می داره و از در بیرون می ره و در رو با صدای محکمی به هم می کوبه.
پاهاش آخرین تلاششون رو هم می کنن و بالاخره خسته از این همه تلاش آروم سر می خورن پایین و روی زمین مچاله می شه و اشک آروم آروم روی صورتش جاری می شه و با فشار بالش روی دهانش صداش رو خفه می کنه و خودش رو روی تخت می کشه و زانوهاش رو بالا و سرش و بالشت رو توی زانوهاش فرو می کنه.
وارد خونه می شه و از همون بدو ورودش جو سنگین خونه رو حس می کنه. پیمان رو می بینه که مشغول نوشتن چیزی روی میز ناهارخوریه.
چشم می گردونه به دنبال نادیا که صدای خسته پیمان جوابش رو می ده:
_ بالاخره خوابش برد، توی اتاقه منه.
و دوباره سکوت.
حرف تو دهنش می ماسه و بدون هیچ سوالی به طرف اتاق پیمان می ره و در رو آهسته باز می کنه و نادیا رو می بینه مچاله شده روی تخت با ظاهری خسته و شکسته. در رو رها می کنه و دوباره بر می گرده توی سالن و تنها خیره می شه به پیمان.
ثانیه ای سکوت می شه و بعد پیمان لب باز می کنه:
_ دعوامون شد.
و دوباره سکوت.
_ شام خوردین؟
_ نه.
_ نمی خوای بخوری؟
_ نه.
_ خوبی؟
_ نه.
آریانا کلافه دستاش رو لای موهاش می بره و ثانیه ای بعد با صدایی آروم زمزمه می کنه:
_ میرم بیدارش کنم تا بره توی اتاق خودش بخوابه.
_ نه بذار بخوابه. من تا صبح بیدارم، کار دارم.
_ پس شب به خیر.
_ شب به خیر.
***
کتاب رو می بنده و سرش رو آهسته روی ساعت مچی اش می گردونه، 4 صبحه!
از جاش بلند می شه و کاغذها و کتاب نادیا رو بر می داره و به طرف اتاقش می ره.
آروم و پاورچین وارد اتاق می شه و نگاهش به سمت تخت می چرخه و روی نادیا با پاهایی جمع شده از سرما و بالشش تو بغلش ایست می کنه. قلبش دوباره دیوانه وار می طپه و نگاهش غمگین می شه و قدم هاش به سمت تخت حرکت می کنه و ثانیه ای بعد کنار نادیا روی تخت می شینه و دستش آروم بالا می ره و روی گونه نیمه مرطوب از اشک های ماسیده روی صورتش ثابت می شه.
ثانیه ای صورتش رو نوازش می کنه و بعد آروم موهای پریشونش رو از روی صورتش کنار می زنه و سمت دیگه روتختی رو بر می گردونه روی تن نادیا و آروم بالش کناری رو هم بر می داره و با احتیاط تمام زیر سر نادیا می ذاره و آروم زمزمه می کنه:
_ منو ببخش.
از روی تخت بلند می شه و برگه های تقلب رو روی کتاب می ذاره و ساعت موبایلش رو روی هشت و نیم صبح کوک می کنه و کنار نادیا می ذاره.
کتش رو از توی کمد در میاره و از اتاق بیرون می ره و چند لحظه بعد کلافه از در خونه بیرون می ره.
با صدای زنگ چشماش رو با خستگی باز می کنه و ثانیه ای به دور و برش نگاه می کنه. ناگهان همه چیز یادش می افته. تمام اتفاقات دیروز،دعواشون و در آخر کوبیده شدن در اتاق و رفتن پیمان.
چیزی تو وجودش می شکنه، غم تو نگاهش بیداد می کنه. پیمان رفته بود و غیر ممکن بود دیگه برگرده. بدترین راه رو رفته بود و حالا برای هر برگشتی دیر بود.
اشک دوباره روی گونه اش سرازیر می شه. با صدای دوباره زنگ به خودش میاد و نگاهش بر می گرده به طرف صدا.
موبایل پیمان رو می بینه که داره زنگ می خوره، از این همه بی فکری و حماقت خودش و این همه محبت و به فکر بودن پیمان خجالت می کشه.
تو ذهنش عکس این حالت رو مجسم می کنه و با خودش زمزمه میکنه قطعا من اگر بودم براش زنگ نمی ذاشتم که خواب نمونه. می گفتم به درک لیاقتش همینه!
دوباره بغض می کنه و دستش رو با حسرت به سمت کتاب می بره و زیر لب زمزمه می کنه نمی مردی اگه می نشستی لا اقل 30 صفحه اش رو می خوندی. عوضش حالا پشت اون در ایستاده بود و با خنده و بلند بلند اسمت رو صدا می کرد و می گفت، تنبل خانوم پاشو دیرت شد، نمی رسی به امتحانتا!
بعد با ناز و هزار ادا و اطوار می اومدی بیرون و آقا لقمه حاضر آماده رو می داد دستت و از کنار متلک های آریانا با لبخند می گذشت و سوارت می کرد می بردت تا دانشگاه و تو کل راه هزار جور اعتماد به نفس بهت می داد.
تمام سعیش رو می کرد که سر جلسه شده یک بار بیاد و با نگاهش مطمئنت کنه و دلت رو قرص کنه.
اما حالا چی داری؟ هیچی. حالا خبری از هیچ کدوم این چیزا نیست چون خودت نخواستی. خودت خرابش کردی نادیا.
با تکونی که به سرش می ده افکار رو از ذهنش بیرون و کتاب رو آروم از روی تخت بر می داره که ناگهان برگه های ریزی با خطی ریزتر مقابل چشمش می بینه. لحظه ای شوک زده چشم می دوزه به برگه ها. کم کم ذهنش به کار می افته، خط رو خوب میشناسه. همون خطی که ده روز براش رو کاغذ جزوه نوشته بود. همون خطی که ساعت ها تو نبود صاحبش، بهشون خیره شده بود و روشون دست کشیده بود. حتی نوشته ها رو بو کرده بود تا بوی عطر پیمان تو شامه اش بپیچه و دلش بلرزه.
اشک آروم آروم روی گونه اش دوباره جاری می شه و با دست روی نوشته ها رو لمس می کنه و زیر لب زمزمه می کنه خیلی پستی نادیا. تو پا رو تمام اعتقاداش گذاشتی تو وادارش کردی به کاری که متنفر بود از انجامش. تو لیاقت چنین عشق بزرگی رو نداری تو اون قدر بچه ای که باید قید داشتن چنین مرد بزرگی رو بزنی. تو شعور نداری، تویی که چشمات رو می بندی و دهنت رو باز می کنی، رو چه به چنین محبت و عشق خالصی. تو رو چه به این از خود گذشتگی؟
***
با صدای هق هق بلند نادیا تموم وجودش می لرزه. هزار بار به خودش لعنت می فرسته که جلوی این عشق رو نگرفته بود. هر چیزی رو می تونست تحمل کنه و براش راه حلی داشت جز درد عشق رو، جز گریه های یه آدم عاشق.
نمی دونست چی شده ولی مطمئن بود یه اتفاق ساده و یه قهر کودکانه نبوده. از نگاه پیمان این رو خونده بود. تو نگاه پیمان دیده بود چیزی مرده و حالا کم کم داشت می فهمید چی مرده؟
سریع به سمت اتاق میره و در رو باز می کنه و وارد می شه. نادیای مچاله شده رو محکم تو آغوشش می گیره و به خودش می فشاره و بهش اجازه می ده تا تو یک پناهگاه امن خودش رو سبک کنه.
بالاخره دختر به زبون میاد و زمزمه می کنه:
_ اون… رفت… همش تقصیر من بود…. من خیلی احمقم. من … من مجبورش کردم این تقلب های کوفتی رو بنویسه. من… من بهش گفتم یا این تقلب ها رو بنویسه یا… یا…
نادیا نمی گه یا چی ولی پیمان حدس میزنه اون “یا” همه چیز رو نابود کرده. مطمئنه اون “یا” انقدر رو اعتقاداتش پا می گذاشته که ترجیح داده تقلب نوشتن رو انتخاب کنه.
حرفی نمی زنه، تنها چند ثانیه دیگه نادیا رو در آغوشش می فشاره و بعد آروم از خودش جداش می کنه و وادارش می کنه به آماده شدن.
***
بابک نگاهش به نادیا می افته و با لبخند بهش نزدیک می شه و طبق معمول این چند وقت با سرخوشی همون حرف همیشه رو می زنه:
_ به به. حال این بچه خرخون ما چه طوره؟ ببینم چند دور دوره کردی؟ ببخشید اگه جایی رو نفهمیده باشم برام توضیح می دین؟
با نزدیکتر شدنش چیزی تو نگاه نادیا می بینه که وادارش می کنه به سکوت. چشم های پف کرده و قرمز نادیا براش مسلم می کنه که تا تونسته گریه کرده. دلش پر از غم می شه. تحمل دیدن نادیا رو توی این حالت نداره. عادت به نادیای همیشه خوش و خندون داره و این نادیا براش غریبه ست.
_ نادیا؟ خوبی؟
_ نه بابک افتضاحم.
_ چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
نادیا مثل همیشه که با بابک احساس راحتی و نزدیکی میکنه بی هیچ کم و کاستی تمام ماجرا رو بی وقفه برای بابک تعریف می کنه.
با دست بابک که آروم روی گونه اش کشیده می شه به خودش میاد.
_ نادیا دیگه بسه هر چی گریه کردی، با گریه کردن مشکلی حل نمی شه. تو راه رو اشتباه رفتی نباید با اعتقادات کسی بازی کنی. این بدترین کاره. این آدم ها رو می شکنه بد می شکنه ولی همیشه قلب های عاشق زود می بخشن و بدی های آدما زود از یادشون می ره. مهم اینه که از راه درستش بری. باید بخوای و همه سعی خودت رو بکنی تا اشتباهت رو جبران کنی.
_ اما چه طوری؟
_ تو عاشقی! دل تو باید راهش رو بهت بگه نه من.
_ کمکم کن بابک! مغزم دیگه کار نمی کنه.
_ نمی تونم نادیا. اگه من بهت بگم چی کار کنی منم می شم کمند. کمند بهت راه فهمیدن میزان علاقه پیمان رو گفت ولی نه تو دل تو بود نه تو دل پیمان که راه درست رو بتونه بهت بگه. کمند فقط با عقلش فکر کرد و بهت این راه رو نشون داد و تو بدون حتی یه ثانیه فکر کردن بهش عمل کردی. درصورتی که تو باید خودت با عقل و دلت فکر می کردی و راه فهمیدن عشق پیمان رو پیدا می کردی. چه بسا اون وقت تا حالا بهت اعترافم کرده بود. اما با این کارت برگشتی حتی خیلی پایین تر از خونه اولت. حالا از نو باید شروع کنی. خوب فکر کن. باید دلت بهت راهش رو بگه.
_ برای امتحان می خوای چی کار کنی؟ چیزی بلدی؟
_ هه. جوک می گی؟ لای کتابم باز نکردم.
بابک لبخند آرومی به نادیا می زنه و دستش رو پشتش می ذاره و کمکش می کنه تا از روی نیمکت بلند بشه و به سمت سالن امتحانا می رن.
قبل از جدا شدن از نادیا ثانیه ای نگاهش رو به نادیا می دوزه و بعد زیر لب زمزمه می کنه:
_ اعتقادات عشقت رو به تاراج نده.
بعد بی هیچ حرفی از کنار نادیا رد می شه و نادیا رو با دنیایی سوال و علامت سوال تنها می ذاره. نادیا کلافه روی صندلی اش می شینه و با خودکارش روی نیمکت خط خطی می کنه و هم زمان به حرف های بابک فکر می کنه و مدام آخرین حرف بابک توی ذهنش تکرار می شه.
برگه ها رو پخش می کنن، اما نادیا همچنان تو فکره. انقدر دور از جلسه امتحانه که نمی دونه چند دقیقه یا ساعته که برگه دست نخورده مقابلش روی میزه.
با صدای قدم هایی محکم ذهنش بر می گرده به اولین سال دانشگاه. بوی گس توی شامه اش می پیچه و بدنش دوباره می لرزه فقط نشسته روی صندلی و تو دنیای ذهنش داره قدم رو میر ه اما ترسش از این گسی و صدای کفش هزاران برابر بیش از اون سال هاست که در حال تقلب کردن این صدا رو بالای سرش شنیده بود و حتی برگه اش رو گرفته بود. جرات نمی کنه سرش رو بالا بگیره. تقریبا مطمئنه این صدا و این طعم گس کسی جز پیمان نمی تونه باشه اما باز چشم می دوزه به برگه و دست های سردش رو توی هم می کنه.
_ نیم ساعته برگه ها رو پخش کردن تا کی می خوای به برگه زل بزنی؟ همه سوالا جوابش تو برگه هات هست زودتر بنویس تا وقت کم نیاری.
سرش رو بالا نمیاره اما خوب می تونه حالات پیمان رو تجسم کنه. مطمئنه سرش رو بالا بگیره پیمان رو می بینه با صورتی پر از غم و فکری داغون که به زور خودش رو مجاب کرده تا کنارش بیاد و بهش بگه از روی برگه هاش بنویسه. هر کلام پیمان پشتش دنیایی دل خوری و درده. دنیایی اعتقاده که داره به خاطر نادیا روش چشم می بنده و عذابش رو به جون می خره.
ناگهان به عمق حرف های بابک پی می بره دستش توی جیبش و دور کاغذهای تقلب فشرده می شه و ذهنش به کار می افته. هر خط این تقلبا یه خط از اعتقادات پیمانه، عشق زندگی ات، کسی که حاضر نیستی خار به چشمش بره.
برگه ها لحظه به لحظه فشرده تر می شن و مچاله تر. بعد آروم دستش رو از جیبش بیرون میاره و سرش رو روی برگه ها خم می کنه و نگاهش به برگه سوالات می ره. یک سوال تشریحی چهار قسمتی و 10 سوال تستی.
تمام هوش و حواسش رو به کار می گیره و سوالات تستی رو می خونه. هر سوال رو شاید بیشتر از 5 بار می خونه تا جواب بده. از تمام استدلال های درست و غلطش برای رسیدن به معقول ترین و درست ترین پاسخ استفاده می کنه.
بالاخره سوالات تستی رو تموم می کنه و سر سوالات تشریحی می ره. هر چی بیشتر فکر می کنه کمتر سر در میاره. م*س*تاصل دوباره و دوباره سوال ها رو می خونه. ناگهان نوشته بالای برگه در نظرش پر رنگ و پر رنگ تر می شه
« استفاده از قانون تجارت بدون حاشیه نویسی بلا مانع است.»
سریع دستش رو بلند می کنه و در کسری از ثانیه صدای پیمان از همون فاصله به گوش می رسه که:
_ سوال پاسخ داده نمی شه، سوالات واضح هستن.
اما نادیا با سماجت دستش رو بالا می گیره و با خودش زمزمه می کنه نادیا الان وقت لج کردن نیست الان تنها زمانی که حتی شکستن غرورت هم اهمیتی نداره. بعد آروم زمزمه می کنه:
_ سوال ندارم استاد، فقط یک کتاب قانون می خوام.
_ کتابتون رو خودتون باید می آوردین.
با خودش زمزمه می کنه نادیا آروم باش. تلخی اش رو به دل نگیر. فکر کن اون فقط یه استاده که سر جلسه اومده و تو هم یه دانشجویی مثل بقیه. بغضش رو می خوره و آروم ادامه می ده:
_ متاسفم استاد، اما…
صدای بابک سکوت رو می شکنه و در حالی که کتابش رو بالا گرفته کمی به عقب خم می شه.
پیمان دستش به سمت کتاب می ره و نادیا سرش برای ثانیه ای به بالا و روی صورت پیمان ثابت می شه. هم زمان پیمان کتاب رو به طرفش می گیره و ثانیه ای بهش چشم می دوزه و بعد لبخند محوی روی صورتش می شینه و قبل از دادن کتاب ثانیه ای اون رو باز و انگشنش روی صفحه ای بین کتاب می مونه و به همون شکل کتاب رو به طرف نادیا می گیره.
کتاب رو آروم و به همون شکل می گیره و صفحه رو باز می کنه. تقریبا جای تقریبی جواب سوالاته. این رو از کلمات و توضیحات نوشته شده در صفحات می فهمه. با بدبختی و فشار زیاد به مغزش دوباره شروع به خوندن مسأله و جواب دادن می کنه. بالاخره به قسمت نهایی سوال می رسه که نوشته:
_ ماده 403 قانون تجارت را شرح داده و ارتباط آن با ماده 249 همان قانون بیان کنید.
صفحات رو می چرخه و مواد رو پیدا می کنه و می نویسه روی کاغذ و شروع به توضیح و به هم بافتن می کنه. تو دلش خدا رو شکر می کنه که لا اقل مسأله داده استاد و می تونه یه چیزی سر هم کنه.
با صدای پیمان به خودش میاد:
_ وقت تمومه برگه تون رو نمی خواین بدین؟
سریع آخرین کلمات رو هم می نویسه و برگه رو بالا و به سمت پیمان می گیره.
تو آخرین لحظه گوشه دست پیمان به دستش می خوره و می لرزه. سرش رو ناخودآگاه بالا میاره و پیمان رو می بینه با چشم هایی که زل زده به صورتش. سرش رو پایین می اندازه که صداش به وضوح به گوشش می رسه:
_ ممنونم که به اعتقاداتم احترام گذاشتی. این باارزش ترین کاری بود که می تونستی بکنی، ممنون.
دلش ناگهان از خوشی می لرزه دوباره و این بار با اعتماد به نفس بیشتر و لبخندی عمیق سرش رو بالا می گیره و تو ذهنش هزار بار ممنون می شه که پیمان از خطاش گذشته، اما به محض رسیدن نگاهش به نگاه پیمان تنش می لرزه. این نگاه اون نگاه پیمان همیشگی نبود. لحظه ای مات بهش نگاه می کنه و لبخندش رفته رفته کمتر و بالاخره محو می شه. از نگاهش می ترسه چیزی تو نگاهش می بینه که ناخودآگاه زنگ خطری رو تو گوشش می زنه. دست هاش تو هم می ره تا جلوی لرزش و استرس ناگهانی اش رو بگیره.
پیمان رو می بینه که بی هیچ حرفی از کنارش عبور می کنه و به طرف در کلاس می ره. تو آخرین لحظه اختیار از دست می ده و با چند قدم بلند فاصله ایجاد شده رو کم می کنه و همزمان با صدایی که به زور آروم نگه داشته و نگاهی دوخته به قامت پیمان از پشت ادامه می ده:
_ پیمان… منو ببخش. من دیشب واقعا نفهمیدم چی شد که اون حرفا رو زدم. پیمان…
ثانیه ای بر می گرده و با لحنی خالی از هر حسی، چه خشم و چه محبت و با صدای کمی بلندمی گه:
_ من در حال حاضر و تو موقعیت فعلی راستین هستم خانوم راد. سعی کنید موقعیت شناس باشید. می دونی خانوم راد، یه م*س*ت، تو م*س*تی می تونه حرف هایی بزنه که کل زندگی اش رو تو یه لحظه به باد بده. مهم اینه که تو نوشیدن حد خودش رو بدونه و بتونه خودش رو کنترل کنه. اگه خواستی ذات واقعی آدم ها رو بشناسی تو م*س*تی بشناس. با اجازه!
پیمان لحظه به لحظه دور و دورتر می شه و صداش لحظه به لحظه بلندتر می شه تو گوش نادیا. نمی تونه منظور پیمان رو درک کنه فقط می تونه درک کنه که همه چیز خراب شده.
اشک تو چشماش پر و پرتر می شه و بعد از تلاشی بی وقفه در نهایت، آروم روی گونه اش سرازیر می شه و با قدم هایی سنگین به طرف بیرون ساختمون دانشگاه می ره.
سارا خودش رو به نادیا می رسونه و با خنده ای سرخوش و فشار آرومی که به پشت نادیا میاره اون رو از فکر و خیال بیرون میاره و بلند شروع به حرف زدن میکنه.
ثانیه ای طول می کشه تا توی اون همه فریاد صدای پیمان توی ذهنش صدای سارا وارد و به گوشش برسه.
_ هی… کجایی نادیا؟ بابا بی خیال! مرادی هیچکی رو نمی اندازه. ده رو به همه می ده. تازه اصلا نده، نهایتا می افتی و ترم دیگه دوباره می گیری. دیگه خیلی خنده داره که اشک می ریزی. کوتاه بیا الان همه شاخ در میارن.
ضربه آروم دست بالاخره به زمان حال برش می گردونه. نگاه خسته و در هم شکسته اش رو به سارا می دوزه و می گه:
_ سارا ببخش اصلا حواسم نبود به حرفت. ببینم بابک رو ندیدی؟
_ چرا عزیزم. یه کم دقت کنی می بینی بهار جون آویزون کی شده؟
_ هان؟ می گم بابک کجاست؟
_ وای نادیا مثل این که بد قاطی کردی ها. خوب اون جاست دیگه. باز بهار بهش گیر داده و عشوه میاد.
_ آهان.
_ خوبی نادیا؟
– میرم کتاب قانونش رو بدم، تو نمی یای؟
_ نه قربونت حوصله اون دختره مزخرف رو ندارم. ولی پیش ماشینم منتظرتم. البته اگر با من میای. اگه هم با بابک اومدنی شدی که به منم خبر بدین که خودم بیام دیگه.
_ هان؟ کجا بیای؟
_ ای بابا نادیا اصلا تو باغ هستی؟ امروز امتحان آخر بودها. قراره بریم ناهار بیرون دیگه. “ریحون” قرار گذاشتیم امیر و مریم هم ساعت 1 گفتن اون جان.
_ باشه. فعلا برم.
***
_ بابک کتابت، ممنون.
_ تونستی بنویسی؟
_ ای یه چیزایی نوشتم.
_ بذار با هم چک کنیم.
_ پس راه بیافت دیگه. به سارا هم یه زنگ بزن. گفت بهش خبر بدیم چی کار می کنیم؟
بهار اخمی رو صورتش میاره و بین حرف نادیا می پره:
_ نادیا داشتیم سوال ها رو حل می کردیما.
_ سوالا جوابشون تو کتاب هست. به خودت زحمت بده کتابت رو باز کن پیدا کن جواب ها رو. بابک بریم دیر شد.
_ با اجازه خانوم، بریم نادیا جان.
تو اون همه فکر و خیال داغون با دیدن قیافه برج زهر مار بهار بی اراده خنده اش می گیره. خنده ای که حتی سعی نمی کنه جلوش رو بگیره.
_ بالاخره ما خنده ات رو دیدیم امروز. کم کم داشتم دق می کردما! عادت نداریم نادیای این جوری رو ببینیم.
_ کم کم عادت می کنی.
_ این عادت کردن آدم رو کسل می کنه نادیا. سعی کن خودت هم به چیزی عادت نکنی. خودت باش! همون نادیای خوش و خندون و شاد و بی خیال.
_ بابک جوک می گی؟
_ نه نادیا! باید یاد بگیری خودت باشی و با مشکلات از راه خودت روبرو بشی. تسلیم مشکل نشو، خودت رو باهاش وفق نده، بذار مشکل جلوت سر خم کنه نه تو جلو مشکلات.
_ بابک بی خیال! امروز انقدر حرفای فلسفی شنیدم که مغزم هنگ کرده. من صاف و پوست کنده و شفاف بهم یه حرفی رو می زنن به زور می گیرم، چه برسه به این مدلی حرف زدن.
_ باز چی شده؟ چرا تو همی؟
_ حرف هاش رو نمی فهمم. من به خاطر اون گند زدم به امتحانم اون وقت آخرشم این بود نتیجه اش.
_ اشتباه نکن نادیا تو به خاطر عشقت و علاقه ات این کار رو کردی. چون ارزش پیمان برات خیلی بیشتر از این امتحان بود.
_ اون گفت یه م*س*ت تو م*س*تی می تونه حرف هایی بزنه که کل زندگی اش رو به باد بده. اون گفت…
_ حرف درستی زده.
_ این حرف چه ربطی داره به من؟
_ تو توی خستگی و عصبانیت نتونستی خودت رو کنترل کنی و نتونستی به حرفت اول فکر کنی بعد دهن باز کنی. این همون م*س*تیه. آدم م*س*ت هم نمی تونه درست فکر کنه، اگر می تونست خیلی حرفا رو نمی زد.
_ من اصلا حرف هاش رو نمی فهمم. اَه…
_ اگر حرفاش رو نمی فهمی قیدش رو بزن. این جور عاشق شدن همون عمرش یه ساله.
عصبی اخم هاش رو تو هم می کنه و حالت تهاجمی می گیره و رو به بابک می گه:
_ ممنون از راهنماییت. منتظر بودم تو بهم بگی چی کار کنم.
_ حقیقت رو بهت گفتم. برام مهم نیست دلخور بشی یا نه. باید یکی بهت این چیزا رو بگه. من دوستتم پس این اجازه رو به خودم می دم که باهات رک باشم حتی اگه بری و پشت سرتم نگاه نکنی. نادیا برو خوب فکر کن. زندگی بازی نیست. عشق اولش چشم رو کور می کنه اما بعد از چند وقت که بینا شدی دیگه فقط دلت تصمیم نمی گیره و اون وقته که زندگی زهر می شه و تهش جدایی. امروز پیمان با یه اشکت تب می کنه و زود حرف هات یادش می ره اما فردا که رفتی تو زندگی این خبرا نیست. فردا فکر چرخوندن یه زندگیه. فکر هزار جور از خودت مایه گذاشتن و با بالا و پایین زندگی کنار اومدنه. فردا پیمان، شب خسته و کوفته که می رسه خونه با یه دریا فکر و بدبختی و خستگی کار، دیگه جایی برای این بد م*س*تی ها نیست. فردا وقتی سرت از درد داشت می ترکید نمی تونی بگی می خوام پامو دراز کنم و به عالم و آدم گیر بدم و کسی صدا ینفسش بالا رفت بگی لال شو که من سرم درد می کنه.
_ چرا فکر می کنی من همچین آدمی هستم؟
– من فکری نمی کنم. من چیزی که می بینم رو میگم تو وقتی عصبانی هستی، وقتی خسته ای، چشمات رو می بندی و دهنت رو باز می کنی. بعد انتظار داری همه وقتی دوباره خوش شدی قبل رو فراموش کنن. اما زندگی مامان بابات و برادرت نیستن که نازت رو بکشن و بعد هم فراموش کنن چی گذشته و چی گفتی. پس یاد بگیر حرمت شکن نباشی حتی توی بدترین شرایط.
_ باورت می شه هیچی از حرفات نفهمیدم؟
_ آره. ولی مهم نیست، یه موقعی می فهمی.
_ حالا باید چی کار کنم که پیمان مثل قبل بشه؟
_ یه اتفاق فقط می تونه همه چیز رو به قبل بر گردونه. اتفاقی که تا پیش نیاد هیچکی نمی دونه چیه؟ حتی خودت. من که جای خود دارم، بهش فکر نکن. ایشالا درست می شه.
دلش پر بود از پیمان، از خودش، از زندگی، از همه چیز. قلبش بهش فرمان می داد بره در دفتر پیمان و کلید خونه اش رو بکوبه روی میز و بعد با لبخند از مقابل چشماش بیاد بیرون و دلش خنک بشه. اما مغزش بهش فرمان فکر کردن می داد. صداش تو گوشش می پیچید که می گفت فکر می کنی مثلا چه اتفاقی می افته اگه بری کلید رو جلوش پرت کنی؟ مثلا می دوه دنبالت که غلط کردم یا تو رو قرآن نرو؟ می خوای بچه بودنِ خودت رو با تمام قدرت بهش نشون بدی؟ می خوای خوب براش جا بندازی که از فهم و شعور بیش از این حالیت نیست؟ ببینم اگه یکی عین این کار رو با تو می کرد، جواب تو چی بود؟ فرض کن پیمان بود اون آدم، چی کار می کردی؟
سرش رو محکم تکون می ده و زیر لب زمزمه می کنه اَه ولم کن! این مغز مگه چه گ*ن*ا*هی کرده که هی توش رو داری پر می کنی؟
دست بابک آروم روی شونه اش قرار می گیره و با لبخند ادامه می ده:
_ نادیا؟ خوبی؟ چرا با خودت حرف می زنی دختر؟ بسه دیگه. تمام مدت ناهارم که تو فکر بودی. برو خونه یه دوش بگیر بعد سرت رو بذار و یه چند ساعت به هیچی فکر نکن و فقط بخواب. بهت قول می دم وقتی پا شدی وضعت خیلی بهتر از این بشه. این قدرم خودت رو اذیت نکن.
***
– آقای مهندس خانم سلیمانی از طرف شرکت Blackmer اومدن.
آریانا نگاهش رو به منشی می دوزه و بعد می گه:
_ راهنماییشون کنید.
ثانیه ای بعد تقه آرومی به در می خوره و در باز می شه و زنی بلند قامت مقابلش می ایسته.
نگاهش برای ثانیه ای روی زن ثابت می مونه، زنی بلند قد و لاغر اندام. چشمانی به رنگ سبز تیره و موهایی طلایی رنگ با صورتی بدون هیچ گونه آرایش و اخمی عمیق روی اون.
با صدای زن از نگاه کردن دست می کشه و روی صندلی نیم خیز می شه و دستش رو به طرف زن دراز می کنه.
زن به آرومی سلام می کنه و هم زمان دستش به طرف مرد دراز می شه و تنها ثانیه ای دست مرد رو می گیره و بعد رها می کنه و با اشاره دست مرد روی مبل می شینه.
_ امیدوارم خستگی سفر از تنتون در اومده باشه خانوم.
_ ممنون.
بارها صدای این زن رو شنیده بود از پشت تلفن و حالا مقابلش بود. وقار و متانت زن چیزی نبود که ازش ساده بگذره. زن دوباره از روی صندلی بلند می شه و پالتوی مشکی اش رو در میاره و کنارش قرار می ده و رو به آریانا شروع به صحبت می کنه:
_ آقای راد متاسفانه مشکلی که توی قرارداد آخر داشتیم هنوز هم حل نشده و این یک مقدار شرکت ما رو دچار مشکل کرده. قرار داد بسته شده از طرف شرکت شما از نظر حقوقی ایراد داشته و یک سری نقاط رو مد نظر قرار نداده و این در حال حاضر برای ما در زمینه بیمه تجهیزات مشکل به وجود آورده. از اون جایی که فامیل خودتون رو زیر قراردادهای حقوقی تون به عنوان وکیل شرکت دیدم، تصمیم گرفتم قبل از هر اقدامی یک جلسه با خودتون داشته باشیم تا یه نگاهی روی مفاد قرار داد بندازیم و شاید بتونیم مشکل رو حل کنیم.
لبخند گرمی روی صورتش می شینه که تضاد عجیبی با صورت جدی و اخم آلود زن داره. با این حال تعییری روی حالت صورتش نمیده و در پاسخ زن می گه:
_ خانم سلیمانی واقعا متاسفم ولی دکتر راد پسر عموی من وکیل شرکت هستن. این فقط یه تشابه فامیلی بوده. متاسفانه من در این زمینه اطلاعات دقیقی ندارم و بالطبع نمی تونم کمک مفیدی باشم، اینه که فکر می کنم بهتر باشه یک جلسه با وکلای شرکت بگذارم و با حضور خودشون مفاد رو بررسی کنیم. موافقید؟
زن بدون کوچک ترین تغییری در حالت صورتش با لحنی جدی ادامه می ده:
_ متاسفم از اشتباهم کاملا باهاتون موافقم. فقط اگر امکان داشته باشه قرارتون نهایتا تا روز جمعه باشه. چون من مدت اقامتم در ایران فقط ده روزه.
بعد کارتی از کیفش بیرون میاره و با خودکار چیزی روش می نویسه و به طرف مرد دراز می کنه.
_ من توی این هتل هستم و اینم شماره اتاقم هست. اگر نبودم هم پیغام بگذارید بهم اطلاع می دن.
در باز شد و آبدارچی با دو فنجون قهوه و ظرفی شیرینی وارد می شه و یکی رو مقابل زن و دیگری رو مقابل آریانا می گذاره و تشکر آروم زن و آریانا بدرقه مسیر برگشتش میشه و ثانیه ای بعد در بسته می شه و دوباره سکوت بر قرار می شه.
تو ذهنش حدس می زنه زن از طرف مادری فرانسوی باشه. چون رنگ سفید چهره و چشم های رنگی و موهای روشنش و از سوی دیگه تعصب فرانسوی ها حتی در انتخاب کارمند این باور رو بهش می ده که قطعا زن باید رگه ای فرانسوی داشته باشه.
زن هنوز فنجان قهوه رو بالا نبرده که صدای موبایل توی اتاق می پیچه و ثانیه ای بعد زن در مقابل نگاه متعجب آریانا دست در کیف و ثانیه ای بعد مشغول حرف زدن با کسی می شه.
لحظه ای عصبی و حرصی به زن نگاه می کنه و بعد به کارت هتل مقابلش روی میز. پس تلفن داشته و بهش تلفن هتل رو داده. تو همین گیر و دار و عصبانیت نگاهش دوباره به صورت زن می افته و لبخند جذاب روی صورتش.
دوباره زیر لب زمزمه می کنه پس خندیدن هم بلده فقط برا ما اخماش تو همه. بعد به حرف خودش می خنده و دوباره نگاهش رو به زن می دوزه. صدای زن ناگهانی انقدر گرم به گوشش میاد که تمام حواسش رو به خودش معطوف می کنه.
– non peyman
– ne pleure pas cheri
– je viendrai à bientôt
– Au revoir mon fils
تقریبا که چه عرض کنم، تحقیقا هیچی از حرفای زن نمی فهمه جز ب*و*سه آرومی که توی گوشی برای فرد پشت خط می فرسته . بعد ثانیه ای نگاه زن روی گوشی ثابت و بعد دوباره صورتش حالت جدی به خودش می گیره و خنده اش کم کم محو می شه.
_ متاسفم جناب راد.
-_خواهش میکنم خانوم، راحت باشید.
زن این بار با عجله قهوه رو می نوشه و ثانیه ای بعد از روی مبل بلند می شه و مقابل آریانا می ایسته.
_ اگر اجازه بدید من رفع زحمت می کنم. منتظر قرارتون هستم، خدانگهدار.
دستش رو به طرف مرد دراز می کنه و ثانیه ای بعد در مقابل نگاه آریانا عقب گرد می کنه و از اتاق بیرون می ره.
تک زنگی می زنه و بعد آروم کلید رو توی قفل می چرخونه. با باز شدن در چیزی روش سنگینی می کنه و نمی ذاره راحت نفس بکشه. آپارتمان تو سکوت و تاریکی مطلقه. نمی خواد باور کنه که اون همه شور و زندگی و سر و صدا به یکباره به نیستی مطلق بدل شده. چراغ رو با دست روشن می کنه و با کفش سریع به سمت اتاق نادیا می ره. همزمان چشم می گردونه و با نگاه تک تک وسایل نادیا رو که هنوز روی مبل هال و میز ناهار خوری و دمپایی های دم دستشویی و… به جا مونده رو از نظر می گذرونه. در نیمه بازه و اتاق در سکوت کامله. آروم ضربه ای به در می زنه و هم زمان صدا می زنه:
_ نادیا؟ نادیا خانوم؟ خوابی؟
سکوت تنها پاسخیه که می گیره. آروم وارد اتاق می شه و چراغ رو روشن می کنه. همه چیز سر جاشه کتاب، دفتر، لباس، کفش و… به جز صاحبش. لبخند آرومی می زنه و تخت نا مرتب رو جمع می کنه و از اتاق بیرون می ره و توی ذهنش حدس می زنه بعد از ده روز درس خوندن قطعا با دوستاش رفته تا به قول خودش خوش بگذرونه.
***
با صدای زنگ از خواب می پره و ثانیه ای طول می کشه تا به زمان حال بر گرده. بعد از روی مبل بلند می شه و به سمت آیفون می ره. تصویر آریانا رو می بینه و در رو باز می کنه.
ثانیه ای بعد آریانا با لبی پر از خنده وارد خونه می شه.
نگاه پیمان روی ساعتش زوم می شه و بعد آروم زمزمه می کنه:
_ نادیا هنوز نیومده خونه.
_ مگه می شه؟ دیگه دیرتر از 11 نمی یاد خونه معمولا. اگر هم بخواد دیرتر بیاد یه خبری، چیزی میده. شاید خوابه!
_ نه! من خیلی وقته اومدم خونه. وقتی رسیدم، رفتم سمت اتاقش نبود ولی وسایلش هست.
دستش به طرف موبایلش میره و ثانیه ای بعد صدای بوق تلفن بلند می شه.
_ سلام آریانا… کجایی پس؟
_ ببخشید؟ شما کجایی؟
_ من؟ خوب معلومه، خونه. کجا باید باشم؟
_ آخه منم الان خونه ام. پیمانم خونه است ولی تو رو نمی بینیم هیچ کدوممون.
روی صورتش خنده تلخی می شینه و همزمان آه پر حسرتش رو فرو می خوره و آروم دوباره به زبون میاد:
_ من خونه خودمونم. امتحانام امروز آخری اش بود. اینه که دیگه اومدم خونه خودمون.
_ اون وقت ببخشیدا، وسایلت که این جاست.
_ ببخشید انقدر خسته بودم که دیگه نای اومدن خونه و وسایل جمع کردن رو نداشتم. می شه تو زحمتشون رو بکشی؟
آریانا نگاهی به صورت در هم رفته پیمان می کنه و فاصله اش رو با چند قدم از پیمان بیشتر می کنه و آروم توی تلفن زمزمه می کنه:
_ اون وقت نباید از این بدبخت یه تشکری، خداحافظی ای چیزی می کردی؟ بدبخت نگرانت شده بود. چشمش به این در خشک شد که.
_ خودش می دونست نمی یام، آریانا زود بیا. مامان اینا نیستن من می ترسم تنهایی.
_ قربون خواهر ترسوی لجباز خودم برم. بدو بدو اومدم.
_ دوستت دارم آریانا.
_ منم دوستت دارم فسقلی.
***
_ می گم مهمون نمی خواین؟
_ ببینم آفتاب از کدوم طرف در اومده شما این وری آفتابی شدین آقا مانی؟
_ به من گفته بودن این نادیا خانوم تارک دنیا شده ولی من که چیزی نمی بینم. راست می گن؟
_ شایعه است آقا. شنونده باید عاقل باشه.
_ می گم… منم گفتم شایعه است. چه طوری شیطون؟ داری سفید می شی ها. نمی خوای یه فکری کنی؟ بعد می شی نادیا شیر برنج ها.
_ هه هه هه… رو آب بخندی بچه پر رو.
_ راستی نادیا ازت نا امید شدم حسابی.
_ چه طور؟
_ نمره هاتون رو زدن. دیدی خودت؟
_ دو تا ش رو دیدم دیگه پشیمون شدم، می بینم حرص می خورم.
_ آره به جان تو. قبلنا استعدادت تو تقلب نوشتن خیلی خوب بود دیگه کمتر از 16 نداشتی. این نمره ها چیه همه 10 12… آبرومونو بردی بابا. لا اقل برو اون فامیل ات رو عوض کن.
_ مانی تمومش کن. نمی خوام راجع بهش حرف بزنم.
کم کم به عمق حرف های آریانا پی می بره. این نادیا همون نادیای همیشگی نیست. انگار همه چیز یک شبه عوض شده، دیگه اون شور و شیطنت از نگاهش رفته.
_ نادیا؟
_ هان؟
_ زود حاضر شو شب خونه ما مهمونید.
_ به چه مناسبت؟
_ نادیا یعنی واقعا نمی دونی؟
_ چی رو؟
_ تولد عموئه دیگه.
_ هان؟ منظورت بابای منه؟
_ مگه من چند تا عمو دارم؟ خوب آره دیگه.
_ پس چرا الان داری به من می گی؟
_ روتو برم بابا. آریانای بدبخت دو روزه داره می دوه دنبال کارهای تولد بابات اون وقت تو میگی خبر نداشتی؟
_ خیله خوب بابا. حالا عوض چونه زدن پاشو بریم یه کادو بخرم. اَه! اصلا من نمی فهمم تولده بابای منه اون وقت خونه شما مهمونیه؟
_ بسه نادیا. چرا الکی دنبال بحث و جنجالی؟ برای این که مامان و بابات سفر بودن، بعد هم که رسیدن گرفتار بودن. خونه شما می گرفتیم کی می خواست کار هاشو بکنه؟
_ مگه خودم مرده بودم؟
_ نادیا آریانا دیده تو از بعد از امتحانات حوصله نداری، گفت دیگه برات کار درست نکنه. حالا چه فرقی می کنه؟ خونه ما و شما نداره. پاشو دیگه! پاشو حاضر شو که زودتر بریم. قراره بابات رو سورپرایز کنیم.
_ هه. لابد ساعت 11 شب.
_ نه مامان با زن عمو حرف زده و گفته شام خونه ما مهمونن.
_ یادش بود تولد شوهرشه یا برای اونم وقت نداشت؟
_ نادیا بس کن! به من چه؟ به تو چه؟ خودشون می دونن.
_ من حاضرم بریم.
_ هان؟ شوخی ات گرفته؟ با این ریخت و قیافه؟ می گم مهمونیه. پاشو برو یه دوش بگیر، یه لباس مهمونی بپوش. یه دستی به سر و روت بکش.
_ خیلی ببخشید هیچ کس دیگه ای نبود که شما تشریف آوردی منو خبر کنی؟ تازه تلفن مگه نداشتین که پاشدی اومدی این جا؟
_ نادیا نمی دونم چته ولی آریانای بدبخت گرفتار بود تو شرکت. من کارم سریعتر تموم شد گفتم سر راه بیام بهت بگم و برت دارم.
_ خودم ماشین دارم، می تونی بری. خودم آماده شدم میام.
_ باشه. ولی یه چیز رو یادت نگه دار وقتی از چیزی ناراحتی یا دلخوری سعی کن تو دلت نگه داری نه که هر کی از راه رسید پاچه اش رو بگیری و کاری کنی عالم و آدم خبر دار بشن که یه چیزی ات هست.
_ برام اهمیتی نداره، موعظه هات رو برای خودت نگه دار مانی.
_ پس واقعا یه چیزیت هست.
_ فرض کن این طوره.
_ خوب نمی خوای بگی چته؟ همه نگرانتن.
_ هه. همه؟ منظورت کدوم همه است؟ مامانم؟ یا شایدم بابام؟ یا نه پیم… ناگهان حرفش رو می خوره و نفسش رو بلند می ده بیرون و با خودش زمزمه می کنه لال شی نادیا، کم مونده بود خودت رو لو بدیا.
مانی گیج ثانیه ای به نادیا خیره می شه و بعد آروم زیر لب زمزمه می کنه:
_ نه نادیا یکی مهم تر از همه این آدم ها نگرانته. آریانا! کسی که یه عمر تو غم و خوشی ات شریکت بود. کسی که همیشه باهاش یه رنگ بودی و محرم اسرارت بود اما حالا برات غریبه شده.
منم نگرانتم نادیا. باورم نمی شه اینی که جلوم دارم می بینم همون نادیای شیطونِ خودمون باشه که از دیوار راست بالا می رفت و بی خیال دنیا بود.
اما یکی هست که از همه ما نگران تره و نمی تونه صداشم در بیاره. یکی که براش روز و شب نذاشتی. یکی که تو چشماش می شه غم نداشتنت رو ساده دید.
_ کی مثلا؟ نکنه یه عاشق سینه چاک تازگی ها پیدا کردم و خودم خبر ندارم؟
_ زبونت تلخ شده نادیا. این نادیا اون نادیای مهربون و دوست داشتنی ما نیست. اگر می خوای تلخی نبینی، تلخ نباش. من باید برم. زود کارت رو بکن و بیا. هدیه هم لازم نیست بخری. آریانا برات خریده.
_ چرا خودش بهم نگفت؟
_ شاید چون نخواستی این چند وقت حتی صدای اونم بشنوی. شاید ندیدیش، شاید این قدر تو خودت غرق شده بودی که یادت رفته بود دنیا فقط دنیای کوچیک تو ذهن تو و دور و بر تو نیست.
من رفتم.
صدای بسته شدن در رو می شنوه و باز تو فکر می ره. تازه به واقعیت پنهون پشت حرفای مانی پی می بره. به اینکه سه هفته از امتحاناش گذشته، اما تمام مدت کارش یه گوشه نشستن و غصه خوردن بوده. سه هفته راه رفته و رو در و دیوار پیمان رو دیده و تو گوشش صداش رو شنیده. سه هفته که چشمش هیچکی رو ندیده، فقط بغ کرده.
به طرف اتاقش میره و روبروی آینه می ایسته و به خودش نگاه می کنه. کم کم رنگ برنزه روی صورتش در حال کمرنگ شدنه. چیزی که تا به اون روز سابقه نداشت. تازه یادش می افته که سه هفته است که خودش رو هم تو آینه ندیده تا بفهمه به چه قیافه ای در اومده. با حرص به خودش نگاه می کنه و زیر لب با خودش حرف می زنه:
« نادیا بسه دیگه. حالمو داری به هم می زنی. تو که جنبه نداشتی غلط کردی عاشق شدی برا من. بشین سر جات زندگیت رو بکن دیگه. سه هفته ست نشستی ماتم گرفتی که چیه حالا یه حرفی به آقا زدی و آقا هم برات قیافه گرفته و بهت درس ادب داده؟ خر کی باشه که زندگی ات رو به خاطرش کردی ماتمکده. به خدا تو دیوونه ای. یه بار بهت گفتم این پسره به درد تو نمی خوره وی تو گوش نکردی. حالا بیا اینم نتیجه اش، تا برات ناز می کنه پس می افتی. جمع کن خودتو بابا. همچین ماتم گرفتی انگار دنیا به آخر رسیده. مگه چند سالته که از الان بخوای بشینی ماتم این شر و ورها رو بگیری. ملت شوهرشون می ره زن دوم می گیره این طور ماتم نمی گیرن که تو به خاطر یه ادای پسره که نه شوهرته و نه حتی دوست پسرت به این روز افتادی. برو بابا دلت خوشه نوبرشو آوردی ها.
دستش رو به عادت همیشه که بعد از بحثی طولانی با خودش به نتیجه این که خیلی خره می رسید به طرف آینه می بره و باز می کنه و روی صورتش توی آینه می کشه و بعد خنده سبکبالی می کنه و از روی صندلی بلند می شه و به طرف حمام می ره.
با یه فکر باز و سر حال مشغول پوشیدن لباس می شه. یه پیراهن پشت گردنی به رنگ سفید با برگ های سبز رنگ درشت تو قسمت پایین پیراهن به تن می کنه. گره پشت گردن پیراهن رو می بنده و بعد کفش پاشنه بلند سفیدی به پا می کنه و موهای فرش رو سریع صاف می کنه و آرایش ملایم طلای رنگی می کنه. نگاهش به صورتش می افته و با حرص کمی کرم پودر تیره روی صورتش اضافه می کنه تا این ته سفیدی که کم کم دوباره داشت بهش بر می گشت رو از بین ببره. بعد دستش به سمت رژ گلبهی رنگش میره و با لذت چند دور روی لبش می گردونتش و بعد نگاهش رو به لب هاش که حالا رنگ علیظ تری روش رو پوشونده می دوزه و خنده سرخوشی رو لبش می شینه.
همیشه وقتی ناراحت بود آرایش کردن بهش آرامشی می داد که حد نداشت و هر چی فکر و روحش سر درگم تر بود آرایشش هم غلیظ تر می شد و آرامشش بیشتر.
شیشه عطر رو تقریبا روی خودش خالی می کنه و بعد روپوش کوتاه مشکی عروسکی شکلش رو تنش می کنه. ثانیه ای نگاهش روی پاهای ل*خ*تش که از زیر مانتو بیرونه خیره می شه. بعد با بی قیدی شونه ای بالا می اندازه و زیر لب زمزمه می کنه اگه قرار باشه تصادف کنم و مجبور باشم از ماشین پیاده بشم با این سر و شکل یعنی دیگه آخر بد شانسم، پس بی خیال. همیشه خوش شانس بودم. کلید ماشین رو بر می داره و شالش رو سر می کنه و از در بیرون می ره.
صدای ضبط رو به عرش اعلا می رسونه و با خوشی همراه آهنگ زمزمه می کنه و کم کم همون نادیای شیطون سر از لاک خودش بیرون میاره.
***
_ به ببین کی این جاست؟ نادیا خانوم خودمون. می گم می ذاشتی یه دو ساعت دیگه می اومدی که دقیق سر شام برسی.
_ مانی مامان برو اون ور بچه مو اذیت نکن. سلام عزیزم، خوبی؟
_ سلام زن عمو مرسی. ببخشید همه زحمتا افتاد گردن شما. این آریانا اگه به من گفته بود به خدا خودم انجام می دادم دیگه به شما زحمت نمی دادم.
_ اِ؟ این چه حرفیه گلم؟ زحمت کدومه؟ بیا، بیا تو که فقط گلمون کم بود که اونم رسید.
_ اوه اوه زن عمو داشتیم؟ تبعیض؟ اونم تا این حد؟ خوبه همه حمالی ها رو ما کردیما.
_ آی آی آی! آریانا خان دارم برات. وایسا بریم خونه.
_ قربونت برم که این قدر سر حالی. خوب دلت مهمونی می خواست می گفتی زودتر برات می گرفتم اخلاقت بیاد سر جاش.
_ بسه دیگه بچه ها. زشته دم در ایستادین. من می رم پیش مهمونا شما هم زود بیاین.
_ چشم زن عمو، اومدیم.
مانی سوتی می زنه و بعد با خنده رو به نادیا که در حال مرتب کردن موهاش جلوی آینه دم دره، می گه:
_ اُه اُه مردم رو باش! چه تیپم زدن. غلط نکنم می خوان چشم بعضی ها رو در بیارن.
_ اوی چشماتو درویش کن بچه پر رو. آریانا خجالت بکش پس غیرتت کجا رفته؟
_ بابا این از خودمونه. بذا به اصل کاری که رسیدی چهار چشمی حواسم بهت هست.
_ ببینم این جا چه خبره؟ اصل کاری کیه؟ حرفای عجیب می زنین. میگم نکنه دور از چشم خودم کسی عاشقم شده و خبر ندارم؟
مانی با خنده دستش رو پشت نادیا می گذاره و هم زمان با رفتن به طرف سالن ادامه می ده:
_ مگه کسی مغز خر خورده که عاشق تو بخواد بشه؟ حالا ما یه چیزی گفتیم تو چرا به خودت گرفتی؟
_ از خداشم باشه.
_ هی هی هی؟ ببینم دقیقا کی رو منظورتونه؟
_ همون اصل کاری که شما ها می خواین براش غیرتی بشین دیگه.
بعد خنده سرخوشی می کنه و وارد سالن می شه و با صدای بلند و لبخندی عمیق سلام بلند بالایی رو به جمع می کنه و به طرف پدر قدم بر می داره و آروم در آغوش می گیره باباش رو و با خنده می گه:
_ سلام بابایی می گم چند ساله شدی بابا؟ وقت بازنشستگی ات رسید یا نه هنوز؟
_ ای شیطون! خیالت راحت هنوز به شصت نرسیدم. تازه اول چل چلیمه.
_ اِ؟ نه بابا. پس این آریانا بچه پرورشگاهی بود و ما خبر نداشتیم؟ بابا خوب می گفتین سوتی ندیم جلوی خودش.
_ نه خواهر گلم. عشق مامان بابا آتیشی بود زود ازدواج کردن.
_ آخ یادم رفته بود زن تو قانونمون 9 سالگی بالغ میشه و می تونه شوهر کنه. ولی یه چیزی، مامان که یادمه آخرین سری 28 سالش بود. مطمئنی تو پرورشگاهی نبودی آریانا؟
پریسا با خنده به طرف نادیا میاد و همزمان نگاه نادیا روی دو چشم سیاه خیره شده بهش، ثابت می شه. کلام از یادش می ره و تنها نگاهش تو نگاه اون ذوب می شه و با خودش زمزمه می کنه چه قدر دلم برای این نگاه تنگ شده بود. تو هم دلت تنگ شده بود؟ بی معرفت کجا رفتی یهو؟ نگفتی یکی دلش پیشت اسیره؟ دلت اومد دلشو بشکنی؟ نگفتی دلش بشکنه چه طوری می خوای درستش کنی؟ اصلا عاشق بودی؟ میدونی عشق چیه؟
_ اوی… بسه دیگه خوردیش. چیه این طوری زل زدی بهش حالا فکر می کنه خبریه.
صدای زمزمه آریانا کنار گوشش، از نگاه خیره بیرونش میاره و رنگش سرخ می شه و آروم و در حالی که نگاهش هنوز بهش خیره مونده سرش رو پایین می اندازه.
آریانا با خنده دوباره کنار گوشش زمزمه می کنه:
_ اوه… چه قدم خجالتیه حالا. می گم بد نیست بری این بزرگای فامیل رو مفتخر کنی به ب*و*سه هات. شاید این وسط بعضی ها هم از زیر صافی رد شدن و مشمول شدن.
آروم جواب می ده:
_ خفه شو آریانا تا حالت رو نگرفتم.
بعد به طرف بزرگ های فامیل می ره و آروم باهاشون دست می ده و روب*و*سی می کنه. بالاخره کنار پیمان و پدر و مادرش می رسه، با لبخند به طرف شیرین جون می ره و صورتش رو آروم می ب*و*سه و باخنده بهش سلام می کنه.
_ ماشالا هزار ماشالا هر وقت می بینمت کلی انرژی می گیرم نادیا جان. خوبی عزیزم؟ خسته نباشی با امتحانا.
_ ممنون سیمین جون.
بعد دستش رو به طرف پدر پیمان دراز می کنه و آروم سلامی بهش می کنه.
_ به به سلام خانم. ما هنوز مزه اون کوفته زیر دندونمونه ها.
_ اختیار دارین. شما لطف دارین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x